سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیلی وقت پیش گفته بود مثل این بود که دست راستم را قطع کرده باشم، خودم...

حالا حالش را می‎فهمم. بعضی وقت‎ها آدم مجبور است دست راست خودش را قطع کند، با دردی جانکاه و با حسرت و دریغ...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۹
لیلی

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

هرچه باشد

.

.

.

خامش منشین

خدا را

پیش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق

چیزی بگوی

 

+ احمد شاملو


 

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۴
لیلی

بعضی آدمها مثل نیمکتی توی پارک هستند؛ همه از کنارشان عبور میکنند. شاید توقف و ماندنی کوتاه هم باشد. ولی در نهایت، سرنوشتشان فقط تماشاست...





۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
لیلی



رویا نیست، واقعیست... بود. آسمانی که تهران و باران، ابتدای این هفته تحویلمان دادند.

 

* عباس صفاری

** پارک ملت ـ هفتونیمِ صبحِ سیزده آذر نود و پنج



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
لیلی

از تو چه پنهان، گاهی می‎نویسم فقط برای این‎که خیالِ خودم راحت شود که هستم... که خوب هستم. وقتی که می‎نویسم یا خوبم، یا به دنبالِ مرهمی برای خوب شدن؛ که همین به دنبالِ مرهم بودن، در مسیر خوب شدن قرار دارد، حتا وقتی که حالِ آدم خیلی بد هست. گذری‎ست از مرحله‎ی بد بودن و کاری نکردن. در مسیر چیزی بودن، خیلی نزدیک هست به مقصد.

*

همه‎ی مردانی که به ما دل می‎بندند، به ما عشق می‎ورزند، چیزهایی را در ما جا می‎گذارند، چیزهایی را از ما برمی‎دارند، بزرگ یا کوچک...

تمام آن‎هایی که برخلافِ خواستشان، ناگزیر به رفتن می‎شوند، در کنار تمامِ چیزهایی که برمی‎دارند، لااقل اعتمادبه‏نفس‎مان را افزایش می‎دهند.

*

شبیه یویو شده‎ام!

*

پ. ن.: درست متوجه نشدم. یواشکی بهم بگو، منظورت کدوم شبه؟

 

* از ترانه‎ی «سالِ نو یعنی تو»، با صدای محسنِ چاووشی؛ گاهی یک جمله از ترانه‎هایی که گوش می‎کنم توی یک لحظه‎ی خاص، آن‎قدر به دلم می‎نشیند که دلم می‎خواهد بیایم و اینجا بنویسمشان، ولی همیشه بی‎خیالش می‎شوم. از امشب تصمیم گرفتم بنویسم، بی‎مناسبت و بی‎دلیل. چه اشکالی دارد؟

یک فولدرِ سلکشن با بیشتر از هزار ترانه، از هر نوعی (خب البته «هر چیزی» را هم که وقتِ انتخاب، انتخاب نکرده‎ام، واقعا سلکشن هست این فولدر، منظورم از «هر نوعی» سبک‎های مختلف هست و خواننده‎های مختلفِ ایرانی و خارجی که البته سهمِ محبوب‎هایشان بیشتر است طبیعتا) دارم که در طولِ سالیان جمع شده‎اند و توی مسیر گوش می‎کنم. هر کدام از ترانه‎ها می‎توانند یک خاطره باشند، یک زندگی باشند... فکر کنید که این همه خاطره‎ی اندوخته در طولِ سالیان... چطور می‎تواند باشد! راستی یکی از ترانه‎های امشب، «رفتی»ِ علی زندوکیلی بود که هنوز هم نفهمیده‎ام چرا وقتی که تازه منتشر شده بود، حداقل سه نفر گفتند که وقتی برای اولین بار شنیده‎اندش یادِ شاید... افتاده‎اند! هر بار که نوبتِ به این یکی می‎افتد، همین سوال برایم پیش می‎آید! مطلقا شباهتی ندارد! این‎همه ترانه‎ی باربط به شاید... وجود دارد، اما این یکی از کنارش هم رد نمی‎شود! ستاره‎ی رفرنس دادنِ امشب چقدر طولانی شد!

 

+ یک عدد انسانِ خواب‎آلودِ خسته! (پس کی تعطیلات می‎آید؟!)

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۰
لیلی

قطاری که تو را برد  
چه چیزی را با خود برمیگرداند؟

تعادل دنیا 
گاهی فقط به مویی بند است  
لوکوموتیورانِ تو 
کاش این را میدانست!

 

+ حافظ موسوی

 

یک

روبهروی تلویزیون، زیر پتویِ با ملحفهی زمینهی صورتیاش، خوابش برده بود. یکی از دلچسبترین خوابهای ممکن. چند وقت بود که جلوی تلویزیون خوابم نبرده بود؟ اینطور رها و خالی از مسئولیت؟ یکی از لذتبخشترینهایش، شب بعد از امتحان کنکورم بود... بعد از آن همه اضطراب و سعی و تلاش، امتحانی که نتیجهاش شده بود زندگیِ حالایم. به ساعت نگاه کردم. هنوز خیلی وقت داشتیم. ظرفهای دوقلو را از توی بوفه برداشتم و در حالِ زمزمهی ترانهی در حالِ پخش، بیخیالِ بیدار کردنِ سینا، به آشپزخانه برگشتم.

