سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب هول» ثبت شده است

پیرزن می‌گفت و حب‌های تریاک را می‌چسباند و زغال گداخته را بر آن می‌گرفت و هاجر بر نیِ وافور می‌دمید و نی را می‌مکید و تریاک را بی‌وقفه می‌کشید. به ساعتم نگریستم. هفت و ده دقیقه. نیم ساعتی از وقتِ وعده‌ی ملاقاتم با ایران گذشته بود. سه ربعی از وقتِ عبور هر روزیِ آذر از خیابان دانشگاه گذشته بود. ایران نشسته در خانه منتظر من بود. آذر بی‌خبر از حضورِ سایه‌وارِ همیشگی من شاید اصلاً گذارش به خیابان دانشگاه نیفتاده بود. نمی‌دانستم چرا به دنبال پیرزن به این خانه آمده بودم.

هاجر گفت «آقا بلند شوید. زینب‌خاتون به دم‌تان می‌دهد. بد نیست بکشید. حوصله‌تان را زیاد می‌کند. می‌دانم این‌جا مناسبِ شما نیست. ناراحت و نگران به نظر می‌رسید. بکشید. حرف‌هایم زیاد است. گوش دادن به آن‌ها حوصله می‌خواهد.»

برخاستم. در کنار پیرزن، پشت منقل، دوزانو نشستم. نمی‌دانستم چرا به حرفش گوش می‌دادم. پیرزن گفت «نمی‌دانم تا‌به‌حال کشیده‌اید یا نه. فوت کنید. وقتی گفتم بکشید، بکشید. هاجرخانم چای شیرین برای آقا بیاور.» دود آسان از حنجره‌ام پایین می‌رفت. آسان. آسان عاشق می‌شوید. گفت. یا چیزی شبیه به این را گفت. یا نگفت. آذر اصلاً اهلِ حرف‌زدن نبود. یا بود و اهلِ حرف‌زدن با من نبود. به‌خلافِ ایران. که اهلِ همه چیز بود. اهلی بود. هست. ایران هنوز اهلی است. خانگی است. حضورش بوی خانه را می‌پراکند. بویش حضورش خانه را می‌آفریند. شبی که هاجر را دیدم چقدر وقت بود ایران را شناخته بودم؟ شاید یکی دو ماه. چقدر وقت بود آذر را می‌شناختم؟ شاید چهار سال. آذر را روز ثبت‌‌نام دیدم. آن‌ها که در کنکور دانشگاه قبول شده بودند برای تعیین رشته‌ی تحصیلی در دانشکده‌ی ادبیات جمع شده بودند. نشسته بودم. روی سکوی سنگی روبه‌روی در دانشکده‌ی ادبیات نشسته بودم. شاید کسی هم در کنار من نشسته بود. دوستی. خرامان از راه رسید. پیراهنِ ململ گل‌دار پوشیده بود. کمربندی فلزی با حلقه‌های درشت بر کمر بسته بود. کفشِ پاشنه‌بلندی به پا داشت که قامتش را بلند نشان می‌داد. پوستش شفاف. چشم‌هایش سیاه. ابرویش خطی خمیده. قوسی مبهم بر فرازِ چشم‌ها. حیرت‌زده نگاه می‌کرد. یا حس کردم بلاهتی در مجموعه‌ی اجزای چهره‌اش نهفته بود که حالتی شگفت‌زده به نحوه‌ی نگریستنش می‌بخشید. زنی بود که ناگهان در غوغای روز اول دانشگاه حضورش را بر من تحمیل کرد. حضوری که جز به هنگامِ دور بودن از او، جز به وقتِ تنهایی، ملموس نبود. محسوس نمی‌شد. چیزی پرسید و رفت. دهانی را، لبانی را، چشم‌هایی را، در کاسه‌ی سرِ من نهاد و گریخت.

