سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برکینگ بد» ثبت شده است

توماس اشنوز، یکی از نویسنده‎های برکینگ بد می‎گوید مایکل اسلوویس، فیلمبردار/کارگردان نابغه‎مان در روز پایانی به همه‎مان هدیه‎هایی داد با نقلقول معروفی از دکتر زئوس که به‎شان چسبانده بود: «غمگین نباش که تمام شد، خوشحال باش که اتفاق افتاد.» (+)

و من امروز، مدام این جمله را تکرار می‎کردم. جمله‎ی قشنگی‎ست و دلنشین، قابل تعمیم به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات زندگی‎مان. روی یک تکه کاغذ نوشتمش و دادمش به الف. می‎توانستم همان وقت توی تلگرام برای او بفرستمش. ولی ترجیحم این بود که روی کاغذ بنویسم تا نگه‎ش دارد، شاید که هر از چند گاهی چشمش به آن بیفتد، به‎جای این‎که در انبوه پیغام‎های تلگرام گم شود و محو (هی قرار است درباره‎ی آفاتِ تلگرام و این شبکه‎های سریع و سهل‎الوصول و کنسروطورِ اجتماعی بنویسم و هی جور نمی‎شود). و بعد یک صدایی سعی می‎کرد خودش را به گوشم برساند. هی سعی می‎کرد خودش را عرضه کند. نمی‎شد، گیر کرده بود وسطِ همه‎ی شلوغی‎های امروز. بعد وقتی که شروع کردم به نقل کردن جمله توی فایل Word، خودش را یک‎جورهایی، کم و زیاد بالا کشید: غمگین نباش که تمام شد، خوش‎حال باش که «بالاخره» تمام شد، و بیشتر از این طول نکشید. این یکی هم قابل تعمیم هست به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات و رابطه‎های زندگی‎مان. شاید خیلی بیشتر از اولی. گاهی پایان خیلی بهتر از امتدادِ... اصلا فرهادی جمله‎ی گویایی را در درباره‎ی الی‎اش گنجانده بود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‎پایان هست.

پ. ن.: عید مبارک.

پ. ن. 2: درباره‎ی برکینگ بد خواهم نوشت. تا به سرنوشت همه‎ی فیلمهایی که توی یک سال اخیر تماشا کرده بودم و قرار بود در موردشان بنویسم، دچار نشده. و به سرنوشت ترو دتکتیو.

پ. ن. 3: هزار سال بود که پی‎نوشت نگذاشته بودم!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۵
لیلی

1

تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین...

دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی.

2

هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم.

3

بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدم‎های گیم آو ترونز! همه‎ی حرف‎ها و دل‎نوشتههای نوشته‎نشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوست‎داشتنی‎ای که با برین بودن او را به آن تبدیل می‎کند، انگار کاملا بی‎ربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بی‎عملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدم‎ها...

4

به عقیده‎ی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی می‎گشت، یا چون می‎خواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)

5

آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، می‎گفت ماها (زمینی‎ها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطره‎ی آن لحظه لذت می‎بریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که این‎طور است.

6

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هربار با قطار قبلی

باید می‌آمدم

(حسین منزوی)

7

شاید هیچ‎ کسی را نتوان یافت که، با همه‎ی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش می‎کند ـ البته بی‎آن‎که بتواند به‎طور کامل واقعیت‎های ویژه‎ای را که گناه در پس آن‎ها پنهان شده‎است تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو پروست)

8

سرزنشت نمی‎کنم. انتخاب این‎که عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشسته‎ام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا می‎کند... و من توی پرانتز اضافه می‎کنم: و عاشق کی نباشیم...)

راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما می‎شناسیم، همانی نیست که از اول بود!

9

فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!

10

برای درباره‎ی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفته‎ام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمی‎شود، هی جور نمی‎شود.

این‎که فروشنده فیلم تحسین‎شده‎ی تحسین‎شده‎ترین کارگردانِ ماست، این‎که فیلم‎های فرهادی، همیشه شگفت‎زده‎ات می‎کنند، این‎که فیلم‎هایش برای تو چاره‎ای به‎جز دوست‎داشتن‎شان باقی نمی‎گذارند، این‎که این فیلم دو جایزه‎ی ارزشمند از معتبرترین جشنواره‎ی هنری سینمای جهان گرفته، این‎که حواشی کن و حواشی پیش‎آمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و می‎زند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!

