سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در جستجوی زمان ازدست‎رفته» ثبت شده است

همین که تنها شدیم و به راهرو پا گذاشتیم آلبرتین به من گفت: «برای چه با من درافتاده‎اید؟» آیا درشتی‎ام با او برای خودم هم دردناک بود؟ آیا فقط نیرنگی ناخودآگاه نبود که به کار می‎بردم تا دوستم در برابرِ من ناگزیر از رفتارِ ترس‎آلود و التماس‎آمیزی شود که به من امکان دهد از او سوال کنم، و شاید سرانجام بفهمم کدام‎یک از دو حدسی که از مدت‎ها پیش درباره‎اش می‎زنم درست است؟ هر چه بود با شنیدن آن سوالش ناگهان دستخوشِ خوشحالی کسی شدم که پس از مدت‎ها به هدفی دلخواه دست یافته باشد.

*

گو این‎که با این گونه تاکید گذاشتن بر سردیِ عواطفم با آلبرتین، به دلیلِ یک وضعیت و یک هدفِ خاص، کاری جز حساس‎تر کردن و تشدیدِ آن تناوبِ دوزمانه‎ای نمی‎کردم که عشق نزدِ همه‎ی کسانی دارد که بیش از حد به خود شک دارند، و باور نمی‎توانند کرد که زنی هرگز دوستشان بدارد، و خود نیز بتوانند او را به راستی دوست بدارند. اینان خود را خوب می‎شناسند و می‎دانند که درباره‎ی زنانی هر چه با هم متفاوت‎تر، امیدها و دلشوره‎های یکسانی حس کرده‎اند، خیال‎های یکسانی در سر پرویده‎اند، جمله‎های یکسانی به زبان آورده‎اند، و در نتیجه فهمیده‎اند که احساس‎ها و کارهایشان ربطِ ضروری و تنگاتنگی با دلدار ندارد، بلکه از کنارِ او می‎گذرد، ترشحی از آن‎ها به او می‎رسد، او را در برمی‎گیرد، هم آن چنان که موج‎ها با صخره‎ها می‎کنند، و حسِ تزلزلِ خودشان بیش از پیش بر این بدگمانی دامن می‎زند که زنی که بسیار آرزو دارند عاشق‎شان باشد، دوستشان ندارد. از آن‎جا که دلدار چیزی جز حادثهی ساده‎ای نیست که بر سر راهِ فورانِ تمناهای ما قرار می‎گیرد، به چه دلیل باید دستِ قضا چنان کند که خودِ ما هدفِ تمناهایی باشیم که او دارد؟ از این رو، در عین نیازمان به این که همه‎ی این عواطف را نثارِ دلدار کنیم، (عواطفِ عشقی که بس ویژه و بسیار متفاوت با عواطفِ ساده‎ی انسانی‎اند که همنوع در ما می‎انگیزد)، پس از برداشتنِ گامی به سوی او، و اعتراف به همه‎ی مهر و همه‎ی امیدهایی که به او داریم، بی‎درنگ می‎ترسیم که مبادا او را خوش نیاییم، و نیز شرمنده می‎شویم از این حس که زبانی که با او به کار بردیم برای شخصِ او شکل نگرفته و برای کسانِ دیگری به کار رفته است و خواهد رفت، شرمنده از این حس که اگر دوستمان داشته باشد نمی‎تواند زبان‎مان را بفهمد، و در این صورت با او با بی‎ظرافتی و بی‎پرواییِ آدمِ گنده‎گویی سخن گفته‎ایم که در گفتگو با نادانان جمله‎های پیچیدهای می‎گوید که در نمی‎یابند، و این ترس و این شرمندگی موج مخالفی، جریانِ عکسی برمی‎انگیزد، این نیاز را می‎انگیزد که ولو با عقب‎نشینی، با پس گرفتنِ قاطعانه‎ی محبتی که پیش‎تر به آن اعتراف کردهایم، درباره دست به تعرض بزنیم و احترام و سلطه‎ی خود را دوباره به کرسی بنشانیم؛ این تناوبِ دوهنگامه را در دوره‌های مختلفِ یک عشقِ واحد، در همه‎ی دوره‎های مشابهِ عشق‎های همسان، و نزدِ همه‎ی کسانی می‎توان دید که خودکاوی‎شان بیشتر از خودستایی‎شان است. با این همه، اگر در چیزهایی که داشتم به آلبرتین می‎گفتم این آهنگِ متناوب حادتر و شدیدتر از معمول بود تنها به این خاطر بود که بتوانم با شتاب و نیروی بیشتری به آهنگِ مخالفِ آن بپردازم که از مهرم به او دَم می‎‎زد.