به گمانم هر کس در ذهنِ خود قالب‌هایی اساطیری دارد. قالب‌هایی که ذهن از وجودِ آن‌ها بی‌خبر است. ناگهان، به تصادف زنی یا مردی قالبِ اسطوره‌ای خویش را در ذهنِ ما می‌یابد. حضورِ خفته‌اش را در ذهن ما بیدار می‌کند. و از آن لحظه به بعد حس می‌کنیم که او را سال‌هاست می‌شناسیم. سال‌هاست او را دوست می‌داریم. و سال‌هاست او همدمِ ذهنی ماست. وقتی کلاس‌ها شروع شد، وقتی هر روز او را در گوشه و کنارِ دانشکده می‌دیدم، دریافتم که از برخورد با او می‌ترسم. تا از معاشرت با او بپرهیزم، معاشرتِ مداوم با زنان و دخترانِ دیگر را برگزیدم. معاشرتِ مداوم؟ نه. مکاشفه‌ی مداوم. حضورِ همیشگی آذر در ذهنم چراغی بود که راه سنگلاخِ روابط میان من و دخترانِ دیگر را روشن می‌کرد. هر یک مجموعه‌ی یگانه و افسون‌کننده‌ای بود که.

باید بنویسم. یادم باشد که بنویسم. بنویسم که آگاهی از حضورِ ذهنیِ آذر همراه با آگاهی‌ام از حضوری دیگر هم بود. هفته‌ی اول کلاس‌ها که تمام شد شروع شد. ازجلوی دانشکده‌ی ادبیات به راه افتاده بودند. تعدادشان وقتی به جلوی دانشکده‌ی فنی رسیده بودند چندین برابر شده بود. صحن دانشکده‌ی حقوق را تماماً پر کرده بودند. تظاهراتِ خود به خود. مثل گلوله‌ی کوچکی که از فراز قله‌ی کوه برف پوشیده‌ای سرازیر می‌شود و تا به دامنه و به ته دره برسد توده‌ی بهمن عظیمی می‌شود. آدم را در خود فرو می‌برد. داد و فریادها، شعارها تو را در گردابی ژرف می‌اندازد. ترس اندک اندک از تن می‌ریزد. پوست می‌شکفد. دمل‌های چرکینِ هزارساله سرباز می‌کنند. در جنجال بخار می‌شوند. فردیت از میان می‌رود. حس یگانگی در خشم و خروشِ همگانی زاییده می‌شود. حس یگانگی وقتی بیشتر می‌شود که کامیون‌ها سر می‌رسند. سربازان گارد را در جلوی هر دانشکده پیاده می‌کنند. اینان سراپا مجهزند. کاسکت‌هایی بر سر دارند که صورت‌شان را در نقاب می‌پوشاند. سپرهایی به دست دارند که اندام‌شان را مخفی می‌کند. هر یک باطومی در دست دارند. هیچ کدام نگاه نمی‌کنند. هیچ کدام نمی‌شنوند. گوش نمی‌دهند. ندیدن و نشنیدن اجرای وظیفه‌شان را آسان می‌کند. فقط افسرهای فرمانده می‌بینند. فقط افسرهای فرمانده می‌شنوند. چشم‌هایشان دانشجو را می‌پاید. گوش‌هایشان چسبیده به سطحِ واکی‌تاکی‌هاست. با دستگاه بی‌سیم به مرکز وصل شده‌اند. مرکز سرنخ را می‌کشد. و ناگهان به راهشان می‌اندازد. می‌دوند. باطوم‌ها را می‌چرخانند. بی‌مهابا فرود می‌آورند. مهم نیست به کجا. مهم نیست به چه کس. تاریخ است که می‌زند. تاریخ است که سر می‌شکند. دست‌وپا خرد می‌کند.

