سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در جستجوی زمان ازدست‎رفته» ثبت شده است

.

آلبرتین خانم وارد شدند.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۷
لیلی

در آن هنگام پشیمان می‎شدم که چرا به حرفه‎ی دیپلماتی نپرداخته و زندگی ساکنی در پیش گرفته بودم تا مبادا از دختری دور شوم که دیگر او را نمی‎دیدم و حتا کمابیش فراموشش کرده بودم. زندگی‎مان را چون خانه‎ای برای کسی می‎سازیم، و هنگامی‎که می‎توانیم او را سرانجام در آن جای دهیم نمی‎آید، سپس برای‎مان می‎میرد و خود زندانی جایی می‎شویم که تنها برای او بود.

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته

 

* که خلاص بی تو بند است، و حیات بی تو زندان... سعدی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۴
لیلی

انگار یکی اومده دلیل و دورِ باطلِ شاید... ننوشتنِ من رو شرح داده! این‎قدر دقیق! این‎قدر خوب! حالا با یک کمی هم تخفیف.

*

شاید اگر عزمم کم‎تر جزم بود که دیگر دست به کار شوم، کوششی می‎کردم تا کار را بی‎درنگ آغاز کنم. اما چون تصمیمم قطعی بود، و می‎توانستم در کم‎تر از بیست و چهار ساعت (در چارچوبِ خالیِ روزِ آینده که همه‎چیز در آن به خوبی جا می‎گرفت چون من هنوز در آن نبودم) نیتم را به‎راحتی به اجرا بگذارم، بهتر می‎دانستم شبی را که حالم خیلی خوش نبود برای شروع کار انتخاب نکنم، که متاسفانه، روزهای بعدش هم از آن مساعدتر نبودند. اما این فکرم منطقی بود. کودکانه است که کسی سال‎ها صبر کرده باشد و تاخیری سه‎روزه را نپذیرد. از آن‎جا که مطمئن بودم که تا پس‌فردا چند صفحه‎ای خواهم نوشت، دیگر درباره‎ی تصمیمم حتا یکی کلمه هم به پدر ومادرم نمی‎گفتم؛ دوست‎تر می‎داشتم چند ساعتی صبر کنم و آن‎گاه چند صفحه‎ای از کارِ آغازشده را برای مادربزرگم ببرم تا خیالش راحت و دلگرم شود. بدبختانه، فردا آن روزِ بیرونی و پهناوری نبود که تب‎زده انتظارش را کشیده بودم. در پایانش، نتیجه فقط این بود که تنبلی من و نبرد ستوه‎آورم با برخی مانع‎های درونی بیست و چهار ساعتِ دیگر کش یافته بود. و پس از چند روزی، چون طرح‎هایم به اجرا درنیامده بود، دیگر آن امید را که بی‎درنگ و یک‎باره اجرا شود نداشتم، و همتی را هم که همه‎چیز را وقف آن کنم از دست داده بودم؛ دوباره شب‎ها تا دیرگاه بیدار می‎ماندم، چون دیگر این تصور قطعی را که فردا شروع کارم را خواهم دید نداشتم تا به خاطر آن ناگزیر زود به بستر بروم. برای آن‎که دوباره خیز بردارم به چند روز آرامش نیاز داشتم، و در تنها باری که مادربزرگم جرأت کرد با لحنی مهربان و امیدباخته از من خرده بگیرد که: «پس این کارِت چه شد، دیگر حرفش را هم نمی‎زنی؟» از او دلگیر شدم، می‎دیدم که نتوانسته است ببیند که تصمیمم قطعی است، و با بی‎تابی‎ای که حرف نابحقش در من می‎انگیزد و میل به آغازِ کار را از من می‎گیرد، دوباره و شاید برای زمانی طولانی اجرای آن را عقب می‎اندازد. خودش هم حس کرد که بدبینی‎اش ناآگاهانه با اراده‎ای رویارو شده‎است. پوزش خواست، دستپاچه به من گفت: «معذرت می‎خواهم، دیگر چیزی نمی‎گویم.» و برای این‎که دلسرد نشوم به من اطمینان داد که همین که حالم خوب شود شوقِ کار هم خودبه‎خود به سراغم می‌آید.

+ در سایه‎ی دوشیزگان شکوفا


پ. ن.: آدمای مثلِ من، تنبل توی نوشتن و سایر چیزها، شبیه شرحِ حالِ شماها نبود؟

پ. ن. 2: نه. بی‎انصافیه آوردنش توی پی‎نوشت. این باید اصل خودِ یک پست باشه و به زودی خواهد بود.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۴
لیلی

... لذتی که از تماشایش برده بودم به ویژه از آن رو نیاز به کامل شدن داشت که به پای آن ‎که نویدش را به خود داده بودم نمی‎رسید؛ از این رو، بی‎درنگ با همهی آن‎چه می‎توانست به آن دامن بزند یکی می‎شد...

... حس کردم که این دوستی تازه همانی است که بود، به همان‎گونه که میان سال‎های دیگر و سال‎های تازه‎ای که خواست ما، بی‎توانایی دستیابی به آن‎ها و عوض کردن‎شان،  به آن‎ها خودسرانه نام‎های دگرگونه می‎دهد، هیچ ورطه‎ای نیست.

