سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

-

رویاهایى که تو را نیافته، جهان را ترک مىکنند...

 

شمس لنگرودی


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۱
لیلی

می‏‎فرمایند آزموده را آزمودن خطاست.

ربطی بود؟ حتما دیگه!

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۴
لیلی

هیچ انسانی آن اندازه خردمند نیست که در برههای از جوانی چیزهایی نگفته یا کارهایی نکرده باشد که در اواخرِ زندگی چنان ناخوشایند و مذموم به نظر نرسند که اگر قدرت داشت، به هر وسیلهای، آنها را از خاطرهها محو میکرد. اما این فرد نباید مطلقا پشیمان باشد، چون نمیتواند قطعا مطمئن باشد در این لحظه هم مرد خردمندی است، مگر اینکه از تمام بوتههای آزمایش فرسایندهای که انسان را به این مرحله میرساند، عبور کرده باشد.

پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟ - آلن دوباتن

 

* نام کتابی از دکتر شریعتی


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
لیلی

توی جهان دیگه جای امنی نیست. هیچ کجا.


پ. ن.: فرانسه که حمام خون، ترکیه هم کودتا شد.



* رویا شاه‏‎حسین‎زاده


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۶
لیلی

دلم یک اتفاق خیلی خوب میخواهد. یک اتفاقِ خیلی خوب، که این بدحالی را دگرگون کند. که آنقدر قَدَر باشد که این غمِ... را با خود بشوید و ببرد. هر چند نمیدانم کدامِ اتفاقِ خوب میتواند... هست اصلا اتفاقِ خوبی که بتواند؟

هیچ چیزی هست که بتواند اثر این دو هفته را پاک کند؟ نیست.

ماهِ بدی را پشت سر گذاشتیم. خیلی بد. ولی وقتی که خواستم عنوانِ پست را بنویسم «ماهِ بد»، دستم به نوشتن نرفت. همیشه امکانِ وقوعِ اتفاقاتِ بدتری هم هست...


خدا را شکر...



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۲
لیلی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۲
لیلی

در فوریه‎ی 1932 به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یک‎چهارم قرن، بیش از نه‎هزار روزِ دردناک و ازهم‎گسیخته از آن هنگام گذشته است، روزهایی که رنج درونی و یا کار بی‎امید آن‎ها را هرچه تهی‎تر می‎کرد، سال‎ها و روزهایی که برخی از آن‎ها پوچ‎تر از برگ‎های پوسیده‎ی درختی خشک بود.


دوست بازیافته ـ فرد اولمن

 

* یاور مهدی‎پور

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۳
لیلی




۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
لیلی

یکی از مظاهر خودآزاری و دگرآزاری (گفتنِ مازوخیسم و سادیسم دیگر برایش زیادی‎ست!) این است که بعدازظهر ماه‎رمضان، پیشنهاد بدهی دورهمی Chef ببینید. البته وقتی جمع مختلط باشد، حق انتخاب زیادی باقی نمی‎ماند ولی... آخر Chef؟ آن هم وقتیکه دسته‎جمعی سحری را هم خوش‌‎خوشک خورده باشید...




*

چند سال پیش هم، ماهی‎ها عاشق می‎شوند را یک بعدازظهر ماه‎رمضانی دیده بودم... آن یکی که انگار بوی غذاها را هم پخش می‎کرد اطراف و اکناف!

ولی قبول دارید تماشای این‎جور فیلم‎ها، توی ماه‎رمضان، بیشتر می‎چسبد؟ مخصوصا وقتی که اواخرش باشد؟

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۴
لیلی

انگار هیچوقت قرار نیست هیچچیزی آنطور که برایش برنامهریزی کردهای اتفاق بیفتد... به انجام برسد... پیش برود...

گاهی بهتر... خیلی بهتر... گاهی خیلی بدتر... ولی «آنطور نشدن»، انگار، قانونش است.


پ. ن.: خب وقتی پیغام خصوصی میگذارید و سوال میپرسید، من چطور جواب بدهم؟! هوم؟

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۸
لیلی

در پس شادی و خنده شاید طبعی خشن،‌ خشک و بیعاطفه باشد،‌ اما در پس اندوه همواره اندوه است. رنج برخلاف لذت،‌ نقابی به چهره ندارد.