آنقدر عزیز این سال را که همزمان با ربیعالاول شروع میشد به فال نیک گرفته بود که ناخودآگاه یک عالم احساس و انرژی مثبت، بعد از گذراندنِ دو سالتحویلِ متوالی پر از غم و جای خالی، به دلِ همهمان سرازیر شده بود. مطمئن بودم که سال خوبی در پیش خواهیم داشت و به این احساسِ اطمینان، اطمینان داشتم. دلم هم پر از شوق بود. شوق به خاطر آدمِ جدیدی که شده بودم، با احساسات و درگیریهای کاملا متفاوت و به خاطرِ زندگیِ جدیدی که زندگیِ من شده بودم. زندگیای که بعد از هجدهسال صاحبخانه بودن، در این روزها، من را در خانهام تبدیل به مهمانِ عزیزی کرده بود. زندگیای که بعد از پایان تعطیلات به آن برمیگشتم.

 

دو

سارای غریبهی تونیک سبزِ کاهویی پوشیدهی توی آینه لرزید. سارای آشنای اینطرف آینه، سارای تونیکِ سبزِ کاهویی پوشیدهی این طرف، یخ کرد. هر دو سارا، هم آنکه آن طرف آینه بود، هم این یکی سارا، حالا دیگر فهمیده بودند که چه اتفاقی افتاده. بعد از همهی آن انکارها و نفهمیدنها، انگار لازم بود که سالی دگرگون شود و یکی بیاید و برود تا پرده کنار برود... پردهای که حتا نمیدانستم از کجا، از کی، جلوی چشمهایم را گرفته بود... که حتا نمیدانستم کی، دقیقا کی... فاجعه اتفاق افتاده بود. هر چه که بود، «اتفاق» افتاده بود... فاجعهای که حتا از فکر کردن به آن فرار میکردم و آنقدر میخواستم که شود... که باشد... که تمام ذهنم را اشغال کند، که چشم ببندم و یک گوشه بنشینم و فقط به روی دل‌‌فریبِ فاجعه فکر کنم... فاجعهی دلفریبِ خوشظاهرِ... که حتا نفهمیده بودم کی... بر سرم هوار شده بود و حالا، با سالی که با ربیعالاول آغاز شده، عیان شده بود... نسیمی که با وجود ظاهرِ آرامَش، طوفانهای مهلک و گردبادهای ویرانگر در پی داشت. خوب میدانستم و من... شکنندهتر و ضعیفتر و نامطمئنتر از آن بودم که بتوانم در مقابل این طوفانها و گردبادها بایستم. که بتوانم...

 

سه

هنوز بدنم، بعد از آن رعشه، خودش را باز نیافته بود. راستی با خودم چه فکری کرده بودم؟! یک نفر باید خیالاتِ من را جراحی می‎کرد. این غده از سرطان هم بدتر بود. واقعا چه فکری کرده بودم وقتی که مچم را گرفته بود؟! این شکل دیگری از آن خیال‎بافی‎های بچگانه نبود که کلِ سالِ من را، تباه کرده بود؟ همان سالی را که هم‎زمانی شروعش با ربیعالاول را به فالِ نیک گرفته بودم...

 

+ شاید...

 

*

پ. ن.: مادربزرگ می‎گفت هر روزش را صدقه کنار بگذارید تا بیاید و برود. آخر ماه، تبریک می‎گفت به همه‎مان. صفرِ پر از حادثه‎ی امسال به پایان رسید. باشد که با شروعِ «اولین بهار»، تلخی این حوادث که غمی همگانی را بر همه‎ی ایران تحمیل کرد، کمی فقط، التیام بیابد.

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۰
لیلی

برخی خاطره‎ها به دوستان مشترک می‎مانند، آشتی دادن را بلدند.


+ پروست

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۴
لیلی



من با تاب، من با تب
خانهای در طرفِ دیگرِ شب ساختهام...

+ سهراب


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۴
لیلی

راننده‎های تاکسی‎ای که تابستان کولر و زمستان بخاری ماشین را روشن نمی‎کنند...

پولی که از «رنج»ِ مسافرانشان به «‎دست» می‎آورند، چه حکمی دارد؟

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۴
لیلی

برگردد و تا دیرزمانی با ما بماند. شبهایی بود که در گذر از شهر به سوی رستوران، دلم آنچنان برای مادام دوگرمانت تنگ میشد که نفسم به دشواری بالا میآمد: پنداری بخشی از سینهام را جراح کاردانی بریده، برداشته، بخش همسنگی از درد معنوی، یا همان اندازه حسرت و عشق به جایش نشانده بود. و آنگاه که حسرت دلداری به جای پارههایی از تن مینشیند، بخیهها هر چه خوب دوخته شده باشد باز زندگی رنجناک میشود، پنداری که حسرت جای بیشتری میگیرد، همواره حسش میکنی، و چه ابهامی است در این ناگزیر باشی پارهای از تنت را بیندیشی!