... حس می‎کردم که این روز نمی‎داند که آن را روزِ عید می‎نامیم، و در شامگاه به گونه‎ای پایان می‎گیرد که برایم تازگی ندارد...

... به خانه برگشتم. اول ژانویه‎ی پیرمردانی را سپری کرده بودم که تفاوت این روزشان با جوانان نه از آن است که دیگر عیدی نمی‎گیرند، بل از این‎که دیگر سال نو را باور ندارند. من، عیدی‎ها گرفته بودم، اما نه آنی را که تنها همان می‎توانست مایه‎ی شادمانی‎ام باشد و آن نامه‎ای از ژیلبرت بود. با این همه من هنوز جوان بودم، چون توانسته بودم برایش نامه‎ای بنویسم و با سخت گفتن از رویاهای مهربانی یک‌سره‎ام امیدوار باشم که در او نیز مهری بیانگیزم. اندوهِ مردانِ پیرشده از این است که حتا به نوشتن چنین نامه‎هایی نمی‎اندیشند، چه به بیهودگی‎شان پی بردهاند.

... آرزوهای ما درهم می‎دوند و، در آشوب زندگی، کم‎تر خوشی‎ای است که درست با همان آرزویی که می‎طلبیدش جفت شود.

... زندگی پر از معجزه‎هایی است که دلدادگان همواره می‎توانند به آن امید ببندند.

... اصولا، درباره‎ی همه‎ی رویدادهایی که در زندگی و نشیب و فرازهایش به عشق مربوط می‎شوند، بهتر آن است که دربند فهمیدن نباشیم، چون حالت وصف‎ناپذیر و نامنتظرشان چنان است که پنداری از قانون‎هایی نه منطقی که جادویی پیروی میکنند.

 

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۱
لیلی

کارِ اتفاق، که کمابیش همه‎ی چیزهای شدنی، و در نتیجه آن‎هایی را هم که از همه کم‎احتمال‎تر می‎دانستیم، عملی می‎کند، گاهی کارِ کُندی است، و کُندیاش را آرزوی ما ـ که در کوشش برای شتاب دادن به آن راهش را می بندد ـ و حتا خودِ وجودِ ما، باز هم بیشتر می‎کند، و تنها زمانی انجام می‎یابد که دیگر آرزو را، و گاهی زندگی را، ترک گفته باشیم.

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - پروست


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
لیلی

آفتاب بی‎خیالِ بعدازظهر وسطِ مهری، پهن شده روی میز. سمتِ راستِ میز را کاملا فراگرفته؛ ماگِ خالی و تلفن و تقویمِ رومیزی و دستِ راستِ من روی موس و خودش را کشانده روی بخشِ کوچکی از سمتِ راست کیبورد. بعدازظهری پر از رخوت.

شاهرخِ مسکوب بعد از خواندنِ جلد اول جستجو، در کتابِ روزها در راهاش نوشته: امروز مطالعه‎ی Du cote de chez Swann را تمام کردم و چه حظی کردم از خواندنِ آن؛ حظ و تحسین و شگفتی. از آن کتاب‌هاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر هشتجلدی. شاهنامه‌ای است، شاهنامهی عصر جدید.

یادم آمد که چند روز پیش، وقتی جلدِ اول تمام شد، آن‎قدر مشتاق شروعِ جلدِ بعدی بودم، که جز همان جملاتِ آخرِ جلدِ اول، چیز اضافه‎ای ننوشتم. واقعیت این است که، آدم حرفی نمی‎تواند بزند در برابر این اثر، جز همان حرف‎ها و تحسین‎های تکراری. هر چقدر بیایم بنویسم وه! چه اثری! چه عظمتی! چقدر معرکه! چقدر عالی! چقدر لعنتی خوب نوشته! انگار هیچ‎چیزی نگفته‎ام. چقدر حیف که قبلا جستجو را نخوانده بودم. چقدر وقت هدر داده‎ام برای کتاب‎هایی که در مقابل این اثر، هیچ‎اند. کم‎تر از هیچ حتا. و چقدر خوب که قبلا نخوانده بودمش و چنین عیشِ عظیمی پیشِ رویم هست هنوز. هی باید جلوی خودم را بگیرم که آهسته‎تر پیش بروم تا مدتِ طولانی‎تری از این خوان، حظ ببرم. باید جلوی خودم را بگیرم که کم‎تر بخوانم که نگه‎ش دارم برای روزهای مبادای نیامده... باید حداقل خواندنش را یکی دو سالی کش بدهم. این‎طور، مطمئن خواهم بود که برای دو سالِ آینده، چنین همنشینی خواهم داشت. این‎که هی وسطِ خواندنش متوقف می‎شوم و ذوق‎زده میشوم و می‎نویسم و می‎‎فرستم برای کسی که قبل از من این لذت را تجربه کرده و می‎خواند و می‎گوید این خاصیت پروست‎خوانی‎ست، هی دلت می‎خواهد مکث کنی و با یکی که دوستش داری، یکی که می‎دانی می‎شناسد این لذت را و درکش می‎کند، سهیمش کنی، برای همین هست که هی نمی‎توانم در مقابل وسوسه‎هایم مقاومت کنم و هی پشتِ سر هم، این‎جا هم پست می‎گذارم از جستجو و به روی خودم نمی‎آورم که یکی ممکن است باز کند و غر بزند که «ای بابا! باز هم جستجو! چقدر جوگیر است این آدم!». جوگیر که شده‎ام البته، ولی دلم می‎خواهد، شمایِ خواننده‎ی این وبلاگ را هم، در لذتم سهیم کنم. خیلی مقاومت می‎کنم. یک بیستم آن‎چه را که می‎نویسم هم این‎جا نمی‎گذارم تازه. ولی باز هم، گاهی نمی‎توانم مقاومت کنم. حیف نیست که شما نخوانید آخر؟ اصلا هر کاری دارید انجام می‎دهید، رها کنید و جستجو را شروع کنید شما را به ‎خدا! حیف نیست؟

قبل از شروعِ جستجو، چهره‎ی مردِ هنرمند در جوانیِ جویس را گذاشته بودم کنار تختم که شب‎ها قبل از خواب بخوانمش (این کتاب چند سال منتظر مانده بود توی قفسه‎ی کتاب‎خانه‎ام برای خوانده شدن؟). همان‎طور در همان صفحاتِ اول متوقف مانده‎ام. شاید باید جویس هم منتظر بماند برای زمانیِ دیگر. بعد از پروست.

زندگی ادامه خواهد داشت. مثل قبل. زندگی خواهم کرد. عشق خواهم ورزید. کار خواهم کرد. فیلم خواهم دید. کتاب خواهم خواند. پروست اما، چیزی را حتما تغییر خواهد داد. دیگر مثل قبل عشق نخواهم ورزید، کتاب نخواهم خواند، فیلم نخواهم دید... زندگی نخواهم کرد.

آفتابِ کم‎رنگ‎شدهی عصر، دارد دست و پای خودش را جمع می‎کند از روی میز، از روی زمین، از روی روز، کم کم.


* سعدی

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۵
لیلی

...چه تناقضی دارد جستجوی چشم‎اندازهای خاطره در واقعیت، که همواره افسونی را که خود خاطره و نیز حس ناشوندگی‎شان به آنها می‎دهد، کم خواهند داشت. واقعیتی که شناخته بودم دیگر نبود... مکان‎هایی که شناخته‎ایم فقط از آنِ جهان فضایی نیستند که برای راحت بیشتر در آن جایشان می‎دهیم. تنها لایه‎ی نازکی در میان ادراک‎های به هم پیوسته‎ای بوده‎اند که زندگی آن زمانِ ما را می‎ساختند؛ یادِ یک تصویر چیزی جز حسرتِ یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانه‎ها، راه‎ها، خیابان‎ها هم، چون سال‎ها، گریزانند.

جستجو - پروست


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۹
لیلی

بعد، پروست، گاهی در میان تلخ‎کامی‎ها، امید هم می‎دهد، جوری که آدم مکث می‎کند و با خودش می‎گوید یعنی می‎شود برای من هم این‎طور باشد، شود، بوده باشد؟

«دلبستگی‎های زندگی آن‎چنان بسیارند که کم پیش نمی‎آید که در شرایط یگانه‎ای، آغاز شادکامی‎ای هنوز فرانرسیده با اوج‎گیری غصه‎ای که رنج‎مان می‎دهد، هم‎زمان باشد.»

*

«چون تصادف‎های گوناگونی که ما را با برخی آدم‎ها رویارو می‎کنند با دوره‎ای که دوستشان می‎داریم هم‎زمان نیستند، بلکه ناهماهنگ با آن، ممکن است پیش از آغازش رخ دهند و پس از پایان گرفتنش تکرار شوند، در یادآوری گذشته نخستین بارهایی که کسی که بعدها دوستش می‎ داریم در زندگی‎مان پدیدار شد در نظرمان مفهومی هشدارآمیز، پیشگویانه به خود می‎گیرند.»

 

* نامِ جلد هفتم جستجو هم هست.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۷
لیلی

اما هنگامی‎که اودت به درو یا پیرفون می‎رفت ـ بی‎آن که، متاسفانه، به او اجازه دهد به‎طور ظاهرا اتفاقی به آن طرف‎ها برود، چون می‎گفت که «حالت خوشایندی نخواهد داشت» ـ سوان به سراغ سکرآورترین رمان عشقی، یعنی دفتر راهنمای راه‎آهن می‎رفت که به او نشان می‎داد در چه ساعتی در بعدازظهر، یا شب، یا حتا همان روز صبح! می‎توانست خودش را به او برساند. نشان می‎داد؟ بلکه بیشتر: اجازه می‎داد. چون هر چه باشد قطار و دفتر راهنمایش را که برای سگ‎ها نساخته بودند. اگر به وسیله‎ی چاپ به اطلاع همگان می‎رسانند که قطاری به مقصد پیرفون ساعت هشت صبح حرکت می‎کند و ساعت ده می‎رسد، یعنی که رفتن به پیرفون قانونا مجاز است و نیازی به اجازه‎ی اودت ندارد؛ و همچنین، این کار می‎تواند با هر انگیزه‎ی دیگری جز دیدار اودت انجام شود، همچنان که آدم‎هایی هم که او را نمی‎شناختند هر روزه این کار را می‎کردند و تعدادشان هم آن‎قدر بود که صرف می‎کرد قطارهایشان را به راه بیندازند.

اصلا، اگر او دلش می‎خواست به پیرفون برود، به اودت چه که جلویش را بگیرد! به راستی هم، حس می‎کرد که دلش می‎خواست، و حتا اگر هم اودت را نمی‎شناخت بدون شک به آن‎جا می‎رفت. مدت‎ها بود که می‎خواست با چگونگی کارهای نوسازی ویوله لودوک آشنا بشود. و در آن هوای به آن خوبی عجیب دلش می‎خواست در جنگل کومپینی گردشی بکند.

واقعا جای تاسف داشت که اودت تنها جایی را که او درست در همان روز دلش می‎خواست ببیند، ممنوع کرده بود. در همان روز!

+ جستجو - پروست

 

پ. ن.: اگر بدانید چقدر جلوی خودم را می‎گیرم که هی تکه‎های جستجویی را که تایپ می‎کنم (از میان آن همه‎ای که تایپ نمی‎کنم)، این‎جا نگذارم برای جلوگیری از لوث و «لوس» شدنِ قضیه! ولی گاهی واقعا حیفم می‎آید که شما را سهیم نکنم در لذتی که از خواندنش می‎برم. مثلا این‎جا، این‎طور که بلایی را که عشق و شیفتگی به سر آدم می‎آورد شرح می‎دهد؛ این‎طور مبسوط و کامل و ملموس. و این‎طور که پروست نشسته این طرف و از جایی به بعد قهرمانش را (سوان قهرمان اصلی کتاب نیست، ولی در این قسمت‎های کتاب شخصیت اصلی رمان است)، دست می‎اندازد، حتا نه چندان دلسوزانه مسخرهاش می‎کند، واقعا خواندنی‎ست. طنز پروست، این‎جور جاها، واقعا جذاب است. بس که ملموس و شیرین و خنده‎‎دار شرح داده است این موقعیتِ گریه‎داری را که سوان اسیرش شده‎است و نمی‎تواند و نمی‎خواهد که از آن خلاص شود. عشق و شیفتگی، این‎طور که پروست شرح داده، جدا که ناگوار است. خدا نصیب آدمِ نکند! اضطرابهای عاشقانه، آشفتگی‎ها، حسادت‎ها، بی‎قراری‎ها، حماقت‎ها، تصویرسازی‎ها، مونولوگ‎ها، افکار مسموم، کابوس‎ها، توهمات... معلول‎های عشقهای این‎چنینی‎اند.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
لیلی

چه خوشبختی‎های ممکنی که تحقق‎شان را بدین‎گونه فدای بی‎شکیبی لذتی آنی می‎کنیم!

+ پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۱
لیلی

1

از همه‎ی شیوه‎های پرورش عشق، از همه‎ی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترین‎ها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا می‎گیرد. آن‎گاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل می‎‏بازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوش‎مان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایش‎مان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق می‎یابد که ـ هنگامی‎که از او محرومیم ـ به جای جستجوی خوشی‎هایی که لطف او به ما ارزانی می‎داشت، یک‎باره نیازی بی‎تابانه به خود آن کس حس می‏‎کنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار می‎کنند ـ نیاز بی‎معنی و دردناک تصاحب او.


+ در جستجوی زمان ازدست‎رفته – پروست

2

احتمالا این احساس همه‎گیر است. احساسِ ناراحت‎کننده‎ی وقتی که توی یک اثر ادبی، آن کسی که به منِ خواننده نزدیک‎تر است، دارد درگیرِ عشق به کسی می‎شود که نباید، درگیرِ آدمی اشتباهی. و البته، در این یکی، از پیش، از همان اولین مراحلِ دیدار، به دلیلِ آگاهی‎ای که جهانِ اثر به ما داده است، می‎دانیم که این احساس شکل خواهد گرفت و به کجا خواهد انجامید. و جالب این‎که، آن‎قدر خوب مراحلِ دگرگونی این احساس، از بی‎تفاوتی و نپسندیدن، به عشق (یا احساس عاشقی، که گاهی فریب‎مان می‎دهد با نمایاندنِ خودش به شکل عشق) شرح داده شده‎است که در عینِ دلسوزی برای این طرفِ ماجرا، درکش هم می‎کنی.

3

داشتم فکر می‎کردم که این وصل‎های اشتباهی توی ادبیات کم اتفاق نیفتاده‎اند. بعد حواسم رفت به این که مثلا عشقِ دارسی به الیزابت هم، از منظری دیگر، می‎توانست اشتباهی باشد، و آن چیزی که جلوی اشتباهی به نظر رسیدنش را می‎گیرد، زاویه‎ی نگاهِ ماست که از این سمتِ ماجرا شاهدِ آنیم (و یادمان نرود که آن‎طرفِ ماجرا، مردی‎ست که از همان ابتدا به اشتباهی بودنِ این احساس اندیشیده و از تمامِ نگرانی‎ها عبور کرده است) و خودِ الیزابت که بی‎توجه به طبقه و خانواده‎ای که در آن زندگی می‎کند، صادق است و باهوش و مهم‎تر از آن اهلِ اندیشه و نه سبک‌سر. و البته که الیزابت، ربطی به اودت ندارد. و بعد یک‎هو، دلم خواست، غرور و تعصب را تماشا کنم دوباره. هر چند خیلی وقت‎ها چیزی پیش می‎آید که دلم می‎خواهد تماشایش کنم، و نمی‎کنم.

