سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خولیو کورتاسار» ثبت شده است

کلارا با صدایی که برای آندره طنینِ‌ روزگارِ دیگری را داشت،‌ صدایی که در حرف‌زدن با او هیچ‌وقت از آن استفاده نمی‌کرد، به نجوا گفت: «بیهوده است و برای تو فایده‌ای ندارد. ولی می‌خواهم بدانی چقدر افسوس می‌خورم.»

آندره گفت: «کلارا.»

«تو خیلی خوب می‌دانی که چقدر دوستش دارم. متاسف نیستم که کارم به عشق و ازدواج با او انجامید. در واقع آنچه آزارم میدهد این است که تو و او یک مرد نیستید یا من نمی‌توانم دو زن باشم.»

آندره گفت: «خواهش می‌کنم. همه‌چیز همین‌طور که هست خوب است. دیگر یک کلمه هم نگو.»

کلارا گفت: «نه،‌ وضع آن‌طور که هست تعریفی ندارد. اصلا خوب نیست. فقط همان‌طوری است که همیشه بوده است.»

آندره گفت: «افسوس نخور.»

«این‌جوری هم نیست. یعنی دقیقا این‌جور نیست. آنچه مرا واقعا آزار می‌دهد این است که یقین دارم کار درستی کرده‌ام؛ و درست همان‌وقت که این احساس را دارم،‌ ناگهان... دلزدگی از ’کار درست‘، در آن حال که می‌دانیم کار درستی وجود ندارد،‌ وقتی که بیش از دو نفر درگیرند.»

آندره تکرار کرد: «فقط افسوس نخور. بالاتر از هر چیز افسوس نخور.»

کلارا گفت: «خب،‌ دست‌کم بگذار برای خودم غصه بخورم.»

«من نمی‌توانم جلوی تو را بگیرم. چگونگی احساسِ تو را من نمی‌توانم تعیین کنم وقتی که...»

کلارا گفت: «حالا دست‌کم می‌دانی من چه احساسی دارم. هیچ‌وقت حرفی نزده‌ام که از این راست‌تر باشد.»

آن‌ها به کنار در رسیده بودند،‌ که در آن‌جا میانِ‌ همهمه‌ی جمعیت و تماشای لباس‌ها و جنب و جوشِ مردم غوطه‌ور شدند.

آندره گفت: «می‌خواهم ازت تشکر کنم. ولی اسیر دلسوزی و رقت قلب نشو. ببین،‌ افسوس خوردن در جایی که تو کارِ‌ بدی نکرده‌ای؛ ضعفِ وحشتناکی است ـ مثلِ‌محکوم کردنِ‌ خودت است،‌ آری... مثل از دست دادنِ‌ حق انتخابِ لباس و آهنگِ سوت‌زدنت هر روز صبح،‌ و کتابی که می‌خوانی؛

نه،‌ این جوری هرگز. چشم‌های ما در جلوی سرمان است،‌ عزیز دل. تقصیر تو نیست اگر من،‌ هر چند بسیار کم،‌ سایه‌ی پژواکِ‌ توام.

اگر کشتی نمی‌تواند بدونِ‌ شکافتنِ آب پیش رود... ببین چه قشنگ...»

کلارا گفت: «تو خوبی.» و به او لبخند زد.

***

فلوریدا،‌ که جلساتشان را در آنجا تشکیل می‌دادند،‌ تقریبا خالی بود. یک کافه‌ی دانشجویی. آندره از سر عادت آن را دوست داشت،‌ زیرا نمی‌توانست از آن دور هم جمع‌شدن‌های شبانه در آن روزگار گذشته دل بکند: گروه افرادی که هدفی نداشتند جز این‌که هدفی نداشته باشند،‌ درگیری‌های لفظی،‌ عشق‌های ناگهانی،‌ قهوه، تابلوهای نقاشی،‌ کلارا و خوآن،‌ شب‌ها. با هر روزی که می‌گذشت او از آن گذشته دورتر میشد؛

ولی بادبادک هر چه بالاتر می‌رود ـ او لبخندی بی‌رحمانه زد ـ نخِ‌ آن بیشتر سنگینی میکند،‌ گذشته و تکیه‌گاهِ‌ آن.

 

+ امتحان نهایی خولیو کورتاسار

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۰
لیلی

«روزِ قشنگی در انتظارِ ماست.»

آندره ظاهرا خواب بود، پاهایش را دراز کرده بود، و پشتِ گردنش به لبه‎ی صندلی تکیه داشت. لبخندِ مبهمی بر لب داشت و با تکانِ مختصرِ سر بی‎آن‎که بداند استلا چه می‎گوید آن را تایید کرد.

با خود اندیشید اعجازِ نزدیکی، دیدار، تماس. این جوری ما با هم پیش می‎رفتیم، و گاهی من بازویش را می‎گرفتم. گاهی هم بگومگو داشتیم ـ

و گاهی او بداخلاق و فراموشکار می‎شد،

و یک ذره درد؛

خب که چه

اگر ما تاییدی بودیم، اگر تاییدی بودیم، اگر تاییدی بود ـ برای آن لحظه‎ی تلفظ ناشدنی که تو خویشتن خودت را ترک می‎کنی و می‎گویی: تو. به خودت می‎گویی تو. آن تو خودت هستی.

همین است که هست و کاریش نمی‎شود کرد. کاملا واضح است.

پاره‎هایی از تصویر ـ اگر اجازه ندهیم که آوا و صوت عباراتی سرهم کنند که باعثِ جدایی می‎شوند. من تنها به خاطر می‎آورم، یا باز هم بهتر ـ

ادامه می‎دهم، اگر هنوز آنجا باشم، به ستایشِ آن نهایتِ آرزو و اشتیاق، بی‎کلام، نهایتِ آرزو...

پیشکشی از آن شب که اینک فقط خاطره‎ای از آن مانده است.

به خود گفت، بالاخره یک روز به پایان می‎رسد، یک روز تمام می‎شود. از همین حالا می‎دانیم که یک روز در خیابان از کنار هم یک‎وری می‎گذریم بی‎آن‌که یکدیگر را بشناسیم ـ چه رسد به گفتگو با هم یا با هم بودن در تصویری یگانه. امشب ما با هم غذا خوردیم؛

و او یک گیلاس شراب برای من ریخت و گفت: «خوآن، آندره از من عصبانی است» و ادای کلارا را در آورد، به این شکل که خود را کلارایی وانمود کند که هنوز می‎تواند به من نگاه کند و نزدیکی مرا به خود بپذیرد. و زمانی خواهد رسید...

گنجشک‎ها، توده‎های کوچکِ خاکِ جهنده، آبتنی‎کنان

شادی ساده‎ی ماده‎ی ناب

آرمیدنِ سنگِ بدل‎گشته به مرغان

یک روزی تمام می‎شود. او تنها می‎شود، یا من. ناگهان: یک تلفن، خبرِ مرگ. بله، ناگهانی بود. آه عشقِ من، عزیز دلم ـ

انتقامِ زبان، سیلابِ مجاز، ولی باز هم ترسناک است ندیدن او یک بار دیگر، و پی‎بردن به این‎که به طورِ برگشتناپذیر ـ

          شب را تا سحر در انتظارِ مانده

          آن‎گاه ناگهان فروافتاده، فروافتاده

          چنان شیرین چنان سرد، چنان برهنه

«سرِ نبش نگهدار. برویم عزیزم. اوه خدایا! تو چقدر خواب‎آلودی!»

آندره که کیفش را در می‏آورد با خود اندیشید هیچ بهایی در برابرِ این یقینِ مسلم نمی‎توان پرداخت. فقط فراموشی شادی‎آور است، و هر دوراندیشی‎ای ترس‌آور. انگشتان را به تندی بر کلاویه به پرواز درآور، نسیم و نارنج را از بند رها کن، من ضربِ بعدی را می‎شناسم، می‎شناسم ـ

         ضربی آهسته است، آندانته‎ی ترسناک

         همان است که پیش از این دروغ ناپایدار بود

                                                          زمانِ حال اخباری

وقتی به رختخواب می‎رفتند به کلارا فکر می‎کرد. (استلا شیرقهوه درست کرده بود و او حمامی طولانی گرفت، و در این حال از پنجره‎ی نیمه‎باز به درختان چنار خیابان چشم دوخته بود.)

و آرامش و صفا بود. خواب دست‎هایش را بر او می‎گشود.

دوباره کلارا را دید، تلخ و تُرُشرو (نسبت به او، فقط به او، و شاید نسبت به خوآن)، پرسشِ آرامِ او فقط تظاهر بود: «آندره، چرا این‎همه دلواپسی؟ مگر او می‎خواست ما را بخورد؟» و وقایع‎نگار پرسید: «کی؟» بعد کلارا گفت: «هیچ‎کس، آبل، یک همشاگردی.» و یک روز ـ در این موقع او داشت خوابش می‎برد، ولی با دلی پر درد فکر می‎کرد ـ یک روز شاید کلارا می‎گفت: «هیچ‎کس، آندره، یک همشاگردی.»

«هیچ‎کس» مبتدای جمله.

 

+ امتحان نهایی – خولیو کورتاسار

 

* بهرام بهرامیان



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۸
لیلی

من می‌خواستم بدانم کی هستم یا کی بودم. و همان باشم. نه این قراردادی که تو،‌ من،‌ یا هر کس دیگری پذیرفته است.  

*

افزایشِ‌ فحش و دشنام نسبت معکوس با اراده‌ی یک ملت دارد. 

*

کلارا می‌رفت و گوش به آن سکوتِ‌ مخملی درون داشت که در ژرفای گوش‌های ما می‌تپد ـ مقاومتِ شبِ تن در برابر صدای گوش‌خراش و چراغ‌های خیابان. دیگران او را احاطه کرده بودند،‌ و توی گیسوی او،‌ از راه گوش‌هایش،‌ پوستش با هم حرف می‌زدند. وی می‌اندیشید رود ژرف،‌ روحِ من در رود جوردن است. دستخوشِ امیالِ پوچ و بیهوده بود،‌ می‌خواست تنها باشد،‌ می‌خواست در آغوشِ خوآن بیارمد،‌ به آوازِ‌ مارین آندرسون گوش بدهد،‌ یکی از ماجراهای پوآرو یا مقاله‌ای از سزار بروتو را بخواند،‌ آب همراه با لیموترش را سربکشد،‌ خواب‌های زیبا ببیند،‌ خواب‌های اوایلِ‌ صبح که آدم از گوشه‌ی چشم به ساعت نگاهی می‌اندازد و می‌بیند ساعت شش است و با خوشحالی پاها را تا آنجا که بتواند کش می‌دهد،‌ و خود را به پشتی گرم و لَخت و سنگین می‌فشارد، و رها می‌کند خود را تا بار دیگر در ژرفا فرو رود.

*

کلارا خنده‌ی او را شنیده و از شگفت‌زدگی خود حیرتزده شد. اندیشید چه عجیب است! چه خوب می‌خندد!

*

چه فرقی می‌کند که تو به کدام فرهنگ تعلق داری،‌ وقتی که خودت فرهنگِ خویش را آفریده باشی،‌ همان‌طور که آندره و بسیاری دیگر آفریده‌اند؟ 

*

کلارا گفت: «خیلی جالب است. هر روز که می‌گذرد، ترسِ تو از کلمات بیشتر می‌شود.»

آندره آهسته گفت: «خوب است که کسی در این حوالی از آن‌ها بترسد. من با خوآن هم‌عقیده‌ام.»

«ولی اگر ما همیشه بترسیم از این‌که فضلفروش جلوه کنیم، خطرِ تهیدستی را پذیرفته‌ایم. ما از حیثِ بیان پی در پی پوست می‌اندازیم بی‌آنکه در قلمروِ ماهیت‌گرایی چیزی به دست آوریم.»

وقایعنگار گفت: «شاید بتوانیم از پیش بر سرِ این گزارهی ناخوشایند همداستان شویم. مثلا اینکه کلمات تمایل به بیان دارند.»

*

اگر بگذاری استعاره‌هایت کلاه سرت بگذارند،‌ دیگر خودت هم حرفِ خودت را نخواهی فهمید! 

 

+ امتحان نهایی ـ خولیا کورتاسار

 

پ. ن.: چند سال این کتاب توی کتابخانهام برای پراکندنِ این لذت در من، منتظر مانده بود؟ و این است قصهی زندگیهای سرشاری که گاهی سالها، در همین چند قدمیات، توی قفسههای کتابخانه آرمیدهاند تا کسی کشفشان کند... حیفِ آنهایی که کشف ناشده میمانند. حیف، آنهایی که کشف نکرده میروند.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۳
لیلی

تشخیصِ مرده‎پرستی و دوز و کلک‎های حکومتی در آرژانتین، در حدی که آدم درست به خال بزند هنری نبود و مایه‎ی خوشحالیِ من نشد. در حقیقت، خیلی هم آسان بود؛ آینده‎ی آرژانتین چنان مصرانه زمانِ حال را تکرار می‎کند که تمرینِ پیشگویی، به هیچ وجه افتخاری ندارد.

من این قصه‎ی سالیانِ گذشته را از آن رو به دستِ ناشر می‎سپارم که بی‎اختیار از زبانِ آزادِ آن، حکایتِ عاری از نصایحِ اخلاقی آن، سودازدگیِ بوئنوس‌آیرسی‎اش لذت می‎برم، و نیز از آن رو که کابوسی که از آن زاده شد هنوز بیدار است و در خیابان‎ها پرسه‎ می‎زند.

+ از مقدمه‎ی خولیو کورتاسار برای امتحان نهایی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۶
لیلی