سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است

مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها. رنگِ نیمکت،‌ سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کرده‌ایم. نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم.

 

...

 

صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن،‌ قاطی هم،‌ کامم را پر کرده است.

 

...

 

خورشید دارد به کرانه‌ی کارون می‌نشیند. حاشیه‌ی آسمان،‌ نارنجی شده است. رگه‌های نور خورشید با امواج ریز سربی‌رنگ کارون قاطی شده است. آسمان،‌ صاف صاف است. عطر خارک‌های تازه از غلاف بیرون‌زده،‌ همراه نرمه‌بادی که می‌وزد،‌ از نخلستان دوردست می‌آید. تک هوا شکسته است.

 

...

 

حالا،‌ هوا تاریک شده است. جابه‌جا،‌ چراغ‌های‌ شیری‌رنگ،‌ تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیه‌چشم می‌درخشد. دستم را از پشت شانه‌اش پایین می‌آورم. یکهو احساس می‌کنم که دستش را گرفته‌ام. هر دو سکوت کرده‌ایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار می‌دهم. لبخندش مثل گل می‌شکفد. آهسته می‌گویم:

ـ خب...،‌ حالا،‌ شما بگین.

ـ چی بگم؟

ـ‌ از خودتون.

سرش را می‌اندازد پایین. خرمنِ‌ گیسویش رها می‌شود رو شانه‌اش و بعد،‌ خیلی آهسته،‌ آنچنان‌که به‌زحمت شنیده می‌شود،‌ می‌گوید:

ـ دوستتون دارم.

یکهو دلم از جا کنده می‌شود. اصلا انتظاری ندارم. داغ می‌شوم. شقیقه‌هام مثل چکش می‌زند. دست می‌گذارم زیر چانه‌اش. سرش را بالا می‌گیرد. نگاهمان به‌هم پیوند می‌خورد. هر دو لبخند می‌زنیم و نمی‌دانیم چه می‌شود که ناگهان،‌ داغی لبانش را رو لب‌هام احساس می‎کنم. بعد،‌ ازش فاصله می‌گیرم. انگار همه‌چیز در خواب گذشته است. اصلا نمی‌توانم باور کنم. هنوز از مستی‌ گرمی لب‌هایش رها نشده‌ام که صداش را می‌شنوم:

ـ چرا رفتین کنار؟

از لذت زندگی سرشار می‌شوم. باز بهش نزدیک می‌شوم و ازش می‌پرسم:

ـ باز می‌تونم شما رو ببینم؟

آن‌قدر نرم حرف می‌زند که انگار همه‌ی عطر گل‌های‌ خوشبو،‌ از دهانش بیرون می‌ریزد:

ـ دلم می‌خواد همیشه شما رو ببینم.

مست نگاهش هستم. مست لرزش لب‌هایش. ادامه می‌دهد:

ـ ولی می‎دونین؟... فقط روزای سه‌شنبه می‌تونم بیام اینجا.

پنجه‌هایمان تو هم است. بلند می‌شویم و راه می‌افتیم. می‌رسیم به میدان نور چراغ‌های بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان،‌ بوته‌ی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه می‌رویم. احساس می‌کنم که سبک شده‌ام. می‌خواهم پر بکشم. پنجه‌ی سیه‌چشم را فشار می‌دهم. به بوته‌ی نخل می‌رسیم. برگ‌هایش عین سرنیزه‌های‌ تو درهم است. من از طرف چپ بوته می‌روم. سیه‌چشم از طرف راست بوته می‌رود. دست‌هایمان به بالای بوته‌ی نخل کشیده می‌شود. چندتا از برگ‌های بلند سرنیزه‌ای نخل،‌ تا مچ‌هایمان و کف‌دست‌هایمان بالا آمده است. بوته‌ی نخل،‌ خیلی پهن شده است. انگشت‌هایمان از تو هم بیرون می‌آید. نوک چند تا از برگ‌ها که سیخ ایستاده‌اند،‌ کف‌دست‌هایمان را نیش می‌زنند. انگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود. می‌خواهم انگشت‌هایش را بگیرم. دلم نمی‌خواهد دست‌هایمان از هم جدا شود. برگ‌های پهن شده رو زمین،‌ از رو شلوار کتان،‌ ساق پای راستم را نیش می‌زنند. تلاش می‌کنم که انگشت‌های سیه‌چشم را بگیرم. اما نمی‌توانم. سرانگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود و دست همدیگر را رها می‎کنیم.

 

+ همسایه‌ها ـ احمد محمود

 

 

*

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

سعدی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۳
لیلی

حتا وقتی هم که دیگر دربندِ چیزها نیستیم، این مهم است که زمانی دربندشان بوده باشیم؛ چون همیشه به خاطرِ دلایلی بوده که دیگران نمیفهمیدهاند. حس میکنیم که خاطرهی چنین حسهایی فقط در درونِ خودِ ماست؛ باید برای تماشایشان به درونِ خودمان برگردیم.

+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته


* سعدی


پ. ن.: چقدر، چقدر، چقدر در این لحظه دلتنگم... اثرِ صدای علیرضا قربانیست و ترانه‎ای که پخش می‎شود آیا؟ تلویزیون برای خودش روشن است، بدون این‎که کسی تماشایش کند. سرم را بلند می‎کنم و نگاه می‎کنم؛ افتتاحیه‎ جشنواره‎ی فیلم فجر. جالب است که سال به سال، نسبت به این جشنواره و فیلم‎هایش بیتفاوت‎تر می‎شوم. ولی، مهم است که زمانی دربندِ این چیزها بوده‎ام. مهم است... منی که جاگذاشته‎ام در گذشته‎ها... منی که...


