سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Game of Thrones» ثبت شده است

.

مارتین* در یکی از مصاحبه‌هایش در جوابِ این سؤال که آیا نظریه‌پردازی‌های آنلاینِ طرفدارانش را چک می‌کند تا ببیند کسی رازهای داستانش را به درستی حدس زده است و اگر آن‌ها به درستی حدس زده باشند، سرانجام‌شان را تغییر خواهد داد یا نه،‌ می‌گوید: «این کار رو نمی‌کنم. به چندتا سایت سر زدم و بحث‌وگفتگوها و تئوری‌ها و گمانه‌زنی‌هاشون رو درباره‌ی مسیرِ داستان و راز و رمزها خوندم. خیلی‌هاشون کاملا پرت‌وپلا و اشتباه بودن، ولی بعضی‌ها هم به درستی حدس زده بودن. این‌جا زمانی بود که تو سال‌های ۱۹۹۹، ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ با این موضوع گلاویز شدم. با خودم گفتم حالا که یک‌سری یک چیزهایی رو به درستی حدس زدن، آیا باید تغییرشون بدم. تصمیم گرفتم که تغییر دادنشون کار فاجعه‌باری خواهد بود. بالاخره من در طول داستان سرنخ‌هایی گذاشته بودم که به یک چیزِ خاص اشاره ‌می‌کردند و حالا اگر بخوام اون رو فقط به خاطر این‌که یک نفر در بین هزار نفر به درستی حدس زده تغییر بدم، راه‌حل رضایت‌بخشی نخواهد بود. این کار مثل یک جور جرزنی می‌مونه. تو این موقعیت چی‌کار باید بکنی؟ آیا فقط برای این‌که مردم رو غافلگیر کنی باید تغییرش بدی و یک چیز مسخره و عجیب و غریب رو جایگزینش بکنی که هیچ زمینه‌چینی‌ای براش انجام ندادی؟ البته که می‌تونم یه‌دفعه بیگانه‌های فضایی رو به داستان اضافه کنم. این یکی حتما همه رو غافلگیر می‌کنه. بالاخره عمرا هیچ‌کس این یکی رو پیش‌بینی کرده باشه. اما این کار داستان رو خراب می‌کنه. فکر کنم بعضی از نویسنده‌ها این کار رو می‌کنن که اشتباهه. اگه در حال نوشتنِ یه داستان کاراگاهی باشی و کتابت رو جوری نوشته باشی که به قاتل‌بودنِ خدمتکارِ خانه اشاره می‌کنه و بعد متوجه می‌شی که یک نفر تو اینترنت از قبل فهمیده که خدمتکارِ خانه قاتله، نمی‌تونی یک‌دفعه وسط داستان تصمیم بگیری که قاتل رو به کلفتِ خونه تغییر بدی. ‌این‌طوری کل کتاب نابود می‌شه. یک‌دفعه تموم زمینه‌چینی‌ها و سرنخ‌هایی که اوایل داستان انجام دادی بود به بن‌بست می‌خورند و باید شروع به معرفی کردن سرنخ‌های جدید کنی و برگردی و معنای صحنه‌های قبلی رو عوض کنی. گندکاری می‌شه».**

 

* جورج آر. آر. مارتین نویسنده‌ی مجموعه‌ی نغمه‌ای از یخ و آتش
** برگرفته از سایت زومجی


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۴۷
لیلی

بعد باید کلی بنویسم در مورد حس‎هایم... خیلی چیزها در مورد جستجوی پروست؛ پرِ حرفم در موردش. بعد باید بنویسم از سیزن هفتم گیم‎ آو ترونز که چقدر بد بود! بعد باید آن مطلبی را که قرار بود وسط‎های این سیزن در مورد جیمی لنیستر بنویسم، بنویسم یک روزی. بعد باید در مورد شهرزاد بنویسم که این فصلش چقدر ناامیدکننده است و چقدر غیرقابل‎تحمل حتا! بعدتر... باید از خیلی چیزهای دیگر بنویسم، اما، آن حرف‎های اصلی نانوشته خواهند ماند... در مورد تمامِ اتفاقاتِ این روزها و هفته‎ها و ماه‎ها... از تمامِ دردهای مشترک جمعی‎مان... از تمامِ حرف‎ها... اندوه‎ها... خیلی چیزها... خیلی چیزها...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۴۳
لیلی

1

تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین...

دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی.

2

هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم.

3

بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدم‎های گیم آو ترونز! همه‎ی حرف‎ها و دل‎نوشتههای نوشته‎نشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوست‎داشتنی‎ای که با برین بودن او را به آن تبدیل می‎کند، انگار کاملا بی‎ربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بی‎عملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدم‎ها...

