سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سرشب، هنوز توی کوچه بودم که Nora این ترانه‎ی تهرانِ شادی امینی رو برام فرستاد و گفت یاد من و شاید...

افتاده با شنیدنش. البته، شاید... مثل این ترانه غم و حسرت نداره و کسی قرار نیست کسی رو توی تهران جا بذاره ولی، ترانه رو دوست داشتم. احتمالا، کلی خاطره و حسرت برای خیلیها داره نه از تهران، که از هر شهر دیگهای که دورهی کارشناسی ـ اون دیوانهترین و پررنگترین سالهای جوانی ـ رو توی اون، دور از خانواده، گذرونده باشه.

این شهرِ «سکتهکردهی از هر دو پا فلج» و «وصله پینه شده با خطوطِ کج»، این «شهر خسته»، شهریست که من دوستش دارم. خیلی دوستش دارم.

تهرانِ شاید... غمگین بود؟

دلم میخواست تهرانِ شاید... رو سرخوش تصویر کرده باشم، مثلِ هجده‌سالگی...

تهرانِ این ترانه شاید شبیهِ تهرانِ شیواست... شاید شبیهِ بخشی از تهرانِ من باشه.

 

* تهران ـ شادی امینی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۲
لیلی


«تماشای این فیلم را از دست ندهید»، شاید زیادی توصیه‎ی شدیدی باشد ولی، تماشای این فیلم نسبتا شدیدا توصیه می‎شود.

به هیچ‎وجه فیلمِ بی‎نقصی نیست، که اتفاقا اشکالاتِ ریز و درشتِ زیادی دارد ولی، فیلمی‎ست دلنشین، متفاوت و غیرمنتظره در سینمای ایران. تجربه‎اش کنید.

+ ایتالیا ایتالیا

 

* نیکی فیروزکوهی

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۰
لیلی



جالب‎توجه‎ترین ویژگی He Loves Me... He Loves Me Not (2002)، آدری توتوست. فیلم بیشتر از هر چیزی، مجموعه‎ای از قاب‎های خوشرنگِ آدری توتوست، و اگر فقط از این جنبه‎ هم تماشایش کنیم، کلی تماشایی‎ست!

*

مرا به سلول انفرادی می‌فرستند
هیچ‌کس نمی‌داند
رویای تو
در پستوهای عمیق هم
منتظرم می‌ماند


+ صدیقه مرادزاده

 

* شیما سبحانی

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۸
لیلی

«روزِ قشنگی در انتظارِ ماست.»

آندره ظاهرا خواب بود، پاهایش را دراز کرده بود، و پشتِ گردنش به لبه‎ی صندلی تکیه داشت. لبخندِ مبهمی بر لب داشت و با تکانِ مختصرِ سر بی‎آن‎که بداند استلا چه می‎گوید آن را تایید کرد.

با خود اندیشید اعجازِ نزدیکی، دیدار، تماس. این جوری ما با هم پیش می‎رفتیم، و گاهی من بازویش را می‎گرفتم. گاهی هم بگومگو داشتیم ـ

و گاهی او بداخلاق و فراموشکار می‎شد،

و یک ذره درد؛

خب که چه

اگر ما تاییدی بودیم، اگر تاییدی بودیم، اگر تاییدی بود ـ برای آن لحظه‎ی تلفظ ناشدنی که تو خویشتن خودت را ترک می‎کنی و می‎گویی: تو. به خودت می‎گویی تو. آن تو خودت هستی.

همین است که هست و کاریش نمی‎شود کرد. کاملا واضح است.

پاره‎هایی از تصویر ـ اگر اجازه ندهیم که آوا و صوت عباراتی سرهم کنند که باعثِ جدایی می‎شوند. من تنها به خاطر می‎آورم، یا باز هم بهتر ـ

ادامه می‎دهم، اگر هنوز آنجا باشم، به ستایشِ آن نهایتِ آرزو و اشتیاق، بی‎کلام، نهایتِ آرزو...

پیشکشی از آن شب که اینک فقط خاطره‎ای از آن مانده است.

به خود گفت، بالاخره یک روز به پایان می‎رسد، یک روز تمام می‎شود. از همین حالا می‎دانیم که یک روز در خیابان از کنار هم یک‎وری می‎گذریم بی‎آن‌که یکدیگر را بشناسیم ـ چه رسد به گفتگو با هم یا با هم بودن در تصویری یگانه. امشب ما با هم غذا خوردیم؛

و او یک گیلاس شراب برای من ریخت و گفت: «خوآن، آندره از من عصبانی است» و ادای کلارا را در آورد، به این شکل که خود را کلارایی وانمود کند که هنوز می‎تواند به من نگاه کند و نزدیکی مرا به خود بپذیرد. و زمانی خواهد رسید...