 

از اعماق ـ اسکار وایلد


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۷
لیلی

فقط گفتم: کار ما قضاوت نیست... درک کردن اما بحثی جداست... فضیلت اگر نباشد ظلم هم... احتمالا، نیست.

 

پ. ن.: قضاوت نکردن خیلی سخته. خیلی. همهی ما، در همهی لحظات، در حال قضاوت کردن دیگران، زمین و زمان... و خودمان هستیم. اما، تمرین میتوان کرد و قصد برای پرهیز...

هر چند، گاف می‎دهم... زیاد...


* سیدمهدی موسوی


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۲
لیلی

حرف غرور و تعصب شد و یک‎هو دلم خواست بروم غرور و تعصب جو رایت را ببینم.


بعدانوشت: البته که بر وسوسه‎های بامدادی غلبه کردم و به جای غرور و تعصب، ترومبو را دیدم که حتما، در موردش خواهم نوشت.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
لیلی

در آستانه‎ی شب‎های قدر... صبوحا این‎ها همان جملاتی هستند که گفته بودم...


باز نشر پستی از سالِ قبل:


هر بار، به این خطابها که میرسم... آمدنِ بغض بیاختیار است...


یا عمادِ من لا عمادَ لَه، یا سندَ من لا سندَ لَه، یا ذُخرَ من لا ذُخرَ له، یا حرزَ من لا حرزَ له، یا غیاثَ من لا غیاثَ له، یا فخرَ من لا فخرَ لَه، یا عزَّ من لا عزَّ لَه، یا معینَ من لا معینَ لَه، یا انیسَ من لا انیسَ لَه، یا امانَ من لا امانَ لَه...

یا حبیبَ من لا حبیبَ لَه، یا طبیبِ من لا طبیبَ لَه، یا مُجیبَ من لا مُجیبَ لَه، یا شفیقَ من لا شفیقَ لَه، یا رفیقَ من لا رفیقَ لَه، یا مغیثَ من لا مغیثَ لَه، یا دلیلَ من لا دلیلَ لَه، یا انیسَ من لا انیسَ لَه، یا راحمَ من لا راحمَ لَه، یا صاحبَ من لا صاحبَ لَه...


بگذار دیگران، هر چه میخواهند بخوانندمان...


اى پشتیبانِ کسى که پشتیبان ندارد، اى پشتوانهی کسی که پشتوانهای ندارد، اى ذخیرهی کسی که ذخیرهای ندارد، اى پناهِ آنکه پناهى ندارد، اى فریادرسِ آنکس که فریادرسی ندارد، اى افتخار آن کسی که مایهی افتخارى ندارد، اى عزت کسی که عزتى ندارد، اى کمکرسانِ کسی که یاوری ندارد، اى همدم آنکسی که همدمى ندارد، اى امانبخش کسی که امانى ندارد...

اى دوستِ آنکه دوستى ندارد، اى طبیبِ آنکسی که طبیبى ندارد، اى اجابتکنندهی آنکه پاسخدهندهای ندارد، اى یار شفیقِ آنکسی که شفیقی ندارد، اى رفیق کسی که رفیقی ندارد، اى فریادرس آنکس که فریادرسى ندارد، اى راهنماى آنکه راهنمایى ندارد، اى مونس کسی که مونسى ندارد، اى رحمکننده به آنکسی که رحمکنندهاى ندارد، اى یار ملازمِ آنکه یار و ملازمی ندارد...

 

یار باماست... چه حاجت که زیادت طلبیم...

دولتِ صحبتِ آن مونس جان... ما را بس...*

 

* البته که حافظ


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۳
لیلی

یکی از شبهای تعطیلِ این ماه که می‎خواستم قبل از سحر فقط وقت بگذرد، بدون این‎که کار جدی‎ و نیازمند فکری انجام دهم، نشستم و بیشتر از سر کنجکاوی، از میان فیلم‎های هاردِآقایهمکاربه‎همراه‎آورده، غرور و تعصب و زامبی‎ها را دیدم!

تجربه‎ی واقعا هولناکی بود! واقعا! اکیدا توصیه می‎کنم به ندیدنِ بلایی که «زامبی‎ها» سر غرور و تعصب آورده‎اند، اگر مثل من این قصه را دوست دارید.