4

به عقیده‎ی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی می‎گشت، یا چون می‎خواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)

5

آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، می‎گفت ماها (زمینی‎ها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطره‎ی آن لحظه لذت می‎بریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که این‎طور است.

6

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هربار با قطار قبلی

باید می‌آمدم

(حسین منزوی)

7

شاید هیچ‎ کسی را نتوان یافت که، با همه‎ی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش می‎کند ـ البته بی‎آن‎که بتواند به‎طور کامل واقعیت‎های ویژه‎ای را که گناه در پس آن‎ها پنهان شده‎است تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو پروست)

8

سرزنشت نمی‎کنم. انتخاب این‎که عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشسته‎ام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا می‎کند... و من توی پرانتز اضافه می‎کنم: و عاشق کی نباشیم...)

راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما می‎شناسیم، همانی نیست که از اول بود!

9

فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!

10

برای درباره‎ی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفته‎ام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمی‎شود، هی جور نمی‎شود.

این‎که فروشنده فیلم تحسین‎شده‎ی تحسین‎شده‎ترین کارگردانِ ماست، این‎که فیلم‎های فرهادی، همیشه شگفت‎زده‎ات می‎کنند، این‎که فیلم‎هایش برای تو چاره‎ای به‎جز دوست‎داشتن‎شان باقی نمی‎گذارند، این‎که این فیلم دو جایزه‎ی ارزشمند از معتبرترین جشنواره‎ی هنری سینمای جهان گرفته، این‎که حواشی کن و حواشی پیش‎آمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و می‎زند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!

11

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)

 

* بهرام حمیدیان

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
لیلی

فکر کردم شاید تصویر امیلیا کلارک در من پیش از تو کمک کند که احساسم نسبت به دنریس تاگریان کمی، فقط کمی، بهتر شود... از آنی هم که بود بدتر شد! انگار واقعا اشکال از هنرپیشه هست نه دنریس تاگریان!



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۴
لیلی

.

«رالف عزیز؛
همانطور که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزی‌ام را به‎پیوست تقدیم می‌کنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه می‌دانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمی‌کنم، چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست خواهم داد. گرچه کم و بیش ایده‌هایی دربارهی کم و کیف دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای اصلی را نیز می‌دانم.»
از نامه‎ی "جورج ریموند ریچارد مارتین" به وکیل ادبی‌اش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته شده بود.


+ .


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۴
لیلی

جیمی لنیستر: سرزنشش نمی‎کنم. تو رو هم سرزنش نمی‎کنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.

*

لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنه‎ی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیت‎های فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمن‎تره.

*

جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتش‎بس کنیم.

برین تارث: برای آتش‎بس باید اول اعتماد کرد.

جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.

*

تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتی‎که دیگه دیر شده، آرزو می‎کنیم که کاش توی شرایط دیگه‎ای اونها رو شنیده بودیم.

*

لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.

*

ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.

جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟

ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.

*

مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.

ما زن‎ها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردن‎مون احتیاج به تمرین داره.

*

تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟

سرسی: تا وقتیکه به حساب همه‎ی دشمنامون برسیم.

تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.

سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.

*

جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.

منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.

*

برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.

*

جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.

استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.

*

استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.

*

لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.

*

دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟

تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.

دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟

تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!

*

استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب می‎کردی؟

شیرین: هیچ‌کدوم رو. همین انتخاب کردن‎هاست که همه‌چیز رو این‌قدر وحشتناک کرده.

استنیس: بعضی وقت‌ها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقت‌ها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.

*

تیریون: مغلطه‎ی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.

*

دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.

پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟

دنریس: اگه لازم باشه.

ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟

دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.

ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.

دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.

ـ پس هدف‌های شما صحیح و هدف‌های اون‌ها اشتباهن؟ اونا نمی‌تونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟

تیریون: آفرین. خوب سخنرانی می‌کنی. ولی دلیل نمی‌شه که در اشتباه نباشی. با تجربه‌ی من، اکثر آدم‌هایی که خوب حرف می‌زنن به اندازه‎ی آدم‌های کندذهن در اشتباهن.

*

جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمی‎کنیم. می‎دونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.

 

*

بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیت‎های سریال.

موقعیت و حرف‎های تیریین توی صحنه‌ی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همه‎ی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسه‎ی تیترخوانی‎ها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا این‎جا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنی‎ای برای قصه‌ای که قهرمانان و شخصیت‌های محبوب یا مهم و اصلی‎اش را به راحتی آبِ خوردن می‎کشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.

خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیت‎هایی که دوستشان دارم.