+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - مارسل پروست

 

* داستانِ کوتاهی از کلر دیویس


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
لیلی

همه چیزِ زندگی من او بود، دیگران تنها در ربطِ با او، بر پایه‎ی آنچه او درباره‎شان به من می‎گفت، وجود داشتند؛ اما نه، رابطه‎ی من و او چنان گذرا بود که نمی‎شد تصادفی نباشد. 


+ جستجوی پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۱
لیلی




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۹
لیلی

حتا وقتی هم که دیگر دربندِ چیزها نیستیم، این مهم است که زمانی دربندشان بوده باشیم؛ چون همیشه به خاطرِ دلایلی بوده که دیگران نمیفهمیدهاند. حس میکنیم که خاطرهی چنین حسهایی فقط در درونِ خودِ ماست؛ باید برای تماشایشان به درونِ خودمان برگردیم.

+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته


* سعدی


پ. ن.: چقدر، چقدر، چقدر در این لحظه دلتنگم... اثرِ صدای علیرضا قربانیست و ترانه‎ای که پخش می‎شود آیا؟ تلویزیون برای خودش روشن است، بدون این‎که کسی تماشایش کند. سرم را بلند می‎کنم و نگاه می‎کنم؛ افتتاحیه‎ جشنواره‎ی فیلم فجر. جالب است که سال به سال، نسبت به این جشنواره و فیلم‎هایش بیتفاوت‎تر می‎شوم. ولی، مهم است که زمانی دربندِ این چیزها بوده‎ام. مهم است... منی که جاگذاشته‎ام در گذشته‎ها... منی که...


بعدانوشت: صبوحا من خوبم :)



۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۷
لیلی

... بدیهی است که برخی قابلیت‎ها به آدمی امکان می‎دهد به جای رنج بردن از عیب‎های دیگران آن‎ها را تحمل کند؛ و معمولا انسانِ بسیار هوشمند کم‎تر از احمق به حماقت دیگران توجه نشان می‎دهد.

+ جستجو


پ. ن.: واقعا!


