سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

فرانسواز

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۶ ق.ظ

فرانسواز یکی از جذاب‎ترین شخصیت‎های جستجوست. حتا شاید بتوانم بگویم تا این‎جای جستجو (طرفِ گرمانت)، جذاب‎ترین شخصیت کتاب بوده.

نظرات (۲)

سلام .
وقت خواندن پست قبلی ت درباره ی جستجو ، برایت نوشتم یک پست دیگر کافی ست که قیدکار و زندگی و پروژه های ناتمام اشپزخانه ایم را بزنم و بروم یک‌گوشه ی دنج و بزنم توی جاده جستجو ( هر چند که پیامم را ارسال نکردم .چرا !!!) 
بماند که منتظر یک پست دیگر نماندم و یک روز توی هفته ی پیشین٬ وسط یک‌ روز پر مشغله سی کیلومتر راه را رفتم تا اولین جلد جستجو را با جلدی قدیمی و خسته ،جستجو‌کنم .حالا جستجو‌روی میز غذا خوری ست . هی نگاهش می کنم و هی به خودم وعده ی یک‌گوشه دنج می دهم وعده شروع جستجو را .اما ...
خیلی پر مشغله م . بابتش خوشحالم . اما فرصت رسیدن به کارهایی که خودم ، خود بدون مادربودنم همسر بودنم عروس بودنم ، دوست دارم را ندارم .
فقط یکبار قبل از ان که سیل خواب ببرتم ، جمله ی اغازین کتاب را ، کشتی نوح‌را خواندم و تا امدم لذتش را مزه مزه کنم ...
خوابم برد .
همین .
رفیقت دوستت دارد .
پاسخ:
سلام صبوحا :)
اول از همه، چرا پیامت رو ارسال نکردی؟! این آیا اولین پیامی بود که ارسال نکردی یا قبلا هم سابقه داشته؟! (بعد از هر کدوم از این سوالات، اسمایل عصبانیت رو هم تصور کن!)
بعد هم، اگه این همه از جستجو نقل کردنم، باعث شده باشه که بری سراغش، بسی خوشحالم و راضی.
اما، قبل از هر چیز (لازمه که یادآوری کنم کتاب دیگه‎ای رو که من خوندمش و به خاطر علاقه و تعریفهای زیاد من رفتی سراغش و احساس کردم زیاد خوشت نیومد و فکر می‎کنم نصفه رهاش کردی) باید بگم، جستجو، شروعش، خیلی سخته. یعنی یک مقداری باید باهاش حوصله و صبر و تحمل داشته باشی. اکیدا و شدیدا این توصیه‎ی من رو جدی بگیر. همه‎ی پانویس‎هاش رو بخون. همه‎ی دیباچه‎ها، اگر از کتاب اول عبور کردی. خلاصه که خلاصه. اگه باهاش راه بیای یک کمی، با تو چه راه‎هایی را خواهد آمد.

خیلی خوبه، این مشغله‎های خوب. یکی از نشانه‎های خوشبختی‎ست. می‎دانم که می‎دانی و باور داری. پس لازم نیست اضافه کنم «باور کن.».

از همین الان، حالِ آن گوشه‎ی دنجِ تو را، خریدارم...

و... نیازی نیست که بگویم چقدر برای من عزیزی.
سلام لیلی 
نه رفیق ، سابقه نداشته اینکه بنویسم نفرستم . شاید تغییر موضوع داشته اما فرستادمشان .( اسمایل لپ گلی و خجالتی تصور بنما )
بعد هم آش نذری پزان داشتیم . به عادت نوستالژیک مان ب به یادت آش هم زدم و برایت دعا کردم ‌.
 برادران کارامازوف  ...
می دانی لیلی 
دنیای امروز من ، دنیای جدی و پر مسئولیتی ست .اتمسفری که زندگی مرا در دهه سوم عمرم فرا گرفت جوری بود که ناچار به حذف بخش بزرگی از  احساسات و انتخاب های شخصی شدم . البته که راضی و خوشبختم اما گاهی در خودم توان مواجه با عناصر متکلف و جدی به خصوص در مطالعه و انتخاب فیلم‌، نمی بینم . به قدر کفایت پیچیدگی های روابط پیچیده زندگی می پیچیدم . وقت هایی مثل کتاب خواندن یا فیلم دیدن ، دلم تصویر دنیایی غیر انچه که در آنم میخواهد . می دانم، می دانم بیم ابتذال هم در من هست . گرچه میل دانستن بیشتر هم هست . تعادل میان این دو کمی در امروز من نمی گنجد رفیق .
نمی دانم رساندم انچه را که میخواستم یا نه .
امیدوارم به وقت خواندن جستجو آن ور فانتزی طلب ذهنم  بهانه نگیرد .

یکی از دلایل مهم خوشبختی همین ست که اینها را بتوانم با تو بگویم .


پاسخ:
تغییر موضوع رو هم پاک نکن! (فرمایش دیگه‎ای ندارم؟) :))
سلام
مرسی. مرسی برای همه‎ی دعاها. مرسی برای همه‎ی دیگ‎هایی که به یاد من هم زدی و می‎زنی و امیدوارم که «خواهی زد». می‎دونی چند ساله هیچ دیگ نذری‎ای رو هم نزدم؟

البته که می‎فهمم چی می‎گی صبوحا. و فکر کن که من تو رو متهم کنم به ابتذال! فراموش کردی من همون کسی هستم که شاید... رو می‎نوشتم؟ خیلی وقت پیش، به کسی گفته بودم، این‎که من اروتیک یا شبه‎اروتیک نمی‎نویسم، دلیلش این نیست که نمی‎توانم (توی آن ادعا حاضر به اثبات هم بودم) بلکه نمی‎خواهم. حالا اما، بذار بگم، این‎که شاید... (و نه لزوما قصه‎های دیگه‎ای که خواهم نوشت و البته معلوم نیست کی، از جمله قصه‎ی شیوا که به تلخی هم نزدیک هست) قصه‎ی آدم‎های خوب هست و سادگی و... (که این به خاطر سنِ کمِ راویان قصه هست)، اتفاقی نیست بلکه کاملا عامدانه هست. برای مقابله با تمامِ تلخی‎های زندگی واقعی. برای نگاهِ کمی آرمانی و از پس عینک خوش بینی به زندگی. برای همین هست که راویِ اصلی شاید...، سارایی هست که خوش‎قلب هست و بدی‎ها را باور ندارد، به سختی باور می‎کند.
می‎بینی، با وجودِ علاقه‎ی من به رمان‎های به نظر سخت (نه سخت‎های تصنعی که برای من بسیار بسیار دافعه دارند) که به نظرِ من در پسِ این سختی ظاهری، حقیقتی بسیار نرم و منعطف دارند، من به قصه‎های ملو هم بسیار علاقه دارم. که ما، آدم‎هایی هستیم که با ادبیات زندگی کردیم و بخشِ بزرگی از لذت‎های زندگی‎مان بوده. ما با ادبیات خوش بوده‎ایم، همان‎طور که با آن فکر کرده‎ایم، ما با ادبیات بار آمده‎ایم. پس طبیعی‎ست که...

صبوحا دقت کردی من چقدر حرف می‎زنم! باید به زور جلوی خودم رو بگیرم که ادامه ندم!


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی