سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

تو هم پروست؟!

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ب.ظ

از این هم بیشتر دنائت خانمی بود که به من سلام کرد و نامم را هم به زبان آورد. همچنان که با او حرف می‎زدم کوشیدم نامش را به خاطر بیاورم؛ خوب به یاد می‎آوردم که در کنارش شام خورده بودم، حتا گفته‏‎هایش به یادم می‎آمد. اما توجهم، با همه‎ی تمرکزش بر ناحیه‎ای درونی که این یادها در آن بود، نمی‎توانست نامِ زن را پیدا کند. حال آن‎که همان جا بود. اندیشه‎ام نوعی بازی را با آن نام آغاز کرده بود تا به شکلش پی ببرد، حرفی را که با آن آغاز می‎شد پیدا کند و سرانجام به همه‎اش برسد. تلاشی بیهوده بود، پیکره‎اش، وزنش را کمابیش حس می‎کردم، اما شکلش را با شکلی زندانی در سیاهچال درونی مقایسه می‎کردم و با خود می‎گفتم: «نه، این نیست.» شکی نیست که ذهنم می‎توانست نامهایی هر چه دشوارتر بسازد. اما بدبختانه آن‎چه لازم بود بازسازی بود نه ساختن. کارِ ذهن تا زمانی که مطیع واقعیت نیست آسان است. اما من ناگزیر به اطاعت از واقعیت بودم. سرانجام آن نام یک‎باره به یادم آمد: «مادام دارپاژون». این که می‎گویم آمد خطاست، چون به گمانم نام با حرکتی که از خودش بوده باشد بر من ظاهر نشد. گمان هم نمی‎کنم که چندین و چند خاطره‎ی سبکی که با آن خانم ربطی داشتند و پیاپی (با جمله‎هایی از این نوع: «خب بعله، این همان خانمی است که دوستِ مادام دوسووره است و نسبت به ویکتور هوگو ستایشی ساده‎لوحانه و توام با ترس و انزجار نشان می‎دهد») از آن‎ها کمک می‎خواستم، خاطره‎هایی که میانِ من و آن نام پر می‎زدند، کمکی به یادآوری‎اش کرده باشد. در بازیِ «قایمباشک»ِ بزرگی که هنگامِ کوشش برای یادآوری یک نام در حافظه جریان دارد، مجموعه‎ای از تقریب‎های تدریجی در کار نیست. چیزی نمی‎بینیم و نمی‎بینیم تا این که ناگهان نام، دقیق و بسیار متفاوت با آنی که گمان می‎کردیم پدیدار می‎شود. نه این که او به سوی ما آمده باشد. نه، من بیشتر معتقدم که هر چه در زندگی پیش می‎رویم، وقتمان را صرفِ دور شدن از ناحیه‎ای می‎کنیم که نام در آن مشخص است، و من به یاری اراده و توجهم، که نگاهِ درونی‎ام را تیز می‎کرد، ناگهان در تاریکی رخنه کردم و نام را به روشنی دیدم. در هر حال، اگر هم میانِ یاد و فراموشی مراحلی انتقالی باشد، این مراحل ناخودآگاه است. چون نام‎هایی که یکایک پشتِ سر هم می‎گذاریم تا به نامِ درست برسیم همه نادرست‎اند و ما را به آن نزدیک نمی‎کنند. به عبارتِ درست‎تر حتا نام هم نیستند، بلکه حروفِ ساده‎ی بی‌صدایی‎اند که نامی که سرانجام مییابیم آن‎ها را ندارد. وانگهی، این‎ کارِ ذهن که از عدم به واقعیت می‎رسد چنان اسرارآمیز است که در نهایت بعید نیست که این حروفِ بی‎صدای نادرست از چوب‎هایی باشند که در آغاز، ناشیانه به طرفمان دراز می‎شود تا به کمکشان دستمان به نامِ درست برسد. در این‎جا خواننده ممکن است بگوید: «از این همه هیچ چیزی درباره‎ی عدمِ مساعدتِ آن خانم دستگیرِ ما نمی‎شود، اما آقای نویسنده، حال که این همه این‎جا تامل کرده‎اید اجازه بدهید یک دقیقه‎ی دیگر از وقتِ شما را بگیرم و بگویم که چندان زیبنده نیست آدمی به جوانی شما (یا اگر شما نیستید قهرمانِ کتابتان) این‎قدر کم‎حافظه باشد و نتواند اسمِ خانمی را که به آن خوبی می‎شناخته به خاطر بیاورد.» به‎راستی هم هیچ زیبنده نیست آقای خواننده. و غم‎انگیزتر از آن‎چه شما تصور می‎کنید حسِ فرارسیدنِ زمانی است که نام‎ها و واژه‎ها از فضای روشنِ اندیشه محو می‎شوند، و تا ابد باید از یادآوریِ نامِ کسانی از همه آشناتر چشم پوشید. به‎راستی حیف است که از آغازِ جوانی این همه کوشش برای بازیافتنِ نام‎هایی که خوب می‎شناسیم ضروری باشد. اما اگر این ناتوانی تنها درباره‎ی نام‎هایی پیش می‎آمد که خیلی کم شناخته و طبیعتا فراموش‎شان کرده بودیم، و نمی‎خواستیم برای یادآوری‎شان بیهوده خود را خسته کنیم، شاید فایده‎هایی هم می‎داشت. «ممکن است بفرمایید چه فایده‎هایی؟». ببینید قربان، فقط عیب و نقص مایه‎ی توجه و شناخت می‎شود و اجازه‎ی از هم شکافتنِ سازوکارهایی را می‎دهد که در غیر این صورت برای آدم ناشناخته می‎مانند. جوانی که هر شب مثلِ مرده می‎افتد و تا لحظه‎ی بیداری و بلند شدن هیچ چیزی حس نمی‎کند آیا هرگز به این فکر می‎افتد که درباره‎ی پدیده‎ی خواب اگر نه به کشف‎های بزرگ، دستکم به ملاحظاتی جزئی برسد؟ او حتا نمی‎فهمد کی خوابش می‎برد. کمی بی‎خوابی برای شناختِ ارزش و مفهومِ خواب، برای تابانیدنِ اندک روشنایی به این تاریکی، بی‎فایده نیست. حافظه‎ی بی‎خلل انگیزه‎ی چندان نیرومندی برای بررسی پدیده‎های حافظه نیست. «بالاخره خانم دارپاژون به پرنس معرفی‎تان کرد یا نه؟» نه، اما ساکت باشید و بگذارید داستانم را تعریف کنم.


+ از سدوم و عموره (عجیب هست که این همه سال عنوانِ این جلدِ جستجو را می‎شنیدم و می‎خواندم و ذهنم ربط‎ش را به سدوم و عموره‎ی معروف (شهرهای گناه) حس نمی‎کرد!)


پ. ن. 1: امروز وقتِ خواندنِ این بخش، وقتی شرحِ دقیق نحوه‎ی جستجوی اسامی توی ذهنم را از زبانِ پروست خواندم، مخصوصا در سال‎های اخیر که مشغله یا...، این دفعاتِ فراموشی و جستجوی نام‎ها را در ذهنم بیشتر و بیشتر کرده، و آن بخشِ هولناکِ آخر... برای هزارمین بار در طولِ خواندنِ جستجو شگفت‎زده شدم.

پ. ن. 2: و بعد، برای اولین بار (تا جایی که ذهنم یاری می‎کند) اینجا پروست مستقیم با خواننده نه تنها حرف، که بحث می‎کند! باز هم طنزِ پروست، حتا در دلِ تلخی از یاد بردنِ نام‎هایی «که خوب می‎شناسیم».

پ. ن. 3: بعد جالب‎تر این‎که، همین دیشب، منی که مشهورم به خوب خوابیدن و دقیقا به تعبیر پروست حتا «نمی‎فهمم که کی خوابم برده»، از فکر آتش‎نشان‎ها و... چنان دچار بی‎خوابی شده بودم و تا نزدیک صبح که باید برای رفتن به شرکت بیدار می‎شدم خواب به چشمم نیامد که ارزش و مفهومِ خواب را، بعد از مدت‎ها، خوب فهمیدم.

پ. ن. 4: چند روز پیش، در پایان جلد چهارم، به دو نفر از دوستانم که همیشه شنونده‎ی ناگزیرِ حرف‎ها و کشف‎ها و شگفتی‎هایم در موردِ جستجو هستند! گفتم که چه جالب که در طولِ زمان نگارشِ کتاب، جملاتِ طولانی و به هم پیوسته‎ی پروست کم و کم‎تر شده‌اند و کلی تفسیر کردم و برای دلیل و برهان آوردم که چقدر با تغییر سبکِ آدم در طول زمان هماهنگ هست و فلان و...، که پروست در همان اولین بخشِ جلدِ پنجم، با جملاتِ طولانی و بی‎وقفه و پاراگراف‎های به هم پیوسته‎اش، از خجالتِ من و تاویل و تفسیرهایم درآمد! بله! این‎چنین است آقای خواننده! (البته که لازم به یادآوری هست که من خانمِ خواننده هستم، آقای نویسنده!)


نظرات (۱)

من یه خاطره دارم از همدردی با آقای پروست.
سال ها قبل در یک روز پاییزی -سال ۸۰ به گمانم-  نمی دونم چرا و چطور به سرم زد که اسم پگاه آهنگرانی تو دختری با کفش های کتانی چی بوده ! فکر کن ! بگم بیچاره شدم دروغ نگفتم ! اون موقع هنوز کامپوتر هم نداشتیم که بشه با یه سرچ کوچیک به تمام موضوعات عالم بشر دسترسی پیدا کرد و در موردشون خوند. 
یک هفته ی تمام خواب و خوراک نداشتم و عین دیوونه ها از هر کسی که بهش می رسیدم می پرسیدم تو اسم فلانی تو فلان فیلم رو یادته ؟! و خب هیچ کسی یادش نبود و همه براشون سؤال بود که چرا یه اسم انقدر برام مهمه ... سؤالی که خودم هم از خودم داشتم و به جوابی نمی رسیدم !

و بله ... بعد از یه هفته یهو انگار که بهم وحی شده باشه بووووووووم : تداعی !
فکر نمی کنم هیچ کاشفی به اندازه ای که من از کشف بزرگم شاد شده بودم از کشفیاتش لذت برده باشه !
پاسخ:
:))
وای من اینقدر از این خاطراتِ همدردانه دارم با تو و پروست! :))
ولی کار ماها اون موقع که گوگل و اینترنت و... نبودن چقدر سخت بودا! واقعا!
شاید برای همین ذهنهامون این قدر آماده تر و سرحال تر بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی