یا فَخرَ من لا فَخرَ لَه...
... خاطراتِ عشق از قانونهای عامِ حافظه (که حافظه خود پیروِ قانونهای عادت است) مستثنا نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را ضعیف میکند، آنچه از همه بهتر ما را به یادِ کسی میاندازد درست آن چیزهایی است که بیاهمیت دانسته فراموش کردهایم و در نتیجه همهی نیرویشان را برایشان باقی گذاشتهایم. بدینگونه، بهترین بخشِ حافظهی ما بیرون از ماست: در نسیمی که نمِ باران دارد، در عطرِ هوای اتاقی دربسته یا نخستین شعلهی هیزم، در هر کجا که چیزی از خویشتن را باز مییابیم که عقلمان ندانسته بوده، واپسین گنجینهی گذشته، بهترین، آنی که وقتی همهی گنجینههای دیگر به پایان رسید هنوز میتواند به گریهمان اندازد.
بیرون از ما؟ درونِ ما اگر بیشتر بپسندیم، چه هر دو یکی است؛ اما پنهان از نگاهمان، نهفته در فراموشی. فقط به یاری همین فراموشی است که میتوانیم گهگاه آدمی را که زمانی بودیم بازیابیم، خود را با چیزها همانگونه رویارو کنیم که او بود، و دوباره از چیزی که او دوست میداشت و برای ما بیتفاوت است رنج بکشیم (چون دیگر نه خودمان که اوییم). در روشنای روز دراز حافظهی عادتزده تصویرهای گذشته رفتهرفته رنگ میبازد، محو میشود، دیگر از آنها چیزی نمیماند و دیگر بازشان نمییابیم. «من»ِ کنونیام دیگر آلبرتین را دوست نمیداشت، منی که دوستش میداشت مرده بود. اما واژهی اکموویل در درونم محفوظ بود، بخشی از آن «من»ی بود که هنوز از چیزهایی که در زمانِ عادی بر خودِ من اثری نداشت به گریه میافتاد، همچون نسخههای محفوظ در کتابخانهی ملی که به یاریشان میتوان آثارِ نابودشده را شناخت، یا صفحههای آوازِ یک خوانندهی بزرگ که در بایگانی اپرا مدفون است و پس از مرگِ خواننده میتوانیم صدای او را که تا ابد خاموششده میپنداشتیم، از آنها بشنویم. گذشته را هم، درست چون آینده نه یکباره که ذرهذره میچشیم.
گریخته - پروست
* بیست و دوم خرداد...
هاروکی موراکامی جایی گفته: نویسنده باید یک شخصیت داشته باشد که بیقیدوشرط دوستش بدارد.
من نویسنده نیستم ولی داستانهایی نوشتهام؛ فکر کردم مثلا توی همین شاید... کدام یکی را بیقیدوشرط دوست دارم؟ «از جواب ماندم!»
به پیشنهاد صبوحا، کافکا در کرانهی موراکامی «سر گرفته شد». فعلا فقط مقدماتش را خواندم. البته به ترجمهی مهدی غبرایی، نه پیشنهاد صبوحا که ترجمهی گیتا گرکانی بود. تا وقتی که جستجو تمام نشود، خواندنِ کتاب جدیدی را به طور جدی شروع نخواهم کرد. بماند که یکی دو ماهِ پیش، جلد دوم ابله را دوباره خواندم به دلایلی. و جالب اینکه بلافاصله بعد از اتمامش، توی همین جستجو، پروست به ابله اشاره کرده بود. شاید آن بخش را اینجا گذاشتم. حواسم هست که مدتهاست از جستجو چیزی نگذاشتهام، در حالیکه خیلی چیزها بوده که دلم میخواسته با شما شریکش شوم. نوشته شدند، ولی آنقدر زیاد شدند که شدند سنگِ بزرگ! بهخصوص اسیر که پر بود از جملات و پاراگرافهایی که باید یادداشتشان میکردم. و کردم.
و باز هم بماند که چقدر خواندنِ اسیر و حالا گریخته، درگیرِ عذابِ وجدانم کرد... میکند. اسیر اولین کتاب از جستجوست که بعد از مرگِ پروست منتشر شد... بعد گریخته و بالاخره زمانِ بازیافته. در واقع کتاب زنده بوده، پروست مدام در حالِ ویرایش و اضافه و کم کردن به آن بوده، که «اسیر»ِ مرگ شد. حسرتآلود است خواندنِ کتابی که نویسنده خیالش از بابتِ آن راحت نبوده. کتابِ زندهای که هنوز در حالِ زندگی بوده... و چقدر دردناک است حجم تناقضات و اشتباهاتِ جزئیای که این جلدهای هنوز زنده و رونده، درگیرشان هستند. آن هم نویسندهای که کتابهای قبلی جستجو را با دقتی خیرهکننده در کوچکترین جزئیات، به پایان رسانده بود. اشتباهاتی که تقصیرِ پروست نیستند، چون کتاب را تمامِ نکرده بوده. معلوم است که در ویرایش اصلاح میشدند. ولی مرگ... «باور کنم که مرگ فقط آنچه را که وجود دارد حذف میکند و بقیه را به حالِ خود باقی میگذارد؟»* و از طرفی، لذتی گناهآلود دارد خواندنِ کتابِ در حالِ زندگیِ نویسندهای که قبلش، پنج جلد (به عبارتی شش جلد) کتابِ کاملشدهاش را خواندهای. انگار این زنده و رونده بودنِ کتاب، تو را در جریانِ آفرینش قرار میدهد. وسطِ وسطِ جریان. وسطِ سعی و خطاها. مثل حضور در پشتِ صحنهی یک فیلم. یا... مثلِ دیدنِ یک نمایشنامه بر روی صحنهی تئاتر و حس کردنِ نفس و وجودِ بازیگرها، از فاصلهای نزدیک، به جای تماشایِ اجرایِ همان سناریو بر روی پردهی سینما. با فاصله. بدون حسِ کردن نفس و وجودِ بازیگرها. یک چنین تفاوتی، یک چنین حس و حالی.
* از گریختهی پروست