سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۶ مطلب با موضوع «مثلا...» ثبت شده است

مثلا... جمعهای شهریوری ـدل‎انگیزترین ماهِ تابستان‌**ـ، در دل‌انگیزترینِ ساعتِ صبح به قصدِ جاده، به خیابان‎های خلوتِ تهران بزنی... در این دل‎انگیزترین حال و ساعت‎شان...

** دل‎انگیزترین و در عین حال حسرت‌بارترین ماهِ تابستان... حسرتِ تمامِ اتفاقاتِ نیفتاده... حسرتِ نزدیکی پایان...

 

* از ترانه‎ی تورج نگهبان، با صدای محمد معتمدی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۱۳
لیلی

مثلا لمس و ورق زدنِ کتاب‎هایی که تازه خریدی... مثلا، عطرِ سرگیجه‎‏آورِ کتاب‎های نوی دست‎نخورده‎...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۶
لیلی

مثلا تهدیگِ پلوی نذری...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۱
لیلی

مثلا؟

مثلا سابینای بار هستـ... نه! سبکی تحمل‎‎ناپذیرِ هستی.

مثلا آن صحنه‎‎ی اوجِ تنهایی مایکل کورلئونه در دومین پدرخوانده‎‎. همانجا که نشسته روی صندلی و خیره شده به... به ناکجا، در حالیکه دنیایش زیرورو شده، امپراطوریاش در حال اضمحلال است، همسرش ترکش کرده، برادرش روی یک قایق، به دستور او کشته می‎شود... دقیقا همانجا که احتمالا یک چرای بزرگ توی ذهنش به در و دیوار میزند... که چه شد که...

مثلا، شنیدنِ آهنگِ دلریختهی شهریار قنبری (یادم هست، یادت نیست)، توی ماشین، در حالیکه تنهایی، توی ماشین و توی اتوبان، شب است و شیشهها پاییناند و باد پیچیده...

مثلا، هاتچاکلت خوردن توی آن کافهی باغ فردوس، تنهایی...

مثلا، از تجریش، ولیعصر را پیاده پایین آمدن، تنهایی... یا دونفری...

مثلا توی یک شبِ سرد زمستانی، توی گرمای امنِ خانه، یک رمانِ کلاسیکِ طولانی خواندن... مثلا میدلمارچ... مثلا جانِ شیفته... مثلا... مثلا یکی از آن رمانهای جلد زرکوبِ دورهی کودکی که انگار هزار سال گذشته از خواندنشان... مثلا حتا چارلز دیکنز خواندن... هر چیزی که بوی کهنگی بدهد... که ادا و اطوار نداشته باشد... مدرن و نو و... نباشد... که «رمان» باشد... داستان باشد... ماجرا باشد... تو را به دنبالِ خودش بکشاند...

مثلا پنجشنبه و جمعه را تا صبح بیدار بودن و زندگی کردن، بدون دغدغهی کار و درس و...

مثلا توی یک صبح سرد توی رختخواب ماندن و پتو را به دور خود پیچیدن... بیدغدغه... و با خیالِ راحت خوابیدن...

مثلا یک دورهمی با آنهایی که دوستشان داری...

مثلا بازیِ دستهجمعی کردن و هی جرزدن...

مثلا خیابانگردی کردنِ بیهدف...

مثلا کوچهها و خیابانهای ناشناخته را کشف کردن...

مثلا دوباره کشف کردنِ خیابانهای همیشگی...

مثلا دورهمیِ شب یلدا... و مسابقهی کی دیرتر کم میآورد و باز جر زدن و تظاهر به کم نیاوردن کردن...

مثلا، دور هم نشستن و در مورد فیلم و کتاب حرف زدن...

مثلا کشِ دادنِ دورهمیهای دلپذیر شبانه و دنبالِ بهانههای کوچک گشتن برای تمام نشدنشان...

مثلا دستهجمعی برنامهی سفر و تفریح ریختن و در موردش ساعتها حرف زدن و هیچگاه اجرایش نکردن...

مثلا چند شب پشت سر هم نخوابیدن و رمان خواندن...

مثلا فیلم دیدن... با خیالِ راحت...

مثلا فرندز دیدن... بیوقفه...

مثلا نوشتن...

مثلا کنسرت رضا یزدانی...

مثلا یک خواب با فراغِ بال...

مثلا بیوقفه نوشتن...

مثلا ربنای شجریان، و تکاپوی همه برای چیدنِ سفرهی افطارِ مادربزرگ... که سالهاست رفته...

مثلا ناهارِ دستهجمعی جمعه...

مثلا دوچرخهسواریِ شبانه توی تابستانِ کیش...

مثلا پشت سر هم و بیوقفه گوش کردنِ یک ترانه...

مثلا نیمهشب، ماشینها را جاگذاشتن و دستهجمعی پیاده برگشتن به خانه...

مثلا نشستن روی نیمکتِ آن طرفِ اتوبان و خیره شدن به...

مثلا بوی نانِ بربریِ داغ و چای تازه و...

مثلا خواندنِ یک شعرِ دلنشین... از...

مثلا... 

 

* از حذفشدههای وبلاگ قبلی... خرداد 93... انگار حالا بیشتر... انگار حالا مثلاتر!

پ. ن.: به سفارش نگین.


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۴
لیلی

مثلا این‎که... طعمِ کشک و بادمجانهای «آنجور که دوست داشتی»، تا آخر دنیا تو را به یاد من می‎آورد و آن خیابان و آن فصل را که انگار هزار سال از آن گذشته... راستی مگر چقدر از عصر ما گذشته است؟ چرا همه چیز آن‎قدر دور به نظر می‎رسند و محو، مثل یک فیلمِ قدیمی... چند سالِ نوری دور شده‎ایم از...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۵
لیلی

مثلا، بادمجون سرخ‎کرده... وقتی هنوز داغِ داغه، با نمک و نون لواشِ تازه...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۷
لیلی