گنجشک‎ها، توده‎های کوچکِ خاکِ جهنده، آبتنی‎کنان

شادی ساده‎ی ماده‎ی ناب

آرمیدنِ سنگِ بدل‎گشته به مرغان

یک روزی تمام می‎شود. او تنها می‎شود، یا من. ناگهان: یک تلفن، خبرِ مرگ. بله، ناگهانی بود. آه عشقِ من، عزیز دلم ـ

انتقامِ زبان، سیلابِ مجاز، ولی باز هم ترسناک است ندیدن او یک بار دیگر، و پی‎بردن به این‎که به طورِ برگشتناپذیر ـ

          شب را تا سحر در انتظارِ مانده

          آن‎گاه ناگهان فروافتاده، فروافتاده

          چنان شیرین چنان سرد، چنان برهنه

«سرِ نبش نگهدار. برویم عزیزم. اوه خدایا! تو چقدر خواب‎آلودی!»

آندره که کیفش را در می‏آورد با خود اندیشید هیچ بهایی در برابرِ این یقینِ مسلم نمی‎توان پرداخت. فقط فراموشی شادی‎آور است، و هر دوراندیشی‎ای ترس‌آور. انگشتان را به تندی بر کلاویه به پرواز درآور، نسیم و نارنج را از بند رها کن، من ضربِ بعدی را می‎شناسم، می‎شناسم ـ

         ضربی آهسته است، آندانته‎ی ترسناک

         همان است که پیش از این دروغ ناپایدار بود

                                                          زمانِ حال اخباری

وقتی به رختخواب می‎رفتند به کلارا فکر می‎کرد. (استلا شیرقهوه درست کرده بود و او حمامی طولانی گرفت، و در این حال از پنجره‎ی نیمه‎باز به درختان چنار خیابان چشم دوخته بود.)

و آرامش و صفا بود. خواب دست‎هایش را بر او می‎گشود.

دوباره کلارا را دید، تلخ و تُرُشرو (نسبت به او، فقط به او، و شاید نسبت به خوآن)، پرسشِ آرامِ او فقط تظاهر بود: «آندره، چرا این‎همه دلواپسی؟ مگر او می‎خواست ما را بخورد؟» و وقایع‎نگار پرسید: «کی؟» بعد کلارا گفت: «هیچ‎کس، آبل، یک همشاگردی.» و یک روز ـ در این موقع او داشت خوابش می‎برد، ولی با دلی پر درد فکر می‎کرد ـ یک روز شاید کلارا می‎گفت: «هیچ‎کس، آندره، یک همشاگردی.»

«هیچ‎کس» مبتدای جمله.

 

+ امتحان نهایی – خولیو کورتاسار

 

* بهرام بهرامیان



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۸
لیلی

بارها، بچه‎ها پیشنهاد داده‎اند کانالی توی تلگرام داشته باشم (و البته حتا اگر مستقیم بیان نکرده باشند، می‎دانم که منظورشان کانالی برای شاید... هست! :دی) و من هر بار سرسختانه مقاومت کرده‎ام! سرسختانه و متعصبانه به وبلاگ وفادار بوده‎ام، به اصالتِ این فضای دیگر تقریبا متروکه. ولی، حالا که گفته‎اند به زودی «تکلیفِ تلگرام را روشن خواهند کرد!»، یک‎هویی تصمیم گرفتم (برای فرار از شروعِ کاری دیگر!) تجربه‎اش کنم، قبل از این‎که کلا نابود شود و من تجربه‎نکرده بمیرم! :)

پست‎های وبلاگ، آن‎جا هم کپی خواهند شد. این اولین کانالی هست که ایجاد می‎کنم و چیزی در مورد کانال و کانال‌بازی نمی‎دانم. به احتمالِ زیاد موقت خواهد بود (تکلیفِ تلگرام را یکسره کنند یا نکنند!) و شاید... هرگز در آن منتشر نخواهد شد.


The7thLine


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۹
لیلی

1

جاده‎ی ساحلی... شب‎های اهواز، کارون... قصه‎ی دلنشین و دوست‎داشتنی‎ای بود در هرمِ گرمای اهواز که همان اوایلِ راه رها شد. دختر (زن)ِ جوانِ مطلقه‎ای که دانشجوی یکی از رشته‎های پیراپزشکی بود توی اهواز و استادش... کسی از سرنوشتِ این قصه خبر دارد؟ از نویسنده‎ی آن؟

2

برگشته‎ام به کوچه‎های نوجوانی‎ام. کوچه‎هایی که خیلی فاصله ندارند با کوچه‎های تمامِ این سال‎ها، ولی جورِ خوبی بوی نوجوانی‎هایم را می‎دهند. نمی‎دانم چرا در تمامِ این سال‎ها، از همین نزدیکی‎ها، سراغشان را نگرفته بودم. من که همیشه دلتنگ‎شان بودم! گاهی دلم می‎خواهد کوچه‎ها کش بیایند و خانه دورتر شود تا قدم بزنم... همین‎طور قدم بزنم... توی کوچه‎هایی که حتما من را به یاد نمی‎آورند... خانه‎هایی که توی این سال‎های نبودنم سربرآورده‎اند... و درختانی که... این‎ها بودند... در تمامِ این سال‎های نظاره‎گر بودند... شاید هم منتظرِ بازگشتِ آن‎هایی که بدرقه‎شان کرده بودند.

3

دلم تنگ شده برای اینجا نوشتن. برای همین‎جوری نوشتن و حرف زدن. کلا برای نوشتن. خیلی وقت هست که هیچ چیزی ننوشته‎ام. هیچ چیزی. دلم تنگ شده برای خیلی‎هایی که از این‎جا عبور می‎کردند و توقفی... برای خیلی‎ها. دلم تنگ شده برای آن روزهای دور. برای روزهای شاید... نوشتن. گاهی عیدی که می‎شود از ذهنم می‎گذرد: پست‎های عیدی... آبی‎نوشت‎ها... فونتِ عزیزِ ب نازنین و بعد... اولین پیام‎... دومین... سومین... و صفحه‎ی گفتگو و نقدی که نابود شد و حسرتش به دلم ماند.

4

دلم می‎خواهد بروم ایتالیا ایتالیا را ببینم. از همان زمانِ جشنواره این فیلم رفت توی لیستِ «باید بروم ببینم‎»ها. هر چند، خیلی لیستِ الزام‌آوری نیست! مثلِ رگِ خوابی که فرصتی نشد برای دیدنش... مثلِ خیلی فیلم‎های دیگر که فقط راهی آن لیست شدند.

5

برخلافِ شیارِ 143ی نرگس آبیار که حتا آن‎قدر برایم جذابیتی نداشت که کامل تماشایش کنم، نفس را دوست داشتم. دارم. با بچه‎ها سر ناهار در موردش حرف می‎زنیم. این‎که چقدر شبیه بچگی‎های خودمان است... آن حجمِ خیالبافی... آن دلبستگی‎های بی‎تعهدِ بدونِ وفاداری به یک شخصِ معین... آن کتاب خواندن‎های یواشکی و همه‎چیز را چپکی فهمیدن‎ها... آن احساس بزرگ بودن کردن‎ها... و چقدر خوب است داشتنِ آدم‎هایی که چنین فیلم‎های ضدجنگی بسازند... و چقدر تلخ و نفرت‎انگیز و سیاه و غم‎انگیز است جنگ.

6

خیلی فیلم‎ها دیدم که نشد در موردشان بنویسم. از این به بعد سعی می‎کنم، اگر حرفی بود در مورد فیلمی، حتا در حد یکی دو جمله، این‎جا بنویسم. اصلا از همین چیزهای معمولی ننوشتن است که کم کم نوشتن و حرف زدن را سخت می‎کند. حرف نزدن از باقی چیزها بماند بدهی ما...

7

مثلا توی فیلم‎هایی که این اواخر دیدم، انیمه‎ی Your Name را دوست داشتم.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۳
لیلی

من می‌خواستم بدانم کی هستم یا کی بودم. و همان باشم. نه این قراردادی که تو،‌ من،‌ یا هر کس دیگری پذیرفته است.  

*

افزایشِ‌ فحش و دشنام نسبت معکوس با اراده‌ی یک ملت دارد. 

