سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

جناب مستطاب فری کثیف می‎فرمایند کفتر اون جایی تیر می‌خوره که دون خورده.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۰
لیلی

The View of Delft  - Johannes Vermeer 1661

این اثر یوهانس فرمیر (نقاش هلندی 1631-1675)، همان تابلویی هست که به‏ نظر پروست زیباترین تابلوی دنیاست و بارها به این تابلو و به فرمیر، در جستجو اشاره می‎کند.

پ‎. ن.: یوهانس فرمیر، همان نقاشِ دختری با گوشواره‎ی مروارید هست.



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۹
لیلی

هیروشیما، عشق من، چقدر خوب بود. چقدر چسبید دیدنش توی این روز عید.

در موردش حتما خواهم نوشت. حتما.





۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۵
لیلی

.

و پروست گاهی، به سبک خودش شوخ‎طبع هم می‎شود:

اگر او چیزی نمی‎نواخت، گپ می‎زدند، و یکی از دوستان، اغلب نقاش موردعلاقه‎شان در آن روزها، به‎قول آقای وردورن «یکی از آن تکه‎هایی می‎پراند که همه را به غش و ریسه می‎انداخت»، به‎ویژه مادام وردورن را ـ که چنان عادت داشت تعبیر مجازی احساس‎هایی را که به او دست می‎داد واقعی بگیرد ـ که یک‎بار دکتر کوتار (که در آن زمان جوان و تازه‎کار بود) مجبور شد آرواره‎اش را که از زور خنده دررفته بود، جا بیندازد.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۶
لیلی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۵
لیلی


ـ می‎دونی چه اتفاقی براشون افتاد؟

ـ نه.

ـ دقیقا. هیچی. زندگی‎شون رو کردن و هیچ اتفاقی براشون نیفتاد.

 

Room 2015


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۴
لیلی

سزار که دشنه‎های بی‎قرار دوستانش او را به پایهی مجسمه‎ای چسبانده‎است، برای این‎که وحشتش به حد کمال برسد، در میان تیغه‎ها و چهره‎ها، چهره‎ی مارکوس یونیوس بروتوس، دستپروذه و شاید هم پسر خود را می‎بیند. آن‎گاه دست از دفاع می‎کشد و فریاد حیرت برمی‎آورد: «تو هم، پسرم!». شکسپیر و کودو این فریاد دردناک را برمی‎گیرند.

سرنوشت، تکرارها، مشابهات و تقارن‎ها را دوست دارد. نوزده قرن بعد، در جنوب ایالت بوینس آیرس، گاچویی مورد حمله‎ی گاچوهای دیگر قرار می‎گیرد و هنگام افتادن، یکی از پسرخوانده‎هایش را می‎شناسد. با سرزنشی ملایم و حیرتی آرام به او می‎گوید (این حرف‎ها را باید شنید، نباید خواند): «پس این‎طور!». او را می‎کشند و نمی‎داند که می‎میرد تا صحنه‎ای تکرار شود.

ـ خورخه لوئیس بورخس

*

وسط تماشای کلئوپاترا، سر صحنه‎ی قتل جولیوس سزار توسط سناتورها، یاد «تو هم، بروتوس!؟» افتادم که دورهی بچگی‎ام، یکی از مشهورترین جملات بود توی خانواده‎مان! وقتِ خرده‎خیانت‎های درون خانوادگی، وسط خرده‎ناباوری‎ها، این جمله هی تکرار می‌شد: تو هم بروتوس؟! شده بود یک بازی برای‎مان. طرفِ ماجرا لورفته پیشش، بیشتر اوقات مامان بود. ولی خودِ او هم گاهی اوقات بروتوس می‎شد. بعد یادم افتاد که یک زمانی یک چیزهایی در مورد این صحنه، که صحنه‎ی موردعلاقه‎ام بود در کل ماجرای سزار و کلئوپاترا و آنتونی، هم توی نمایشنامه‎ی شکسپیر، هم فیلم جولیوس سزار و هم توی آن کتاب باریک دوره‎ی کودکی و هر جای دیگری که قصه‎ی این سه نفر را خوانده بودم، توی سررسید قدیمی‎ام، وسطِ شعرها و... نوشته بودم. رفتم توی کتابخانه و سررسید را پیدا کردم و بعد از سال‎ها بازش کردم. دقیقا یادم بود کدام سمتِ صفحه نوشته بودمش. برخلاف تصورم اثری از «تو هم، بروتوس؟!» نبود. فقط آن‎قدر این جمله را توی عمرم تکرار کرده بودم که حتا توی حرکاتِ لب سزارِ فیلم هم، دنبالش می‏گشتم.

تاریخ زیر متن بورخس، توی سررسیدم 21/4/80 هست. بیشتر از شانزده سال پیش!

پ. ن.: احساس می‎کنم قبلا توی شاید... هم این جمله را جایی به کار برده بودم! باید چک کنم بعد.


۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۹
لیلی

می‎گفتم. می‎گفتی. و گفتن از یک محاوره‎ی ساده اگر تجاوز می‎کرد، نانجیب می‎شد.


حکایت هیجدهم اردیبهشت بیستوپنج ـ علیمراد فدایینیا


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۹
لیلی

توماس اشنوز، یکی از نویسنده‎های برکینگ بد می‎گوید مایکل اسلوویس، فیلمبردار/کارگردان نابغه‎مان در روز پایانی به همه‎مان هدیه‎هایی داد با نقلقول معروفی از دکتر زئوس که به‎شان چسبانده بود: «غمگین نباش که تمام شد، خوشحال باش که اتفاق افتاد.» (+)

و من امروز، مدام این جمله را تکرار می‎کردم. جمله‎ی قشنگی‎ست و دلنشین، قابل تعمیم به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات زندگی‎مان. روی یک تکه کاغذ نوشتمش و دادمش به الف. می‎توانستم همان وقت توی تلگرام برای او بفرستمش. ولی ترجیحم این بود که روی کاغذ بنویسم تا نگه‎ش دارد، شاید که هر از چند گاهی چشمش به آن بیفتد، به‎جای این‎که در انبوه پیغام‎های تلگرام گم شود و محو (هی قرار است درباره‎ی آفاتِ تلگرام و این شبکه‎های سریع و سهل‎الوصول و کنسروطورِ اجتماعی بنویسم و هی جور نمی‎شود). و بعد یک صدایی سعی می‎کرد خودش را به گوشم برساند. هی سعی می‎کرد خودش را عرضه کند. نمی‎شد، گیر کرده بود وسطِ همه‎ی شلوغی‎های امروز. بعد وقتی که شروع کردم به نقل کردن جمله توی فایل Word، خودش را یک‎جورهایی، کم و زیاد بالا کشید: غمگین نباش که تمام شد، خوش‎حال باش که «بالاخره» تمام شد، و بیشتر از این طول نکشید. این یکی هم قابل تعمیم هست به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات و رابطه‎های زندگی‎مان. شاید خیلی بیشتر از اولی. گاهی پایان خیلی بهتر از امتدادِ... اصلا فرهادی جمله‎ی گویایی را در درباره‎ی الی‎اش گنجانده بود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‎پایان هست.

پ. ن.: عید مبارک.

پ. ن. 2: درباره‎ی برکینگ بد خواهم نوشت. تا به سرنوشت همه‎ی فیلمهایی که توی یک سال اخیر تماشا کرده بودم و قرار بود در موردشان بنویسم، دچار نشده. و به سرنوشت ترو دتکتیو.

پ. ن. 3: هزار سال بود که پی‎نوشت نگذاشته بودم!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۵
لیلی

1

تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین...

دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی.

2

هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم.

3

بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدم‎های گیم آو ترونز! همه‎ی حرف‎ها و دل‎نوشتههای نوشته‎نشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوست‎داشتنی‎ای که با برین بودن او را به آن تبدیل می‎کند، انگار کاملا بی‎ربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بی‎عملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدم‎ها...

4

به عقیده‎ی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی می‎گشت، یا چون می‎خواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)

5

آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، می‎گفت ماها (زمینی‎ها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطره‎ی آن لحظه لذت می‎بریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که این‎طور است.

6

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هربار با قطار قبلی

باید می‌آمدم

(حسین منزوی)

7

شاید هیچ‎ کسی را نتوان یافت که، با همه‎ی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش می‎کند ـ البته بی‎آن‎که بتواند به‎طور کامل واقعیت‎های ویژه‎ای را که گناه در پس آن‎ها پنهان شده‎است تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو پروست)

8

سرزنشت نمی‎کنم. انتخاب این‎که عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشسته‎ام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا می‎کند... و من توی پرانتز اضافه می‎کنم: و عاشق کی نباشیم...)

راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما می‎شناسیم، همانی نیست که از اول بود!

9

فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!

10

برای درباره‎ی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفته‎ام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمی‎شود، هی جور نمی‎شود.