4

وانگهی، بی‎آن‎که خود بداند، این اطمینان که اودت منتظرش بود، که در جای دیگری با دیگران نبود، که او بدون دیدنش به خانه برنمی‎گشت، دلشوره‎ی فراموش‎شده اما همیشه آماده‎ی سربرآوردنِ آن شبی را که اودت در خانه‎ی وردورن‎ها نبود آرام میکرد، و این آرامش اکنون چنان خوش بود که می‌شد آن را خوشبختی دانست. شاید اهمیتی که اودت برای او یافته بود از همین دلشوره می‎آمد. آدم‎ها معمولا چنان برای ما بی‎اهمیت‎اند که، وقتی بدین‎گونه رنج و شادی‎مان را به یکی از ایشان وابسته می‎‏کنیم، می‎پنداریم که او از کائنات دیگری است، در هاله‎ای از شعر می‎زید، زندگی ما را به گستره‎ای آکنده از هیجان بدل می‎کند که در آن بیش و کم به ما نزدیک می‎شود. سوان نمی‎توانست بی دلشوره به این بیاندیشد که در سال‎هایی که می‎آمد اودت برای او چه حالی می‎یافت.

+ جستجو - پروست

5

آن‌قدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را...

 

+ عباس صفاری

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۱
لیلی

The View of Delft  - Johannes Vermeer 1661

این اثر یوهانس فرمیر (نقاش هلندی 1631-1675)، همان تابلویی هست که به‏ نظر پروست زیباترین تابلوی دنیاست و بارها به این تابلو و به فرمیر، در جستجو اشاره می‎کند.

پ‎. ن.: یوهانس فرمیر، همان نقاشِ دختری با گوشواره‎ی مروارید هست.



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۹
لیلی

.

و پروست گاهی، به سبک خودش شوخ‎طبع هم می‎شود:

اگر او چیزی نمی‎نواخت، گپ می‎زدند، و یکی از دوستان، اغلب نقاش موردعلاقه‎شان در آن روزها، به‎قول آقای وردورن «یکی از آن تکه‎هایی می‎پراند که همه را به غش و ریسه می‎انداخت»، به‎ویژه مادام وردورن را ـ که چنان عادت داشت تعبیر مجازی احساس‎هایی را که به او دست می‎داد واقعی بگیرد ـ که یک‎بار دکتر کوتار (که در آن زمان جوان و تازه‎کار بود) مجبور شد آرواره‎اش را که از زور خنده دررفته بود، جا بیندازد.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۶
لیلی

1

تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین...

دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی.

2

هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم.

3

بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدم‎های گیم آو ترونز! همه‎ی حرف‎ها و دل‎نوشتههای نوشته‎نشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوست‎داشتنی‎ای که با برین بودن او را به آن تبدیل می‎کند، انگار کاملا بی‎ربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بی‎عملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدم‎ها...

4

به عقیده‎ی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی می‎گشت، یا چون می‎خواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)

5

آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، می‎گفت ماها (زمینی‎ها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطره‎ی آن لحظه لذت می‎بریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که این‎طور است.

6

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هربار با قطار قبلی

باید می‌آمدم

(حسین منزوی)

7

شاید هیچ‎ کسی را نتوان یافت که، با همه‎ی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش می‎کند ـ البته بی‎آن‎که بتواند به‎طور کامل واقعیت‎های ویژه‎ای را که گناه در پس آن‎ها پنهان شده‎است تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو پروست)

8

سرزنشت نمی‎کنم. انتخاب این‎که عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشسته‎ام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا می‎کند... و من توی پرانتز اضافه می‎کنم: و عاشق کی نباشیم...)

راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما می‎شناسیم، همانی نیست که از اول بود!

9

فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!

10

برای درباره‎ی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفته‎ام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمی‎شود، هی جور نمی‎شود.

این‎که فروشنده فیلم تحسین‎شده‎ی تحسین‎شده‎ترین کارگردانِ ماست، این‎که فیلم‎های فرهادی، همیشه شگفت‎زده‎ات می‎کنند، این‎که فیلم‎هایش برای تو چاره‎ای به‎جز دوست‎داشتن‎شان باقی نمی‎گذارند، این‎که این فیلم دو جایزه‎ی ارزشمند از معتبرترین جشنواره‎ی هنری سینمای جهان گرفته، این‎که حواشی کن و حواشی پیش‎آمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و می‎زند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!

11

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)

 

* بهرام حمیدیان

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
لیلی

1

نوشتن این پست، از شب ولادت امام رضا شروع شد و به این‎جا کشید! وقتی روی دورِ ننوشتنم، انگار چیزی کم دارم. نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، برایم مثل یک مسکن هست، نه برای رفع دردها، برای رسیدن به آرامش.

2

اگر همه‎چیز خوب پیش برود، همین روزها، سفر کوتاهی به مشهد خواهم داشت. فقط برای زیارت. گفته بودم که زمانی که خیلی دور نیست، شوقِ زیارت برایم شوقی درک نکردنی بود؟ اصلا نمی‎فهمیدم این شوق و آرزو را. این جور خواستنِ بودن در جایی را که... چند سالی‎ست که آن حرم برای من چنین کششی دارد. شاید از آن روزی که دور حرم می‎چرخیدم و اجازه‎ی ورود به آن را نداشتم. این چرخیدن، سرگشته‎ام کرده بود. آدم‎هایی که حقیقتا هیچ حقی در مورد این حرم ندارند، اجازه‎ی ورود نمی‎دادند با قانون‎های من درآوردی‎شان. ولی، وقتیکه قرار باشد جایی باشی، زمین و زمان هم نمی‎توانند مانع ورودت شوند. همان‎طور که آن روز، شد. آن حرم، مال هر کسی‎ست که شوق رفتن به آن را داشته باشد. نه برای هیچ‎کسِ دیگری! تمامِ مالکانِ مدعی، تمام‎شان، تمامِ حکم‎صادرکنندگان، خود مهمانانی هستند که از مهربانی صاحبخانه، احساس میزبانی می‎کنند! همین. آن حرم، و شهری که به خاطر وجودش، «مشهد» شده است، ملک کسی نیست. مال همه‎ی ماست. بیحصارِ بیحصار!

3

بعد فکر کردم چیزی نوشته باشم تا مجبور نشوم اسم وبلاگ را عوض کنم و بگذارم جستجو! برای حفظ ظاهر هم که شده... شاید هم اسمش را گذاشتم «دفتر خاطراتِ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته!»! (:دی)

دارم خاطره‎بازی می‎کنم با این کتاب! شاید هم، خاطره‎سازی!

البته تقصیر من نیست. حقیقتا تقصیر پروست است که دقیقا جوری در جستجوی زمان‎ِ ازدست‎رفته (فقط به اسم کتاب توجه کنید! چه حسرتِ عمیقی! چه اندوهِ بی‎انتهایی! چه... چه چیزی! اسمِ کتاب خودش یک کتابِ تمام‎نشدنی‎ست، یک تلخیِ بی‎پایان) را نوشته که من دوست دارم! اگر جملاتِ طولانی شاید... را یادتان باشد، می‎توانید تصور کنید که چه عیشی دارم با کتابی که سرشار است از جملاتِ بسیار بسیار طولانی (جملاتِ طولانیِ شاید... (قیاسِ مع‎الفارق (گفته بودم که بعضی‎ها هم هستند که با این کلمه خاطره‎ی عاشقانه دارند و برای همین هی به کارش می‎برند؟))، شبیه جوک است در برابرشان). که مشهور است به خاطر جملات طولانی‎اش. که مالِ ساده و سرسری خواندن نیست. و آن تداوم و به هم‎پیوستگی خاطره‎ها و یادها در ذهنِ راوی، که به هر جایی سرک می‎کشد، به هر جایی، به هر گوشه‎ای، به هر حسی... چقدر دوستش دارم! چقدر خوشحالم که شروع کردهام به خواندنش. چقدر بد که «چنین» چیزی وجود داشته و من تابه‎حال نخوانده بودمش. چقدر خوب که بیشتر از چهارهزار صفحه از «چنین» چیزی، نخوانده، پیش رویم هست، برای خواندن. قرارم آهسته و پیوسته خواندن است، در کنار چیزهای دیگر، کارهای دیگر. آهسته و پیوسته و با مکث و تامل. عاشق این هستم که ذهنم را متمرکز کنم روی جملات. یک‌سره، از اول تا آخر جمله را بروم. مثل یک بازی ذهنی. بازیای که من برنده‎اش هستم، چون عاشق این به‎هم‎پیوستگی هستم. مکث می‎کنم. کیف می‎کنم. لذت می‎برم. روزی حدود ده صفحه خواندنِ چیزی که دوستش داری خیلی خوب است. تا حدود دو سالِ آینده هم، برای روزی ده صفحه خواندن ذخیره دارم! عیشِ مدام یعنی این آقای یوسا!

4

 بعد خواندنِ چیزی که این‎قدر خوب است، از یک طرف، جلوی نوشتنِ تو را میگیرد، از طرفی تو را سرشار از نوشتن می‎کند. این که این پارادوکس با من چه می‎کند، شاید با مرور زمان مشخص‎تر شود. فعلا که زورِ ورِ ننوشتن بیشتر است.  

5

خیلی حرف داشتم! همه‎شان محو شدند از ذهنم!


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۳
لیلی

بوهای فصلی،‌ اما خانگی و اندرونی،‌ که تندی ژله‎ی سفید را با شیرینی نان گرم نرم می‏‎کنند، بوهای تنبل و سروقت چون ساعتی روستایی،‌ پرسه‎زن و سربه‎راه، ولنگار و دوراندیش،‌ بوی رخت‎های شسته،‌ بوهای بامدادی، پارسایانه،‌ شاد از صفایی که تنها به نگرانی دامن می‎زند و خوش از سادگی پیش‎پاافتاده‎ای که مخزن عظیمی از شعر برای کسی است که از میان این همه بگذرد بی‎آن که با آن‎ها زندگی کند.