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۷
لیلی

از این هم بیشتر دنائت خانمی بود که به من سلام کرد و نامم را هم به زبان آورد. همچنان که با او حرف می‎زدم کوشیدم نامش را به خاطر بیاورم؛ خوب به یاد می‎آوردم که در کنارش شام خورده بودم، حتا گفته‏‎هایش به یادم می‎آمد. اما توجهم، با همه‎ی تمرکزش بر ناحیه‎ای درونی که این یادها در آن بود، نمی‎توانست نامِ زن را پیدا کند. حال آن‎که همان جا بود. اندیشه‎ام نوعی بازی را با آن نام آغاز کرده بود تا به شکلش پی ببرد، حرفی را که با آن آغاز می‎شد پیدا کند و سرانجام به همه‎اش برسد. تلاشی بیهوده بود، پیکره‎اش، وزنش را کمابیش حس می‎کردم، اما شکلش را با شکلی زندانی در سیاهچال درونی مقایسه می‎کردم و با خود می‎گفتم: «نه، این نیست.» شکی نیست که ذهنم می‎توانست نامهایی هر چه دشوارتر بسازد. اما بدبختانه آن‎چه لازم بود بازسازی بود نه ساختن. کارِ ذهن تا زمانی که مطیع واقعیت نیست آسان است. اما من ناگزیر به اطاعت از واقعیت بودم. سرانجام آن نام یک‎باره به یادم آمد: «مادام دارپاژون». این که می‎گویم آمد خطاست، چون به گمانم نام با حرکتی که از خودش بوده باشد بر من ظاهر نشد. گمان هم نمی‎کنم که چندین و چند خاطره‎ی سبکی که با آن خانم ربطی داشتند و پیاپی (با جمله‎هایی از این نوع: «خب بعله، این همان خانمی است که دوستِ مادام دوسووره است و نسبت به ویکتور هوگو ستایشی ساده‎لوحانه و توام با ترس و انزجار نشان می‎دهد») از آن‎ها کمک می‎خواستم، خاطره‎هایی که میانِ من و آن نام پر می‎زدند، کمکی به یادآوری‎اش کرده باشد. در بازیِ «قایمباشک»ِ بزرگی که هنگامِ کوشش برای یادآوری یک نام در حافظه جریان دارد، مجموعه‎ای از تقریب‎های تدریجی در کار نیست. چیزی نمی‎بینیم و نمی‎بینیم تا این که ناگهان نام، دقیق و بسیار متفاوت با آنی که گمان می‎کردیم پدیدار می‎شود. نه این که او به سوی ما آمده باشد. نه، من بیشتر معتقدم که هر چه در زندگی پیش می‎رویم، وقتمان را صرفِ دور شدن از ناحیه‎ای می‎کنیم که نام در آن مشخص است، و من به یاری اراده و توجهم، که نگاهِ درونی‎ام را تیز می‎کرد، ناگهان در تاریکی رخنه کردم و نام را به روشنی دیدم. در هر حال، اگر هم میانِ یاد و فراموشی مراحلی انتقالی باشد، این مراحل ناخودآگاه است. چون نام‎هایی که یکایک پشتِ سر هم می‎گذاریم تا به نامِ درست برسیم همه نادرست‎اند و ما را به آن نزدیک نمی‎کنند. به عبارتِ درست‎تر حتا نام هم نیستند، بلکه حروفِ ساده‎ی بی‌صدایی‎اند که نامی که سرانجام مییابیم آن‎ها را ندارد. وانگهی، این‎ کارِ ذهن که از عدم به واقعیت می‎رسد چنان اسرارآمیز است که در نهایت بعید نیست که این حروفِ بی‎صدای نادرست از چوب‎هایی باشند که در آغاز، ناشیانه به طرفمان دراز می‎شود تا به کمکشان دستمان به نامِ درست برسد. در این‎جا خواننده ممکن است بگوید: «از این همه هیچ چیزی درباره‎ی عدمِ مساعدتِ آن خانم دستگیرِ ما نمی‎شود، اما آقای نویسنده، حال که این همه این‎جا تامل کرده‎اید اجازه بدهید یک دقیقه‎ی دیگر از وقتِ شما را بگیرم و بگویم که چندان زیبنده نیست آدمی به جوانی شما (یا اگر شما نیستید قهرمانِ کتابتان) این‎قدر کم‎حافظه باشد و نتواند اسمِ خانمی را که به آن خوبی می‎شناخته به خاطر بیاورد.» به‎راستی هم هیچ زیبنده نیست آقای خواننده. و غم‎انگیزتر از آن‎چه شما تصور می‎کنید حسِ فرارسیدنِ زمانی است که نام‎ها و واژه‎ها از فضای روشنِ اندیشه محو می‎شوند، و تا ابد باید از یادآوریِ نامِ کسانی از همه آشناتر چشم پوشید. به‎راستی حیف است که از آغازِ جوانی این همه کوشش برای بازیافتنِ نام‎هایی که خوب می‎شناسیم ضروری باشد. اما اگر این ناتوانی تنها درباره‎ی نام‎هایی پیش می‎آمد که خیلی کم شناخته و طبیعتا فراموش‎شان کرده بودیم، و نمی‎خواستیم برای یادآوری‎شان بیهوده خود را خسته کنیم، شاید فایده‎هایی هم می‎داشت. «ممکن است بفرمایید چه فایده‎هایی؟». ببینید قربان، فقط عیب و نقص مایه‎ی توجه و شناخت می‎شود و اجازه‎ی از هم شکافتنِ سازوکارهایی را می‎دهد که در غیر این صورت برای آدم ناشناخته می‎مانند. جوانی که هر شب مثلِ مرده می‎افتد و تا لحظه‎ی بیداری و بلند شدن هیچ چیزی حس نمی‎کند آیا هرگز به این فکر می‎افتد که درباره‎ی پدیده‎ی خواب اگر نه به کشف‎های بزرگ، دستکم به ملاحظاتی جزئی برسد؟ او حتا نمی‎فهمد کی خوابش می‎برد. کمی بی‎خوابی برای شناختِ ارزش و مفهومِ خواب، برای تابانیدنِ اندک روشنایی به این تاریکی، بی‎فایده نیست. حافظه‎ی بی‎خلل انگیزه‎ی چندان نیرومندی برای بررسی پدیده‎های حافظه نیست. «بالاخره خانم دارپاژون به پرنس معرفی‎تان کرد یا نه؟» نه، اما ساکت باشید و بگذارید داستانم را تعریف کنم.


+ از سدوم و عموره (عجیب هست که این همه سال عنوانِ این جلدِ جستجو را می‎شنیدم و می‎خواندم و ذهنم ربط‎ش را به سدوم و عموره‎ی معروف (شهرهای گناه) حس نمی‎کرد!)


پ. ن. 1: امروز وقتِ خواندنِ این بخش، وقتی شرحِ دقیق نحوه‎ی جستجوی اسامی توی ذهنم را از زبانِ پروست خواندم، مخصوصا در سال‎های اخیر که مشغله یا...، این دفعاتِ فراموشی و جستجوی نام‎ها را در ذهنم بیشتر و بیشتر کرده، و آن بخشِ هولناکِ آخر... برای هزارمین بار در طولِ خواندنِ جستجو شگفت‎زده شدم.

پ. ن. 2: و بعد، برای اولین بار (تا جایی که ذهنم یاری می‎کند) اینجا پروست مستقیم با خواننده نه تنها حرف، که بحث می‎کند! باز هم طنزِ پروست، حتا در دلِ تلخی از یاد بردنِ نام‎هایی «که خوب می‎شناسیم».

پ. ن. 3: بعد جالب‎تر این‎که، همین دیشب، منی که مشهورم به خوب خوابیدن و دقیقا به تعبیر پروست حتا «نمی‎فهمم که کی خوابم برده»، از فکر آتش‎نشان‎ها و... چنان دچار بی‎خوابی شده بودم و تا نزدیک صبح که باید برای رفتن به شرکت بیدار می‎شدم خواب به چشمم نیامد که ارزش و مفهومِ خواب را، بعد از مدت‎ها، خوب فهمیدم.

پ. ن. 4: چند روز پیش، در پایان جلد چهارم، به دو نفر از دوستانم که همیشه شنونده‎ی ناگزیرِ حرف‎ها و کشف‎ها و شگفتی‎هایم در موردِ جستجو هستند! گفتم که چه جالب که در طولِ زمان نگارشِ کتاب، جملاتِ طولانی و به هم پیوسته‎ی پروست کم و کم‎تر شده‌اند و کلی تفسیر کردم و برای دلیل و برهان آوردم که چقدر با تغییر سبکِ آدم در طول زمان هماهنگ هست و فلان و...، که پروست در همان اولین بخشِ جلدِ پنجم، با جملاتِ طولانی و بی‎وقفه و پاراگراف‎های به هم پیوسته‎اش، از خجالتِ من و تاویل و تفسیرهایم درآمد! بله! این‎چنین است آقای خواننده! (البته که لازم به یادآوری هست که من خانمِ خواننده هستم، آقای نویسنده!)


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۳
لیلی

* شاید اگر بگویم از شما خوشم آمده بود تا اندازه‎ای در بیانِ کلمات اغراق کرده‎ام، کاری که آدم، به خاطرِ احترامِ خودش، حتا با کسی هم که ارزش کلمات را نمی‏فهمد، نباید بکند.

* اسم شما را در خاطرم نگه نخواهم داشت، اما مورد شما را چرا، تا برایم درسی باشد و در روزهایی که وسوسه می‎شوم که خیال کنم آدم‎ها قلب دارند، ادب و ملاحظه دارند، یا دستکم این هوش را دارند که نگذارند یک فرصتِ بی‎نظیر از دستشان برود، به خودم بیایم و به خاطر بیاورم که دارم به آن‎ها زیادی بها می‎دهم.


+ جستجوی زمانِ ازدست‎رفته


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۹
لیلی

* مفهومِ واژه‎ها در طولِ چندین قرن آن چنان تغییر نمی‎کند که مفهومِ نام‎ها برای ما، در چند سالی. یاد و دلِ آدمی آن اندازه گنجایش ندارد که دیرزمانی وفادار بماند. در اندیشه‎ی اکنون‎مان آن‎قدر جا نیست که مردگان را هم کنار زندگان نگه داریم. ناگزیر از بناکردنِ روی گذشته‎هایی هستیم که گاهی از سر اتفاق، در حفاری‎ای از آن‎گونه که نامِ سنترای آن شب کرد، به آن‎ها برمی‎خوریم.

* هیجانی که جز به اندوه نمی‎انجامد، چون ساختگی بوده است...

* هیچ گفته و هیچ رابطه‎ای نیست که مطمئن باشی روزی به کاریت نمی‎آید.


+ از جستجوی پروست


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۲
لیلی

... دوشس دوگرمانت، که از ده سال پیش در خانه‎ی پرنسس دوپارم مودبانه سلام‎شان را پاسخ می‎داد هرگز اجازه نداده بود پایشان به خانه‎ی او برسد. چون بر آن بود که درباره‎ی سالن، به مفهمومِ اجتماعیِ محفل، همان قاعده‎ی مربوط به سالن به مفهومِ مادی‎اش صدق می‎کند: همین که چند تکه اثاثه‎ی نازیبا را فقط برای جا پر کردن، یا نشان دادنِ دارایی‎ات در مهمانخانه می‎گذاری، زشت می‎شود. چنین سالنی به کتابی می‎ماند که نویسنده نتوانسته باشد در آن از آوردنِ جمله‎هایی که نشان‎دهنده‎ی دانش، استعداد و مهارت‎اند خودداری کند. در حالی‎که، مادام دوگرمانت به حق معتقد بود که شرطِ بنیادی خوبی یک محفل، همچنان‎که یک کتاب یا یک خانه، فداکاری است.

+ جستجوی زمانِ ازدست‎رفته

 

پ. ن.: گاهی آخرین قدمِ رسیدن به رستگاری، فداکاری کردن هست. اگر پست‎های وبلاگ هم قابلیت تگ کردنِ آدمها را داشتند، اولین کسی که باید تگش می‎کردم، خودم بودم.

پ. ن. 2: یواشکی اضافه کنم که یکی دیگر از کسانی که می‎شد تگ‎شان کنم، «مارسل پروست» بود!


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۵
لیلی

از هیچ درسی عبرت نمی‎گیریم چون بلد نیستیم از جزء به کل برسیم و همواره خود را در برابر تجربه‎ای می‎پنداریم که در گذشته همانندی نداشته است.

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته ـ مارسل پروست


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۴
لیلی

چنین گفت پروست: حتا در پی شگرفت‎ترین رویدادها زندگی ادامه دارد.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۹
لیلی

وقتی در خانه تنها شدم، با یادآوری این‎که بعدازظهر را با آلبرتین گذرانده بودم و پس‎فردا با مادام دوگرمانت شام می‎خوردم، و باید به یک نامه‎ی ژیلبرت پاسخ می‎دادم، یعنی سه زنی که دوست داشته بودم، با خود گفتم که زندگی اجتماعی آدم، همانند کارگاه یک هنرمند، پر از خرده طرح‎های رهاشده‎ای است که او کوتاه‎زمانی پنداشته بود بتواند نیازِ خود به عشقی بزرگ را در آن‎ها ثبت کند، اما به فکرم نرسید که گاهی، اگر طرح چندان قدیمی نباشد، می‎شود دوباره بر آن کار کرد و از آن اثری یک‎سره متفاوت، و شاید حتا مهم‎تر از آنی ساخت که در آغاز در نظر بود.

+ جستجو ـ پروست

*

چه یلدایی گذشت...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۹
لیلی

برخی خاطره‎ها به دوستان مشترک می‎مانند، آشتی دادن را بلدند.


+ پروست

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۴
لیلی

برگردد و تا دیرزمانی با ما بماند. شبهایی بود که در گذر از شهر به سوی رستوران، دلم آنچنان برای مادام دوگرمانت تنگ میشد که نفسم به دشواری بالا میآمد: پنداری بخشی از سینهام را جراح کاردانی بریده، برداشته، بخش همسنگی از درد معنوی، یا همان اندازه حسرت و عشق به جایش نشانده بود. و آنگاه که حسرت دلداری به جای پارههایی از تن مینشیند، بخیهها هر چه خوب دوخته شده باشد باز زندگی رنجناک میشود، پنداری که حسرت جای بیشتری میگیرد، همواره حسش میکنی، و چه ابهامی است در این ناگزیر باشی پارهای از تنت را بیندیشی!

*

آدمی تغییر نمیکند، بر احساسی که دربارهی کسی دارد عنصرهایی خفته را میافزاید که او بیدار کرده است اما با او بیگانهاند.

+ جستجو... - پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
لیلی

شاعران مدعی‎اند که با پاگذاشتن به فلان خانه یا باغی که جوانی را در آن گذرانده‎ایم، کوتاه‎زمانی همانی می‎شویم که در گذشته بودیم. اما این از آن‎گونه زیارت‎های بسیار پرخطری است که در آن‎ها سرخوردگی نیز به اندازه‎ی کامیابی محتمل است. جاهای ثابت، و هم‎دوره با سال‎های گوناگون زندگی را بهتر آن است که در درون خود بجوییم.

