حسرت عشق
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ
برگردد و تا دیرزمانی با ما بماند. شبهایی بود که در گذر از شهر به سوی رستوران، دلم آنچنان برای مادام دوگرمانت تنگ میشد که نفسم به دشواری بالا میآمد: پنداری بخشی از سینهام را جراح کاردانی بریده، برداشته، بخش همسنگی از درد معنوی، یا همان اندازه حسرت و عشق به جایش نشانده بود. و آنگاه که حسرت دلداری به جای پارههایی از تن مینشیند، بخیهها هر چه خوب دوخته شده باشد باز زندگی رنجناک میشود، پنداری که حسرت جای بیشتری میگیرد، همواره حسش میکنی، و چه ابهامی است در این ناگزیر باشی پارهای از تنت را بیندیشی!
*
آدمی تغییر نمیکند، بر احساسی که دربارهی کسی دارد عنصرهایی خفته را میافزاید که او بیدار کرده است اما با او بیگانهاند.
+ جستجو... - پروست
۹۵/۰۹/۰۴