*

آدمی تغییر نمیکند، بر احساسی که دربارهی کسی دارد عنصرهایی خفته را میافزاید که او بیدار کرده است اما با او بیگانهاند.

+ جستجو... - پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
لیلی

وسایل مورد نیاز برای سفر «در» تهران، بعد از بارش یک برف سبک: آب و خوردنی به مقدار کافی، پاور بانک با شارژ کافی، لباس گرم و کفش مناسب جهت مقابله با پیادهرویهای احتمالی و...

ابزار ویژه و بسیار ضروری: اعصاب پولادین.

ابزار پیشنهادی: سرخوشی جهت خوش بودن حتا وقتی که ساعت‎ها دیرت شده و هیچ چشم‎انداز روشنی برای رسیدن به مقصد نداری.

راه‎حل پیشنهادی: بی‎خیال کار شدن و برگشتن به خانه و پناه بردن به رختخوابِ گرم.

*

بعد از یک روز تعطیل و بارش باران و برفی نسبتا سبک، مردم تهران، به‌خصوص نواحی شمالی آن، امروز صبح هنگامِ رفتن به محل کار، تحصیل و... شوکه شدند. ترافیک و راه‎بندانِ بی‎سابقهای که نظیرش در سنگین‎ترین بارش‎های سالیان پیش هم مشاهده نشده بود. خیل کثیری از عابرانِ پیاده‎ای که در کنار اتوبان‎ها دسته‎جمعی رهسپار مقصد بودند و از کنار ماشین‎هایی که توی راه‎بندانِ جامانده و با حسرت به این آزادی پیاده‎ها چشم دوخته بودند، این‎جا و آن‎جا. البته این‎طور هم نبود که تمامِ این پیاده‎ها خودخواسته پیاده‎روی در سرمای سوزنده‎ی بیرون را به ماندن در ماشین‎های گرم، ولو بدون حرکت، ترجیح داده باشند. بسیاری از آن‎ها از سرِ ناچاری به پیاده‎روی روی آورده بودند چون سواره‎ای نبود که به رفتن به مقصد امیدی داشته باشد تا سوارشان کند. تاکسی‎رانی هم یکی از روسفیدان امروز بود! با راننده‎هایی که یا نبودند یا تعدادی از آن بوده‎ها هم، مسافرانشان را در نیمه‎ی راه پیاده کردند! اکثر مردم دیر، بسیار دیر به محل کار یا تحصیلشان رسیدند و بسیاری از آن‎ها عطای رفتن را به لقایش بخشیدند. هیچوقت، به اندازه‎ای که امروز در اتوبان‎های شمالی و مرکزی تهران حرفش بود، شهردار تهران موضوع گفتگوهای مردم نشده بود. شهردار تهران و شورای شهر و قضیه‎های میلیاردی مشهور.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۳
لیلی

شاعران مدعی‎اند که با پاگذاشتن به فلان خانه یا باغی که جوانی را در آن گذرانده‎ایم، کوتاه‎زمانی همانی می‎شویم که در گذشته بودیم. اما این از آن‎گونه زیارت‎های بسیار پرخطری است که در آن‎ها سرخوردگی نیز به اندازه‎ی کامیابی محتمل است. جاهای ثابت، و هم‎دوره با سال‎های گوناگون زندگی را بهتر آن است که در درون خود بجوییم.

*

هم‎چنان که در راه می‎رفتم، گویا نباید حتا یک لحظه هم از فکر مادام دوگرمانت غافل می‎بودم؛ تنها با این انگیزه به محلِ ماموریت روبر رفته بودم که به یاری‎اش خود را به او نزدیک‎تر کنم. اما خاطره‎ها، غم‎ها، متحرک‎اند. برخی روزها به چنان دورها می‎روند که به زحمت به چشممان می‎آیند، رفته‎شان می‎پنداریم. پس به چیزهای دیگری رو می‎کنیم. و کوچه خیابان‎ِ آن شهر کوچک، هنوز برای من آن‎چنان که در جایی که به عادت در آن زندگی می‎کنیم، راه‎های ساده‎ای برای رفتن از جایی به جای دیگر نبود. زندگی آدم‎های آن دنیای ناشناس به نظرم شگرف و دل‎انگیز می‎آمد، و اغلب در تاریکی شب، پنجره‎های روشن خانه‎ای مرا از رفتن بازمی‎ایستاند و دراززمانی محو تماشای صحنه‎های راستین و اسرارآمیزِ زندگی‎هایی می‎کرد که راهی به آن‎ها نداشتم.


+ طرف گرمانت


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۰
لیلی