این‎که فروشنده فیلم تحسین‎شده‎ی تحسین‎شده‎ترین کارگردانِ ماست، این‎که فیلم‎های فرهادی، همیشه شگفت‎زده‎ات می‎کنند، این‎که فیلم‎هایش برای تو چاره‎ای به‎جز دوست‎داشتن‎شان باقی نمی‎گذارند، این‎که این فیلم دو جایزه‎ی ارزشمند از معتبرترین جشنواره‎ی هنری سینمای جهان گرفته، این‎که حواشی کن و حواشی پیش‎آمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و می‎زند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!

11

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)

 

* بهرام حمیدیان

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
لیلی

ما تنهاییم، بدون دستاویزی که عذرخواهِ ما باشد. این معنی همان است که من با جمله‎ی «بشر محکوم به آزادی است» بیان می‎کنم. بشر محکوم است، زیرا خود را نیافریده و در عین حال، آزاد است، زیرا همین که پا به جهان گذاشت مسئول همه‎ی کارهایی است که انجام می‎دهد.

...

من هرگز، هیچ‎گونه دلیل و نشانه‎ای برای قانع کردنِ خود نخواهم یافت. اگر ندائی بر من نازل شود، همیشه خود من هستم که باید تشخیص دهم این صدای فرشته است یا نه.

اگر من تشخیص دهم که فلان کار خوب است، فقط من هستم که میان اعلام خوبی و بدی آن کار، اولی را انتخاب می‎کنم و می‎گویم که این کار خوب است، نه بد.

هیچ‎کس به من رسالت ابراهیم بودن نداده است، اما با وجود این، مجبورم در هر لحظه کارهایی انجام دهم که نمونه و سرمشق است. کار جهان بر این مدار است که گویی تمام آدمیان چشم بر رفتار هر یک از افراد دوخته‎اند و روش خود را بر طبق رفتار همین یک نفر، تنظیم می‎کنند.

هر فردی باید پیش خود بگوید: آیا به راستی من آن کسی هستم که حق دارم چنان رفتار کنم که همه‎ی آدمیان کار خود را بر طبق رفتار من تنظیم کنند؟ هر کس که این معنی را فراموش کند، مسلما بر سیمای دلهره‎ی خود نقاب زده است.

 + اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر - سارتر


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۷
لیلی
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۴
لیلی

نگاهم تا وقتی که در را پشت سرش بست تعقیبش کرد. دلم هم خالی شده بود. حجمی با یک خلاء عمیق. کاش اتفاقی می‎افتاد. زلزله؟ امشب یک بار دیگر هم فکرش از ذهنم گذشته بود. زلزله‎ای ملو، وسطِ دلخوشی‎هایم. زلزله‎ای که کابوسم بود، حالا چقدر مطلوب به نظر می‎رسید. زمین‎لرزه‎ای فقط برای من. بدون آواری برای دیگران.

چشمم آن‎قدر روی در ماند تا دوباره باز شد. ذهنم نمی‎توانست مسافت زمانیِ رفت و برگشتش را برآورد کند. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ توی این فاصلهی بی‎پایان هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه کسی آمد، نه زلزله‎ای، نه طوفانی، نه انفجاری... هیچ چیزی. او رفت. او آمد. و در این فاصله؛ هیچ.

او رفت. او آمد... مهم‎تر از این مگر چیزی هم بود؟

+ شاید...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۲
لیلی

به همین راحتی، چشم روی هم گذاشتیم و مردادِ داغ نود و پنج سپری شد... سپری شد یعنی رفت، برای همیشه، به خاک سپردیمش و به باد و... و شهریور رسید و چند روزی هم از آن گذشت... فصل پایان دلخوشی‎های تابستانی... فصل روزشماری برای تمام نشدن... قدر لحظه لحظهها را دانستن... هر چند بوده است سال‎هایی که روزشماری و لحظه‎شماری می‎کردیم برای تمام شدنش، برای رسیدن پاییز و دیدار دوباره و... وَه! چه سال‎هایی... که آمدند و گذشتند و... سپری شد به همین راحتی عمرمان.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۸
لیلی

مثلا این‎که... طعمِ کشک و بادمجانهای «آنجور که دوست داشتی»، تا آخر دنیا تو را به یاد من می‎آورد و آن خیابان و آن فصل را که انگار هزار سال از آن گذشته... راستی مگر چقدر از عصر ما گذشته است؟ چرا همه چیز آن‎قدر دور به نظر می‎رسند و محو، مثل یک فیلمِ قدیمی... چند سالِ نوری دور شده‎ایم از...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۵
لیلی

مثلا، بادمجون سرخ‎کرده... وقتی هنوز داغِ داغه، با نمک و نون لواشِ تازه...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۷
لیلی