11

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)

 

* بهرام حمیدیان

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
لیلی

والت: من کل قضیه رو بهشون توضیح می‎دم.

گریچن: پس حالا که بحث توضیح دادن شد، به منم توضیح بده.

والت: من توضیحی به تو بدهکار نیستم. من به تو یک عذرخواهی بدهکار بودم که ازت عذرخواهی هم کردم. من خیلی متاسفم گریچن. پس تا الان دو بار ازت عذرخواهی کردم. من واقعا متاسفم. اینم سومین عذرخواهی.

 

برکینگ بد سیزن دو اپیزود شش

*

خیلی عجیبه که یکی در پایان سیزن سوم برکینگ بد، هنوز دوستش نداشته باشه؟

با برکینگ بد، در وضعیت So So به سر می‎برم. مدارا می‎کنیم با هم! اگر در دو سیزن آینده تغییری در این وضعیت ایجاد شد، اعلام خواهم کرد!


* این‎قدر ورد زبانم شده در این جور مواقع که یادم نبود اشاره کنم؛ سیاووش قمیشی :)


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۶
لیلی



والتر: تا جایی که می‎دونم... اینا غیرقانونی بودن دیگه؟

هنک: آره خب، بعضی وقتها میوهی ممنوعه خوشمزهترینه. مگه نه؟

والتر: خندهداره مگه نه؟... اینکه چطوری اون خط رو رسم میکنیم.

هنک: جدا؟ کدوم خط؟

والتر: این که چی قانونیه، چی غیرقانونی. سیگارهای کوبایی، مشروب، می‎دونی اگه این مشروب رو سال 1930 میخوردیم قانونشکنی محسوب میشد اما سال بعدش هیچ منعی نداشت؟ حالا هم فقط خدا می‎دونه سال بعد چه چیزی قانونی میشه.

هنک: مثلا علف؟

والتر: آره. مثلا علف یا... هر چیز دیگه‎ای.

هنک: کوکائین؟ هروئین؟

والتر: منظورم اینه که این قوانین قراردادیه.

هنک: خب پس باید بیای یه سر زندون رو ببینی. کلی از آدمهای اونجا از این حرفا میزنن؛ هی رفیق! آخه چرا منو به خاطر ده پونزده بسته ماری‌جوآنا دستیگری کردی؟! سال دیگه وقتی ویلی نیلسون رئیسجمهور بشه همهش قانونی میشه. گندش بزنن. این مسائل رو یهطرفه نبین. بعضی وقتا چیزایی قانونین که نباید باشن. استعمال شیشه قبلا قانونی بود. قبلا به صورت آزاد توی همهی داروخونههای کشور فروخته میشد. خدا رو شکر که تو این مورد سرعقل اومدن.

Breaking Bad


*

پ. ن.: مرزهای سفت و سختِ مقاومتم در برابر سریال‎دیدن کاملا درهم شکستند!

پ. ن. 2: اردی‏بهشت تمام شد... (سلام مهسا). محض یادآوری و «حواس‎تان هست؟».

پ. ن. 3: بازتاب‎های اولیه‎ی نمایش فروشنده‎ توی کن، کمابیش خوب بوده. برای تماشایش، فعلا باید منتظر بمانیم. هر چند، با زمانی که به سرعت برق و باد می‎گذرد، واژه‎ی انتظار مفهمومش را از دست داده‎است.

پ. ن. 4: یادم نبود که در مورد ابد و یک روز، چیزی بنویسم. از فیلم‎های اکران جدید هم باید حتما اژدها وارد می‎شود را ببینم یکی از همین روزها.

پ. ن. 5: شهر چراغانی‎ست... شب‎های چراغانیِ عیدطورِ شهر را دوست دارم. مخصوصا این یکی را.

پ. ن. 6: کجا رفتند چیزهایی که قرار بود در موردشان بنویسم!؟


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۹
لیلی