*

هم‎چنان که در راه می‎رفتم، گویا نباید حتا یک لحظه هم از فکر مادام دوگرمانت غافل می‎بودم؛ تنها با این انگیزه به محلِ ماموریت روبر رفته بودم که به یاری‎اش خود را به او نزدیک‎تر کنم. اما خاطره‎ها، غم‎ها، متحرک‎اند. برخی روزها به چنان دورها می‎روند که به زحمت به چشممان می‎آیند، رفته‎شان می‎پنداریم. پس به چیزهای دیگری رو می‎کنیم. و کوچه خیابان‎ِ آن شهر کوچک، هنوز برای من آن‎چنان که در جایی که به عادت در آن زندگی می‎کنیم، راه‎های ساده‎ای برای رفتن از جایی به جای دیگر نبود. زندگی آدم‎های آن دنیای ناشناس به نظرم شگرف و دل‎انگیز می‎آمد، و اغلب در تاریکی شب، پنجره‎های روشن خانه‎ای مرا از رفتن بازمی‎ایستاند و دراززمانی محو تماشای صحنه‎های راستین و اسرارآمیزِ زندگی‎هایی می‎کرد که راهی به آن‎ها نداشتم.


+ طرف گرمانت


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۰
لیلی

فرانسواز یکی از جذاب‎ترین شخصیت‎های جستجوست. حتا شاید بتوانم بگویم تا این‎جای جستجو (طرفِ گرمانت)، جذاب‎ترین شخصیت کتاب بوده.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۶
لیلی

گنگیِ دل‎انگیز و آکنده از رخدادهای نامنتظرِ انتظارکشیده‎ی یک ماجرای شاعرانه...

جستجو...

 

*

 

چیزی که از خیلی وقت پیش قرار بود بنویسم این‎که، چقدر ترجمه‎ی مهدی سحابی برای جستجو، قابلِ احترام هست. چه تلاشی، چه سعیِ مطمئنا طولانی‎مدتی. کافی‎ست یک صفحه از جستجو را بخوانی تا بفهمی ترجمه‎ی این بنای عظیم، با این توصیفات و جملات پیچیده و پشتِ سر هم، با این همه اشاره و کنایه‎ و استعاره، به این خوبی، چه کار دشواری بوده. غیر از آن، تمامِ مطالعات جانبی سحابی که از ترجمه و از حاشیه‎های کتاب مشخص است تا ترجمه هر چه بهتر از کار درآید و تا که گنگی‎های مطرح‎شده برای خواننده‎ی ایرانی هر چه کم‎تر شود. البته، به نظرِ من، لذتی که هر کدام از ما از هر چیزی می‎بریم، بستگی به محتوای ظرفِ معلومات و اطلاعاتمان دارد. هر چه بیشتر بدانیم بیشتر لذت می‎بریم و هر چه کم‎تر، لذت‎مان هم کم‎تر خواهد شد، و به همین خاطر، جزو موافقان پانویس گذاشتن در کتاب‎ها نیستم ولی، انصافا پانویس‎های جستجو، از آن پانویس‎های معمول نیستند. کشفِ آن همه استعاره و کنایه چیزی نیست که ندانستنش از کم‎دانستنِ خواننده بربیاید. باید یک پروست‎شناس بزرگ باشی و سال‎ها در موردش تحقیق کرده باشی و در ضمن، شرایطِ آن زمانِ فرانسه و اجتماع و هنر و ادبیات و سیاست و حتا نوع آداب و رسوم و لباسپوشیدنِ مردمش را بدانی تا بتوانی تمامِ کنایات را، خودت کشف کنی. کاری که البته، ترجمه‎ی فارسی سحابی، با پانویس‎های فراوانش، برای ما شدنی‎اش کرده است.

پ. ن.: بعد، چه ترجمه‎هایی می‎خوانیم، در تمامِ این سال‎های اخیر، که گاهی باعث می‎شوند عطای لقای خواندنِ یک کتاب ساده را به بقایش ببخشی و حتا از نوشتنِ یک جمله‎ی ساده‎ی فارسی و ربطِ درست بین اجزای جمله، عاجزند! دیگر تطابقِ ترجمه با اصل اثر، که از محدوده‎ی اظهارنظر کردنِ من خارج است، پیش‎کش.


*

و خانم بونتان هنگامی‎که پیشانی خواهرزاده‎اش را می‎بوسید نمی‎دانست که من میان آن دو حضور دارم، در آن شیوه‎ی آرایش گیسو که هدفِ ازهمه‎پنهانش این بود که مرا خوش بیاید، من، منی که تا آن زمان آن‎همه غبطه‎ی خانم بونتان را خورده بودم که با همان کسانی خویشاوند بود که خواهرزاده‎اش، و همان دیدو بازدیدها و همان سوگواری‎هایی را می‎کرد که او باید می‎کرد؛ و حال، من از او بیشتر برای آلبرتین اهمیت داشتم. در کنار خاله‎اش که بود، به من فکر می‎کرد.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۸
لیلی

ورود ویلیام فیتز دارسی، باشکوه بود، با ارفاق. یعنی مثلا در مقامِ مقایسه، با ورودِ هجوآمیزِ رت باتلر با چشیدنِ ضربِ دستِ اسکارلت، با اصابتِ ضربه‎ی مجسمه‎‎ای که او به سمتِ شومینه پرتاب کرده بود، مسلما ورودِ با اعلام رسمی در مهمانی رقصِ ناحیه، آن‎طور که همه‎ی توجه‎ها را جلب کرد و پچ‎پچ‎ها را برانگیخت، چشم‎گیر و باشکوه محسوب می‎شود. ولی آن هم، خیلی ناگهانی بود، بدون هیچ اعلامِ قبلی. نحوه‎ی ورودِ دزدمونا چطور بود؟ اصلا یادم نیست. ولی افلیا، احتمالا ورودِ پرطمطراق‎تری داشته نسبت به او. ورودِ ربه‎کا... ورود که نمی‎شود گفت، ربه‎کا قبل از شروع داستان مرده بود، ولی، حضور سایه‎اش در سراسرِ داستان... نه، همین‎جا باید حذفش کرد از بازی. ورودی در کار نبود. اگنسِ پتر اشتام توی یک کافه سروکله‎اش پیدا شد، نه؟ یکی پیدا کردم! فکر می‎کنم زمینه‎چینی برای ورودِ استلا به آرزوهای بزرگ بیشتر از این بالایی‎ها بود. آناکارنینا هم، با کمی مقدمه‎چینی وارد داستانِ خودش شد. ورودِ آئورا به قصه‎ی کارلوس فوئنتس... جرویس پندلتون! این یکی را هم می‎شود خوب محسوب کرد. اولین ورودش به عنوان جرویس پندلتون البته، نه حضورِ سایه‎وارش از همان ابتدای قصه و ددی‎لانگ‎لگز شدنش. هیت‎کلیف چه ورودِ بی‎نوایانه‎ای داشت!

ورود که نمی‎شود گفت، ولی زمینه‎چینی در سکوتِ دوگار برای «پیش آمدن»ِ دوباره و جدیِ «اتفاق»ِ عشق بین ژاک و ژنی خانواده‎ی تیبو، جزوِ دلپذیرترین‎ها بوده برای من. این رها کردنِ هر کدام‎شان و سکوتِ احساسی‎شان و بعد شعله‎ور شدنِ همه‎چیز به محضِ دیدارِ دوباره، خب البته این را هم نمی‎شود توی بازی وارد کرد. بازی، بازیِ ورود هست. عشقِ ممنوعِ خدای چیزهای کوچک؛ یک استثناء. کل قصه اصلا، پیچید و دور زد تا در مرکزش به این عشق ممنوعی که به فاجعه انجامید برسد. سرخ و سیاهِ استاندال و عشقِ دیرآمده‎اش. پیش آمدنِ عشقِ جذابِ جلدِ آخر یا یکی به آخرِ شمال و جنوب؛ حتا اسمِ آدم‎هایش را هم فراموش کرده‎ام! ولی شکل گرفتنِ آن عشق، جذاب‎ترین بخش رمانِ هفت‎جلدیِ جذاب بود برای من، هجده‎سالگی، دقیقا قبل از ورود به دانشگاه. ماریِ عقایدِ یک دلقک که از همان اول، اصلا همواره، بود. دخترکِ خداحافظ گریکوپر هم، با یک مقدمه‎ی کوتاه، برخورد کرد با لنی. گتسبی بزرگ؟

 

پ. ن.: دو تا پست قبل، در مورد زمینه‎سازی و ورودِ باشکوه آلبرتین به جستجو نوشتم، بعد فکر کردم بقیه چطور؟ این پست، حاصلِ در حال فکر کردن نوشتنِ چند دقیقه‎ی گذشته‎ی من هست. همین‎طور درهم و برهم! توی این ساعتِ صفرِ شب، چیز زیادی به ذهنم نرسید. تازه از خیلی از آن‎هایی که به ذهنم رسید، چیز زیادی از «ورود» یادم نمانده؛ یک سری تصویرِ محو. بعد تازه، چقدر توی ادبیات، عشق کم داریم! شما هم اگر چیزی به ذهن‎تان آمد، بنویسید.