 

* امیرحسین منتظری‎فر


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹
لیلی

1

تیریِین لنیستر: مرگ خیلی خستهکننده هست. مخصوصا الان که این همه چیزهای هیجانانگیز توی دنیا هست.

 

2

سِر داوس سیورث: خیلی دوست داشتم یک خدا داشتم، واقعا می‎گم! من نمیخوام تو رو دست بندازم ولی آدم‎هایی رو دیدم که برای هر خدایی که وجود داره دعا میکنن؛ برای باد، برای بارون، برای خونه، ولی هیچکدوم به درد نمی‎خورن.

پسر: ولی تو همیشه می اومدی خونه.

سِر داوس سیورث: من که دعا نمی کردم

پسر: ولی من می کردم

 

3

لرد تیریِین: اون دنبال نقطه ضعف از من می گرده. نباید در مورد تو بدونه!

شِی: من نقطه ضعف تو هستم؟

لرد تیریِین: این یه تعریف بود، بانوی من.

شِی: چطور نقطه ضعف بودن یه تعریفه؟

لرد تیریِین: زبان بعضی وقت‎ها قاصره.

 

4

قدرتی جایی پابرجا می‎مونه، که مردم باور داشته باشن که پابرجا می‎مونه.

 

5

راب استارک: اون پسر خوش‎شانس بود که تو این‎جا بودی.

تالیسا: بدشانسیش این بود که «تو» این‎جا بودی.

 

6

به هیچ‎کس اعتماد نکن. این‎جوری زندگی امن تره.

 

7

سرسی: هر چی آدم‎های بیشتری رو دوست داشته باشی، آدم ضعیف‎تری می‎شی. براشون کارهایی رو می‎کنی که نباید بکنی. کارهای احمقانه می‎کنی تا خوشحالشون کنی. تا امنیتشون رو حفظ کنی. هیچ‎کس رو جز بچه‎هات دوست نداشته باش. در این یک مورد یک مادر حق انتخابی نداره.

 

*

هر چه فصل اول Game of Thrones به نظرم معمولی (در مقابل آن همه تعریفی که از آن می‎‎شود) بود، فصل دوم را دوست داشتم. شاید به خاطر اینکه این بار می‎دانستم سطح انتظارم باید چه باشد و می‎دانستم باید ذهنم در چه فضایی باشم. شاید هم واقعا فصل دوم فارغ از آن تعریف اولیه فضا و مکان و شخصیت‎ها، واقعا بهتر از فصل اول شده بود. در مورد این سریال خیلی خیلی خیلی حرف دارم. دیروز بعد از بازگشت از یک پیاده‎روی لذتبخش از تجریش تا ونک (چقدر دلم تنگ شده بود برای پیاده رفتنِ این مسیر)، نشستم و شش قسمت باقی‎مانده از فصل دوم (بقیه‎اش را شب قبلش، بعد از برگشتن از شرکت دیده بودم) تماشا کردم.

*

پ. ن.: یونیک، من هم نوشتن توی دریم‎لند را دوست‎تر داشتم. حتا نوع نوشتنم هم آن‎جا فرق داشت. راحت‎تر بودم و بی‎تکلف‎تر و صمیمی‎تر. بیشتر خودم بودم. دلبسته بودم به آن‎جا. ولی... اتفاقاتی که سال قبل، نه یک بار، که دو بار برای بلاگفا افتاد، من را مجبور به مهاجرت کرد. کم کم دارم به این‎جا هم عادت می‎کنم. ولی نه مثل بلاگفا...

 

پ. ن.2: تولدت مبارک رفیق. دلم می‎خواست به شیوه‎ی خودم تولدت را تبریک بگویم. ولی حیف که واقعا دور شدم از...


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰
لیلی

فقط با قبول کردنِ این‎که چه هستیم، می‎توانیم چیزی را که می‎خواهیم به دست آوریم.


لرد بیلیش

Game of Thrones – Season 1




پ. ن.: فصل اول را تمام کردم و رفتم سراغ فصل اول True Detective.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۸
لیلی

بالاخره بعد از مدت‎ها خست به خرج دادن و صرفه‎جویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازه‎ی این‎بار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس می‎کنم.

و البته می‎دانم که تا مدت‎ها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.

سندروم فرندز؟ این‎که توی بیشتر موقعیت‎ها و اتفاق‎ها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشی‎هایش، به همه‎جا و همه‎چیز و همه‎ی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر این‎که دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیده‎اند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربه‎ی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذرانده‎اند، و می‎فهمند که تو چه می‎گویی و در مورد چه حرف می‎زنی و به چه می‎خندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکی‎ست!


* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصله‎ی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۰
لیلی