بعدانوشت: صبوحا من خوبم :)



۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۷
لیلی

در آن هنگام پشیمان می‎شدم که چرا به حرفه‎ی دیپلماتی نپرداخته و زندگی ساکنی در پیش گرفته بودم تا مبادا از دختری دور شوم که دیگر او را نمی‎دیدم و حتا کمابیش فراموشش کرده بودم. زندگی‎مان را چون خانه‎ای برای کسی می‎سازیم، و هنگامی‎که می‎توانیم او را سرانجام در آن جای دهیم نمی‎آید، سپس برای‎مان می‎میرد و خود زندانی جایی می‎شویم که تنها برای او بود.

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته

 

* که خلاص بی تو بند است، و حیات بی تو زندان... سعدی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۴
لیلی

1

تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین...

دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی.

2

هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم.

3

بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدم‎های گیم آو ترونز! همه‎ی حرف‎ها و دل‎نوشتههای نوشته‎نشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوست‎داشتنی‎ای که با برین بودن او را به آن تبدیل می‎کند، انگار کاملا بی‎ربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بی‎عملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدم‎ها...

4

به عقیده‎ی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی می‎گشت، یا چون می‎خواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)

5

آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، می‎گفت ماها (زمینی‎ها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطره‎ی آن لحظه لذت می‎بریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که این‎طور است.

6

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هربار با قطار قبلی

باید می‌آمدم

(حسین منزوی)

7

شاید هیچ‎ کسی را نتوان یافت که، با همه‎ی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش می‎کند ـ البته بی‎آن‎که بتواند به‎طور کامل واقعیت‎های ویژه‎ای را که گناه در پس آن‎ها پنهان شده‎است تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو پروست)

8

سرزنشت نمی‎کنم. انتخاب این‎که عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشسته‎ام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا می‎کند... و من توی پرانتز اضافه می‎کنم: و عاشق کی نباشیم...)

راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما می‎شناسیم، همانی نیست که از اول بود!

9

فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!

10

برای درباره‎ی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفته‎ام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمی‎شود، هی جور نمی‎شود.

این‎که فروشنده فیلم تحسین‎شده‎ی تحسین‎شده‎ترین کارگردانِ ماست، این‎که فیلم‎های فرهادی، همیشه شگفت‎زده‎ات می‎کنند، این‎که فیلم‎هایش برای تو چاره‎ای به‎جز دوست‎داشتن‎شان باقی نمی‎گذارند، این‎که این فیلم دو جایزه‎ی ارزشمند از معتبرترین جشنواره‎ی هنری سینمای جهان گرفته، این‎که حواشی کن و حواشی پیش‎آمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و می‎زند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!

11

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)

 

* بهرام حمیدیان

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
لیلی

وارد بستر شده‎اید. در میان اشیایی که می‎شناسید، میان ملحفه‎ها و پتوهایی که پر از بو‎ها و خاطره‎هاتان است، جای گرفته‎اید. سرتان نرمی آشنای بالشت‎تان را یافته است. به پهلو برگشته‎اید، پاهاتان را به شکم چسبانیده، گردن را به جلو خم کرده‎اید، خنکای بالشت صورت‎تان را خنک کرده‎ است: اندکی بعد خوابتان خواهد برد و در میان تاریکی، همه را و همه چیز را فراموش خواهید کرد.

همه را فراموش خواهید کرد: قدرت بی‎رحم آنانی را که برتر از شمایند، آن سخنان بی‎ملاحظه‎ گفته‎شده را، حماقت‎ها را، کارهایی را که سرانجام نداده‎اید، بی‎شعوری را، اهانت را، ناحقی را، بی‎توجهی را، آنانی را که به شما تهمت زده‎اند و خواهند زد، بی‎پولی‎تان را، زمانی را که به سرعت می‎گذرد، زمانی را که تکان نمی‎خورد، چیزهایی را که به آن‎ها نرسیدید، تنهایی‎تان را، شرمساری‎تان را، شکست‎هاتان را، درماندگی‎تان را، اوضاع اندوهبارتان را، بدبختی‎ها را، همه‎ی بدبختی‎ها را، همه را اندکی بعد فراموش خواهید کرد. خوشحال از این‎که فراموش خواهید کرد، منتظرید.


+ نمی‎توانید بخوابید ـ اورهان پاموک


* سعدی



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷
لیلی

 

توی هر موقعیتی، هر چیزی، بستگی به این دارد که چه‎جوری و از چه زاویه‎ای به قضیه نگاه کنی.

 

پ. ن.:

* فراقت از تو میسر نمی‌شود ما را

* که آخری بُود آخر شبان یلدا را

+ سعدی

(دو مصرع مربوط به یک غزل هستند، اما نه پشت سر هم)

 

پ. ن. 2: آیسپکِ وانیل پسته :)

هزار سال بود آیس‎پک نخورده بودم. چقدر چسبید!


پ. ن. 3: این‎جا چه خبر بوده امروز؟! سیصد و خرده‎ای بازدید؟!



بعدانوشت: پیغام خصوصی می‎گذارید خب من نمی‎تونم جواب بدم که!




۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۸
لیلی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم                  تو هزار خون ناحق بکنی و بیگناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم           همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

 

+ سعدی

 

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی...


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۰
لیلی

 

کاش قبل از دل بستن، دل کندن را یادمان داده بودند...

 

* سعدی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۱
لیلی


من از کمندِ تو، تا زنده‌ام نخواهم جست...



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۹
لیلی