 

* بهرام حمیدیان

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۴
لیلی

این را هم بگویم که پس از این نخستین دگردیسی، بعدها نیز آلبرتین بارها برای من دگرگون شد. خوبی‎ها و عیب‎هایی که یک آدم در پلان اولِ چهره‎ی خود به نمایش میگذارد در ترتیب کاملا متفاوتی قرار می‎گیرد اگر از طرف دیگری به او نزدیک شویم، به همانگونه که در یک شهر، بناهای تاریخی که کوتاه و بلند روی یک خطِ تنها دیده می‎شود، از نقطه‎ی دید دیگری به ترتیب بلندی به چشم می‎آید و نسبت اندازه‎هایشان تغییر می‎کند.

 

بدینگونه، تنها پس از بازشناختنِ خطاهای دیداریِ آغازین‎مان ـ که با کورمال رفتن‎ها همراه است ـ می‎توانیم به شناختِ دقیقی از یک انسان برسیم، اگر چنین شناختی شدنی باشد. اما نیست؛ زیرا در حالیکه تصورِ ما از او دگرگون میشود، خود او هم، هدفِ ساکنی نیست، در خود تغییر می‎کند، گمان می‎کنیم به او دست یافته‎ایم، اما جابه‎جا می‎شود، و هنگامی که سرانجام می‎پنداریم او را بهتر می‎‏بینیم، همه‎ی آن‎چه از او داریم تصویرهایی قدیمی است که تازه موفق شده‎ایم مشخص کنیم، اما دیگر نماینده‎ی او نیستند.

اما، این پیشروی به سویِ آن‎چه پیش‎تر فقط به نگاهی آن را دیده‎ایم، و خود را به تجسمِ آن سرگرم کردهایم، این پیش‎روی، با همه‎ی سرخوردگی‎هایی که به ناچار همراه دارد، تنها فعالیتی است که برای حواس سودمند است، و اشتهای آن‎ها را حفظ می‎کند. چه ملالِ غم‎انگیزی دارد زندگیِ کسانی که از تنبلی یا کم‎رویی، سوار کالسکه یک‎راست به خانه‎ی دوستانی می‎روند که بی‎هیچ خیال‎بافی درباره‎شان با آنان آشنا شده‎اند و در سر راهِ خود هرگز جرات نمی‎کنند کنار آن‎چه دلشان برایش لک می‎زند بایستند!

+ جستجو ـ پروست

 

* نیلوفر لاریپور

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۵
لیلی

تدارکی که پروست برای ورودِ آلبرتین می‎بیند، با دادنِ وعده‎ی ورودش از خیلی قبل‎تر، با اشاره‎هایی که یکی دو جا به آلبرتین و عشقِ بزرگِ زندگی‎اش شدنِ او می‎کند، بعد، آن ورودِ یک‎باره، با آن توصیفاتِ شگفت‎انگیزِ گروه دخترانِ شکوفا به پلاژ... و توصیف تمام و کمالِ تماشایی که از راوی و احتمالا دیگران می‎خرند، آن‎جور که برای خواننده‎های تمامِ صد سالِ گذشته تا حال، چاره‎ای جز تصور کردن دقیق و مو به موی آن ورود با شکوه به اطرافِ موج‎‎شکن، باقی نگذاشته، دگرگونی و دگردیسی چهره‎ها... گم و پیدا شدنِ دخترها، سرگشتگی راوی در جستجوی دخترها... کم‎کم مشخص‌تر شدن و چهره‏‎شدنِ آلبرتین... تا اولین دیدار... و اولین گفتگو و...

به یاد ندارم ورودی اینچنین مفصل و مبسوط و باشکوه را در تمامِ آن چیزهایی که تا به حال خوانده‎ام. به یاد ندارم، نویسنده‎ای را که برای ورودِ عشقِ بزرگِ قهرمانِ اثرش، این‎طور سنگِ تمام گذاشته باشد.

 

* رویا شاه‎‏حسین‎زاده


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۵
لیلی