***

از آن کسانی بود که در بیرون از چهارچوب تخصص علمی‎شان،‌ که خیلی هم در آن موفق‎اند،‌ از فرهنگ ادبی و هنری کاملا متفاوتی برخوردارند که در حرفه‎شان به کار نمی‎آید اما زبان بحث و گفتگویشان را غنی می‎کند. اینگونه کسان،‌ که از بسیاری ادیبان فرهیخته‎ترند،‌ و از بسیاری نقاشان بهتر «کار» می‎کنند،‌ چنین می‎پندارند که زندگی‎ای که می‎کنند آنی نیست که باید می‎کردند و فعالیت حرفه‎ای‎شان را یا با ولنگاری آمیخته با بازیگوشی،‌ یا با پشتکاری سرسختانه و خودستایانه،‌ تحقیرآمیز،‌ تلخکامانه و جدی همراه می‎کنند.

 

+ در جستجوی زمان ازدسته‎رفته - پروست


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۷
لیلی

* گذشته‎ی ما هم، چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را به یاد بیاوریم،‌ همه‎ی کوشش هوشِ ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترسِ‌ او،‌ در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیزِ مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم،‌ نهفته است. بسته به تصادف است که،‌ پیش از مردن،‌ به این چیز بربخوریم یا نه.


* و ناگهان خاطره سر رسید. آن مزه از آنِ کلوچه‏‎ای بود که صبح یکشنبه در کومبره،‌ هنگامی که به اتاق عمه لئونی می‌‎رفتم تا به او صبح به‎خیر بگویم،‌ در چای یا زیزفون می‎خیساند و به من می‎داد (در آن روز پیش از ساعت نیایش کلیسا از خانه بیرون نمی‎رفتم). تا آن را نچشیده بودم،‌ از دیدنش هیچ یادی در من زنده نشده بود؛ شاید از آن رو که بارها پس از آن،‌ چنین کلوچه‎هایی را،‌ بی‎آن که بخورم،‌ در شیرینی‎فروشی‎ها دیده بودم و تصویرشان از روزهای کومبره جدا شده و با خاطره‎ی روزهای اخیرتری پیوند یافته بود؛ یا شاید از آنِ خاطره‎هایی که زمانی آن چنان دراز در بیرون از حافظه رها شده بودند هیچ چیز باقی نمانده بود،‌ همه از هم پاشیده بودند؛ شکل‎ها ـ و از جمله شیرینی‎های صدفی، که در زیر چین‎های جدی پارسایانه‎شان چه چربی هوسناکی داشتند‎ـ فرو مرده بودند، یا در رخوت،‌ نیروی گسترشی را که می‎توانست آن‎ها را تا به آگاهی برساند، از دست داده بودند. اما، هنگامی‎که از گذشته‎ی کهنی هیچ‎چیز به جا نمی‎ماند،‌ پس از مرگ آدم‎ها،‌ پس از تباهی چیزها،‌ تنها بو و مزه باقی می‎مانند که نازک‎تر اما چابک‎ترند، کم‎تر مادی‎اند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیرزمانی،‌ چون روح،‌ می‎مانند و به یاد می‎آورند،‌ منتظر،‌ امیدوار،‌ روی آوار همه‎ی چیزهای دیگر،‌ می‎مانند و بنای عظیم خاطره را،‌ بی‎خستگی،‌ روی ذره‎های کم و بیش لمس‎نکردنی‎شان،‌ حمل می‎کنند.

و همین که مزه‎ی کلوچه‎ی خیسیده در زیزفونی را که عمه‎ام به من می‎داد بازشناختم (گرچه هنوز نمی‎دانستم و باید دیرزمانی می‎گذشت تا کشف کنم چرا تا آن اندازه از آن شاد می‎شدم)،‌ یک‎باره خانه‎ی کهنه‎ی خاکستری کنار کوچه هم،‌ که اتاق عمه در آن بود،‌ چون دکور تئاتری بر خانه‎ی کوچک رو به باغ افزوده شد که برای پدر و مادرم در پشت آن ساخته بودند (یعنی همان تکهی جداافتاده‎ای که تا آن زمان فقط آن را به یاد می‎آوردم)؛ و همراه با خانه‎ی خاکستری شهر،‌ از بامداد تا شب و در هر زمان و هوایی،‌ و میدانی که پیش از ناهار مرا آن‎جا می‎فرستادند،‌ و خیابان‎هایی که برای خرید می‎رفتم،‌ و راه‎هایی که اگر هوا خوب بود در آن‎ها می‎گشتیم. و همانند آن بازی ژاپنی که تکه کاغذهایی به ظاهر یک شکل را در کاسه‎ی چینی پر از آبی می‎اندازند، و کاغذها همین که به آب رسیدند شکل‎ها و رنگ‎های گوناگون به خود می‎گیرند،‌ به صورت گل،‌ خانه،‌ آدم‎هایی آشنا،‌ در می‎آیند،‌ دیگر برای من گل‎های باغ خودمان و پارک و آقای سوان،‌ نیلوفرهای کناره‎ی ویوون،‌ و مردمان روستا و خانه‎های کوچکشان و همه‎ی کومبره و کلیسا و پیرامونش،‌ همه شکل و بعد گرفتند و شهر و باغ‎ها از فنجان چایم سربرآوردند.

جستجو - پروست


پ. ن.: چقدر خوب هست پروست...



۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۳
لیلی

او دلشوره‎ی زمانی را که حس می‎کنی آنی که دوست می‎داری دور از تو در جایی خوش است،‌ و دستت به او نمی‎رسد از عشق آموخته بود،‌ عشق که به نوعی همزاد دلشوره است،‌ که آن را یکسره از آنِ خود و فقط برای خود می‎خواهد؛ اما هنگامی که،‌ مانند آن‎چه بر من می‎گذشت،‌ دلشوره پیش از آن که عشق در زندگی‎مان پدیدار شده باشد در ما رخنه می‎کند،‌ در انتظار آن زمان،‌ آزاد و ناشناس در درون ما،‌ بی‎کارکرد معینی،‌ هر روز در خدمت هر احساسی که پیش آید، زمانی مهر فرزندانه و زمانی دوستی پسربچگانه،‌ جریان دارد.

 

در جستجوی زمان ازدست‎رفته - پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۹
لیلی

ایرادی که من به روزنامه‎ها می‎گیرم این است که هر روز توجه ما را به یک مشت چیزهای بی‎اهمیت جلب می‎کنند،‌ در حالی‎که کتاب‎هایی را که چیزهای اساسی در آن‎ها نوشته شده بیشتر از سه چهار بار در زندگی نمی‎خوانیم.

جستجو - پروست

 

+ می‎شود جای آن گذاشت شبکه‎های مجازی،‌ آن هم گاهی بی‎ارزش‎ترین و مبتذلترین (به معنی واقعی کلمه و نه رایج آن) چیزها.

و باید جای آن گذاشت: کتاب‎ها را اصلا نمی‎خوانیم.

 

* از در جستجوی زمان از دست رفته، نقل از مرگ پمپه اثر کورنی


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۰
لیلی

اما، حتی از دیدگاه پیش‎پاافتاده‎ترین چیزهای زندگی، هر آدمی یک ذات منسجم ساخته پرداخته نیست که برای همه یکسان باشد و او را به همان سادگی بتوان شناخت که قرارداد یا وصیت‎نامه‎ای را می‎شود خواند؛ شخصیت اجتماعی ما ساخته‎ی فکر دیگران است. حتی کار بسیار ساده‎ای که آن را «دیدن شخصی که می‎شناسیم» می‎نامیم تا اندازه‎ای یک کار فکری است. قالب ظاهر فیزیکی آدمی را که می‎بینیم از همه‎ی برداشت‎هایی که از او داریم پر می‎کنیم، و بدون شک این برداشت‎ها در پدید آوردن شکل کلی‎ای که در نظر می‎آوریم بیشترین نقش را دارند. برداشت‎های ما رفتهرفته آنچنان کامل در قالب گونه‎های شخص جا می‎گیرند، آنچنان دقیق با خط بینی او هم‎خوان می‎شوند، آنچنان خوب به زیروبم‎های صدای او که پنداری پوشش شفافی باشد شکل می‎دهند که هر بار که چهره‎ی او را می‎بینیم و صدایش را می‎شنویم، آن‎چه چشم وگوش‎مان از او می‎بیند و می‎شنود همان برداشت‎هاست. بدون شک، سوانی که خانواده‎ی من پیشِ خود ساخته بودند، به دلیل بی‎خبری‎شان انبوهی از جزئیات زندگی محفل‎نشینی او را کم داشت که موجب می‎شد کسان دیگری، با دیدن او، چهره‎اش را قلمروی برازندگی‎هایی ببینند که در بینی خمیده‎اش، آن‎گونه که در مرزی طبیعی، پایان می‎گرفت؛ ولی از طرف دیگر، خانواده‎ی من توانسته بودند در قالب آن چهره‎ی عاری از حیثیتی که باید می‎داشت، خالی و جادار، و در ژرفای آن چشمان کم‎بهاداده‎شده، ته‎مانده‎ی گنگ و خوشاید ـ ‎نیمی خاطره و نیمی فراموشی ـ ساعت‎هایی از بیکاری را انباشته کنند که با هم، در دوره‎ی همسایگی روستایی‎مان، پس از شام هر هفته گرد میزِ بازی باغچه، می‎گذارندیم. این یادها، و همچنین برخی خاطره‎ها از خانواده‎اش، قالب فیزیکی او را چنان خوب می‎انباشت که سوانی که ما می‎شناختیم برای خود موجودی کامل و زنده شده بود؛ تا آن‎جا که به نظرم می‎رسد آدمی را رها می‎کنم و به سراغ آدم دیگری می‎روم هر بار که، در خاطره‎ام، از سوانی که بعدها به دقت شناختم به دیگری می‎پردازم ـ به آن سوان نخستین که خطاهای جذاب جوانی‎ام را در او باز می‎شناسم و بیشتر از آن‎که شبیه آن یکی باشد به آدم‎های دیگری می‎ماند که در همان زمان‎ها شناختم، انگار که زندگی ما همانند موزه‎ای باشد که در آن همه‎ی تک‎چهره‎های مربوط به یک دوره به نظر خویشاوند می‎رسند و آب و رنگ یکسانی دارند ـ به آن سوان نخستین آکنده از آسودگی، عطرآگین از بوی شاه‎بلوط بزرگ باغچه، و سبدهای تمشک، و چند پر ترخون.

 

در جستجوی زمان ازدست‎رفته ـ طرف خانه‎ی سوان ـ مارسل پروست


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۹
لیلی