دانشجوها می‌دوند. از روی نرده‌ها خود را به خیابان پرتاب می‌کنند. خود را به درون صحن داخلی دانشکده‌ها می‌اندازند و می‌کوشند در جایی پنهان بشوند. من هم می‌دوم. من‌ هم همیشه خود را به جایی می‌رسانم. چه در ایام دانشجویی و چه به هنگام استادی. همیشه خود را به مستراح می‌رسانم. اوایل گارد وارد صحن داخلی دانشکده‌ها نمی‌شد. یک شب وارد شدند. حتی توی کتابخانه‌ها دویدند. قفسه‌ها و سرها و دست‌ها و کتاب‌ها یک‌جا خرد می‌‌شد. نخستین بار باورم نشد. نفهمیدم. بعد باورم شد. فهمیدم. عادی شد.

مثل حضور ذهنیِ آذر. نیلوفری که جایی در درونِ ذهن ریشه گرفت و برهمه‌ی جسم ریشه دواند. شاخ و برگش نگاه و خاطره و خیال را احاطه کرد. رؤیایی طولانی. زنی که ناگهان در درونِ ذهن زاییده می‌شود و با جسم می‌آمیزد. حضوری بی‌حضور. انفجاری در مغز. برخوردی کوتاه اندام و اطوارِ زنی را با قالب اسطوره‌ای‌اش در ذهن می‌آمیزد و موجودیت او را در تمامیتِ وجودی‌ام می‌پراکند. استحاله‌ای روی می‌دهد که معنی همه چیز را برایم دگرگون می‌کند. ساعات خستگی‌آورِ کلاس با حضور او زود گذر می‌شود. ساعات دیگر، وقتی که زن جایی در محدوده‌ی نگاه نیست، کشنده و دیرپا می‌شود. همیشه می‌خندد. همیشه موزون راه می‌رود. نان‌خامه‌ای می‌خورد. آراسته است. از آن‌چه در پیرامونش می‌گذرد بی‌خبر است. مثل بسیاری دیگر روزهای اعتراض و شلوغی به دانشگاه نمی‌آید. یا اگر آمده باشد زود می‌گریزد. روزهای شلوغی. صحن خلوت دانشگاه خلوت‌تر می‌شود. دانشجوهای هنرهای زیبا حشیش می‌کشند و به دخترها متلک می‌گویند. دانشجوهای فنی آماده می‌شوند. رفت‌وآمدها محتاطانه می‌شود. کسی بلند حرف نمی‌زند. پچ‌پچ‌ها. در گوشی حرف‌زدن‌ها. صدای گوش‌آزارِ موتور کامیون‌ها که وارد صحن دانشگاه می‌شود. صدای رژه. نبردی نابرابر. لشکری در مواجهه با دسته‌ای. تجهیزات نظامی در برخورد با صدا. وقتی دربان‌ها عوض می‌شوند، بوی شلوغی در فضا پراکنده می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند از کجا شروع می‌شود و چطور شروع می‌شود. گیاهی خودرو است که هرچه شاخ و برگش را بزنند جوانه‌هایش بیشتر می‌شود، شاخ‌ و برگش انبوه‌تر می‌شود و بیشتر رشد می‌کند.

مثل حضور ذهنی آذر. که هست و نیست. هست زیرا در خواب و در بیداری با او همدمم. نیست زیرا از رابطه‌ی عادی و عینی با او می‌گریزم. و هرچه بیشتر می‌کوشم از او، از وجودِ عینی و ملموسِ او بگریزم، حضور ذهنی او در تنم ریشه‌دارتر و جاندارتر می‌شود.

وجود عینی؟ حضور ذهنی؟ هاجر گفت «دیگر نمی‌کشید؟» گفتم نه. سراپایم به خارش افتاده بود. به پهلو دراز کشیده بودم. فضای اطاق به‌ تدریج مأنوس شده بود. سبک‌بار شده بودم. حس الفتی باستانی در وجودم بیدار شده بود. حس مهربانی ناشناخته‌ای جسم و جانم را آکنده بود. پیرزن چای شیرین دیگری پیشم گذاشت و به اشاره‌ِی هاجر از اطاق بیرون رفت. هاجر شمرده و آهسته گفت. حدیثی که زنی در خواب نقل کند. افسانه‌ای. چطور باور کنم؟ ناگهان کسی از درونِ تاریکی سربرمی‌آورد و اساسِ مشروعیت مرا درهم می‌ریزد. ناگهان همه‌ی زندگی آدم به فریبی هول‌آور تبدیل می‌شود. چگونه گفت؟ با چه کلماتی؟ چرا گفت؟