*

کلارا می‌رفت و گوش به آن سکوتِ‌ مخملی درون داشت که در ژرفای گوش‌های ما می‌تپد ـ مقاومتِ شبِ تن در برابر صدای گوش‌خراش و چراغ‌های خیابان. دیگران او را احاطه کرده بودند،‌ و توی گیسوی او،‌ از راه گوش‌هایش،‌ پوستش با هم حرف می‌زدند. وی می‌اندیشید رود ژرف،‌ روحِ من در رود جوردن است. دستخوشِ امیالِ پوچ و بیهوده بود،‌ می‌خواست تنها باشد،‌ می‌خواست در آغوشِ خوآن بیارمد،‌ به آوازِ‌ مارین آندرسون گوش بدهد،‌ یکی از ماجراهای پوآرو یا مقاله‌ای از سزار بروتو را بخواند،‌ آب همراه با لیموترش را سربکشد،‌ خواب‌های زیبا ببیند،‌ خواب‌های اوایلِ‌ صبح که آدم از گوشه‌ی چشم به ساعت نگاهی می‌اندازد و می‌بیند ساعت شش است و با خوشحالی پاها را تا آنجا که بتواند کش می‌دهد،‌ و خود را به پشتی گرم و لَخت و سنگین می‌فشارد، و رها می‌کند خود را تا بار دیگر در ژرفا فرو رود.

*

کلارا خنده‌ی او را شنیده و از شگفت‌زدگی خود حیرتزده شد. اندیشید چه عجیب است! چه خوب می‌خندد!

*

چه فرقی می‌کند که تو به کدام فرهنگ تعلق داری،‌ وقتی که خودت فرهنگِ خویش را آفریده باشی،‌ همان‌طور که آندره و بسیاری دیگر آفریده‌اند؟ 

*

کلارا گفت: «خیلی جالب است. هر روز که می‌گذرد، ترسِ تو از کلمات بیشتر می‌شود.»

آندره آهسته گفت: «خوب است که کسی در این حوالی از آن‌ها بترسد. من با خوآن هم‌عقیده‌ام.»

«ولی اگر ما همیشه بترسیم از این‌که فضلفروش جلوه کنیم، خطرِ تهیدستی را پذیرفته‌ایم. ما از حیثِ بیان پی در پی پوست می‌اندازیم بی‌آنکه در قلمروِ ماهیت‌گرایی چیزی به دست آوریم.»

وقایعنگار گفت: «شاید بتوانیم از پیش بر سرِ این گزارهی ناخوشایند همداستان شویم. مثلا اینکه کلمات تمایل به بیان دارند.»

*

اگر بگذاری استعاره‌هایت کلاه سرت بگذارند،‌ دیگر خودت هم حرفِ خودت را نخواهی فهمید! 

 

+ امتحان نهایی ـ خولیا کورتاسار

 

پ. ن.: چند سال این کتاب توی کتابخانهام برای پراکندنِ این لذت در من، منتظر مانده بود؟ و این است قصهی زندگیهای سرشاری که گاهی سالها، در همین چند قدمیات، توی قفسههای کتابخانه آرمیدهاند تا کسی کشفشان کند... حیفِ آنهایی که کشف ناشده میمانند. حیف، آنهایی که کشف نکرده میروند.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۳
لیلی

تشخیصِ مرده‎پرستی و دوز و کلک‎های حکومتی در آرژانتین، در حدی که آدم درست به خال بزند هنری نبود و مایه‎ی خوشحالیِ من نشد. در حقیقت، خیلی هم آسان بود؛ آینده‎ی آرژانتین چنان مصرانه زمانِ حال را تکرار می‎کند که تمرینِ پیشگویی، به هیچ وجه افتخاری ندارد.

من این قصه‎ی سالیانِ گذشته را از آن رو به دستِ ناشر می‎سپارم که بی‎اختیار از زبانِ آزادِ آن، حکایتِ عاری از نصایحِ اخلاقی آن، سودازدگیِ بوئنوس‌آیرسی‎اش لذت می‎برم، و نیز از آن رو که کابوسی که از آن زاده شد هنوز بیدار است و در خیابان‎ها پرسه‎ می‎زند.

+ از مقدمه‎ی خولیو کورتاسار برای امتحان نهایی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۶
لیلی

اولین دقایقِ مهر و پاییزِ نود و شش... بعد از بدرقه‌ی شهریور و تابستان...

و هزاران کار نکرده... حرف ناگفته... راهِ نرفته...

و حسرت‎هایی که جا ماندند...

و...

 

پ. ن.: چرا این‎جور وقت‎ها به هزارانِ خاطره‎ی به‎جامانده فکر نمی‎کنیم و نمی‎شماریمشان. چرا سهمِ ما، عادتِ ما، شمردنِ حسرت‎هاست؟ راستی چرا؟

 

* رسول یونان

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۰
لیلی

کنجِ عافیت...


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۷
لیلی