*

بین تمام سلاح‎های دنیا، حالا می‎دونم که عشق خطرناک‎ترین سلاحه. چون زخمی جاودانه بر من گذاشت. من کی تا این حد اسیر طلسم شما شدم، خانم بنت؟ نمی‎دونم کدوم ساعت و مکان، یا کدوم حرف و نگاه باعث و بانیش بوده. قبل از این که بفهمم، درگیرش شده بودم. (آقای دارسیِ زامبی‎کش!)

 


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۷
لیلی

گفتم این وقتِ سحری، شما را سفارش کنم به امتحان کردنِ سس نعناع و سرکه، که حقیقتا چیز خوبی‎ست. هر چند که شاید وقتی چشم‎تان به عنوانِ این ترکیب بیفتد، روی قفسه‎ی سس‎های هایپر، اصلا وسوسه‎تان نکند.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
لیلی

مدت‎ زیادی گذشته از آخرین باری که داستانِ کوتاهی خواندم که دوستش داشته باشم. تازه می‎خواستم به این قطعیت برسم که از داستان‎های سلینجر، فقط آن‎ها را که مربوط به خانواده‎ی گلس هستند دوست دارم، که چند روز پیش، توی یکی از کتاب‎خوانی‎های توی مسیرم، با این داستانِ کوتاه شانزده هفده صفحه‎ای سلینجر مواجه شدم: برادران واریونی.

خیلی دوستش داشتم. البته این داستان مربوط به اولین سال‎های نویسندگی او (1943) است و قطعا خامی‎هایی دارد. حرف فقط سر دوست داشتنش هست و به دل نشستن. یکی هست توی این قصه که من را به یادِ کسی می‎اندازد... شاید شما را هم.

 

***

برای من و احتمالا هزاران نفرِ دیگر، قصه‎ی برادرانِ بی‎نظیرِ واریونی یکی از غم‎بارترین و تمام‎نشدنی‎ترین حکایت‎های این قرن است.

*

او بلندقدترین، لاغرترین و افسردهترین پسری بود که در زندگی‏‎ام دیده بودم. هوشش محشر بود. چشم‎های قهوه‎ای براقی داشت و فقط دوتا پیراهن تن می‎کرد. کاملا غمگین بود و من علتش را نمیدانستم.

اگر برای آمدن پای تخته و جان‎دادن برایش داوطلب می‎خواست، حتما برنده‎ی بورسیه‎ی تحصیلی می‎شدم.

*

از نظرِ واحد آگاهی‎های قلبی، سانی واریونی خوش‎قیافه، دلچسب، دورو و بی‌حوصله بود. نوازنده‎ی خارق‎العاده‎ی پیانو بود. انگشتانش بی‎نظیر بودند؛ به نظرم بهترین انگشت‎های 1926. انگشتانش به نظرم کلیدها را چنان ماهرانه می‎نواختند که انگار چیز تازه‎ای قرار بود از پیانو بیرون بیاید.

....

البته خودش هم به خوبی از مهارت‎هایش باخبر بود. چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر می‎آمد. سانی هیچ‎وقت ازت نمی‎پرسید از موسیقی‎اش خوشت آمده یا نه. کاملا مطمئن بود که خوش‎تان می‎آید.

*

بعد یک‎هو حس وحشتناک و بی‎ردخوری آمد سراغم. ورق‎هایم را گذاشتم زمین و رفتم رو سکو ایستادم و سیگاری گیراندم. سانی هم آمد و سیگاری ازم گرفت. بی‎خیال بالاسرم ایستاد، قاطع و هراس‎آور. رفتارش چنان استادانه بود که حتا نمی‎توانست روی سکو و بینِ واگن‎ها بالاسرت بایستد بی‎این‎که استاد و رهبرِ بی‎رقیبِ سکو قلمداد شود.

*

گفتم: «اشتباه می‎کنی. پاک داری اشتباه می‎کنی. جو دمغ نیست. جو فقط واسه خاطرِ فکر و خیالاش تنهاست. کلی از اون فکرا تو سرش جولون می‎دن. تو هیچ‎کدوم‎شونو نداری. فقط تویی که دمغی سانی.»

سانی گفت: «تو که حتما بدجوری فکر و خیال تو سر داری. داری وقتتو تلف می‎کنی. می‎‏شه نظرت رو به یه چیزی تو مایه‎های خودم جلب کنم؟»

گفتم: «ازت متنفرم. تمومِ عمرم سعی‎مو می‎کنم که از موسیقیت متنفر باشم.»

کیف دستی‎ام را از دستم گرفت، درش را باز کرد و سیگارم را درآورد. گفت: «غیرممکنه.»

*

لبخندی روی لب‎های جو نشست. همیشه لبخندزنِ خوبی بود.

*

از پروفسور ورهیز خواستم وقتی جو همراه من و بابا می‎آید تا ایستگاه قطار، برود دیدنِ سانی. خودم از پسِ دیدنش برنمی‎آمدم. تحملِ آن چشم‎های سردِ بی‎حوصله را نداشتم که هر شگردِ ناچیزم را پیش‎بینی می‎کردند.

*

حالا دیگر من حساسیتم را شاید جایی میان سیطره‎ی زندگیِ معمولِ منطقیِ سرخوشانه جا گذاشته‎ام. تا مدت‎ها پس از مرگِ جو واریونی هنوز از حضور در جاهایی که جاز نواخته می‎شد خودداری می‎کردم. بعد یک‎هو داگلاس اسمیت را در کالجِ معلم‎ها دیدم، عاشقش شدم و باهاش رفتم رقص. و وقتی ارکستر یکی از آهنگهای برادران واریونی را نواخت، با حسی خائنانه دریافتم می‎توانم برای قرار ملاقات‎های عاشقانه و تجربه‎ی سرخوشیِ تازه‎ام با نوستالژی‎بازی‎های آینده، از شعرها و موسیقیِ واریونی‎ها استفاده کنم. حسابی جوان بودم و حسابی عاشقِ داگلاس. چیزِ نه‎چندان نبوغ‎آمیزی در داگلاس وجود داشت ـ دستانش آماده‎ی آماده بود تا مرا در برگیرد. به‎گمانم هرگاه بانویی بخواهد به یادِ عالی‎جنابی چکامه‎ای از جاودانگیِ عاشق بسراید، برای هر چه تاثیرگذارتر کردنش باید به یاد بیاورد حضرتش چه‎گونه صورتِ او را میان دستانش می‎گرفته و چه‎گونه دست‎کم با کنجکاویِ مودبانه آن را می‎کاویده. جو همیشه چنان گرفتارِ کشتی‎های غرق‎شده، چنان بی‎میل و چنان اسیرِ نبوغِ سیری‎ناپذیرش بود که یا میل نداشت یا اصلا فرصتش را، که اگر نه صورتم، دستکم عشقم را بکاود. در نتیجه، قلبِ کم‎ظرفیتم زنگِ یارِ دیرین را از یاد برد و طنینِ تازه را جانشینش کرد.

 

* نیکی فیروزکوهی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۴
لیلی

خبرِ جان باختنِ دستهجمعی سربازهای تازه فارغ‎شده از دوره‎ی سختِ آموزشی، خیلی دردناک بود... خیلی... مخصوصا وقتی‎که به حجمِ آن‎همه امید و آرزویی که همراهشان تمام شد فکر ‎کنیم و به ناامیدی آن همه چشم و قلبِ منتظر مخصوصا از نوعِ مادرانه‎اش... مثل همه‎ی مرگ‎های ناگهانی، مخصوصا وقتی که عاملی بیرونی و خارج از اختیارِ شخص باعثش باشد... مخصوصا وقتیکه بی‎مسئولیتی یا بی‎مبالاتی دیگران مسببش باشد... مخصوصا وقتی که آدم‎های مسئول عکس‎العملی را که ما انتظارش را داریم نشان ندهند (ما انتظار هاراکیری* نداریم ولی...) مخصوصا وقتی که بعضی‎هاشان اصلا عکس‎العملی نشان ندهند...

ولی...

از آن می‎ترسم که این حادثه که عکس‎ها و اخبار و متن‎نوشته‎های تسلیت و ابرازتاسف‎هایش پر شده در شبکه‎های اجتماعی‎مان، چند روز دیگر، دستمایه‎ی شوخی‎هایمان شود همان‎جا...

از ما بعید نیست... این همان کاری‎ست که با همه‎ی فجایع گذشته کردیم... از ما واقعا دور نیست.

می‎ترسم از چیزی که هستیم...




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
لیلی

.

چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر می‎آمد.


برادران واریونی ـ جی. دی. سلینجر

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۹
لیلی