در همه‌ی احادیثی که درباره‌ی حضرت ابراهیم نوشته‌اند، در همه‌ی کتاب‌های رسولان خدا، همیشه صحبت از ابراهیم است. همیشه درباره‌ی ابراهیم و سارا نوشته‌اند. هیچ کس از هاجر و از اسماعیل حرفی نمی‌زند. هیچ کس از رنج اسماعیل چیزی نمی‌گوید. چرا بگوید؟ چرا بنویسند؟ چرا بگویم؟ چرا بنویسم؟ بلند شدم. نشستم. بر زمین دراز کشیدم. و زن می‌گفت. می‌گفت بی‌آن‌که به من نگاه کند.

«وقتی پدرتان مرا برای کلفتی از پدرم خرید چهارده‌ساله بودم. شما از اسحاق بزرگ‌تر نیستید. می‌دانم که نمی‌بایست بگویم. نتوانستم. اول من حامله شدم. بعد مادرتان اسحاق را حامله شد. شاید به فاصله‌ی یک روز، من و سارا در یک ساعت زاییدیم. فقط فرق‌مان این بود که من شما را که زاییدم از خانه بیرونم کردند. فی‌الواقع پس از این‌که بند ناف‌تان را بریدند. اول شما را با خودم بردم. بعد دیدم ممکن است هردومان از گرسنگی بمیریم. برگشتم به در خانه‌ی پدرتان. خوشبختانه ساراخانم زن بزرگواری بود. او بود که به اصرار شما را گرفت. شما را نگه داشت. شما را بزرگ کرد. فی‌الواقع من فقط نه ماه مادر بودم. مادر واقعی او بود.»

نمی‌خواستم بگوید. نمی‌خواستم بشنوم. نمی‌خواستم باور کنم. و هنوز باور نمی‌‌کنم. هاجر دست‌ به ‌دست چرخیده بود. سرانجام کارش به شهرنو و حالا به گدایی کشیده بود. همین؟ چرا به من می‌گفت؟ چرا انتقام ابراهیم را از من می‌گرفت؟ چرا انتقام خدا را از من می‌گرفت؟ خدا؟ ابراهیم فقط مردم را می‌شناخت. فقط به مردم ایمان داشت. مردم. کلمه‌ای که جای خدا را در ذهن می‌گیرد. و چون خدا می‌شود، هیچ لذتی را فرد بر خود نمی‌بخشاید. مردم همیشه حاضراست. حضوری بی‌حضور. حضوری ذهنی. مردم است که مسئولیت طلب می‌کند. مسئولیت. کلمه‌ای که جای کتاب آسمانی را می‌گیرد. و چون مقدس می‌شود، خود نمی‌تواند حتی غذای حسابی بخورد. جایی که مردم چشم‌شان به ‌دهانِ خورنده است. مسئولیت در نخوردن است. آن گاه نمی‌توان لباس آراسته پوشید. مردم برهنه‌اند. مسئولیت در ساده‌پوشی است. مردم داور نهایی می‌شود. هیچ کس نمی‌داند مردم کیست. هیچ کس نمی‌داند مسئولیت یعنی چه. آن گاه سروکله‌ی پیامبران پیدا می‌شود. پیامبرانِ صادق و پیامبران دروغین.

شاعرِ طرفدارِ مردم شب‌ها در هتل مرمر آبجو لیوانی پنج تومان می‌خورد و مست می‌کند و به دست و پای شاعره‌ی اشراف‌زاده‌ی طرفدار مردم می‌افتد. فیلمسازِ طرفدار مردم با پول دولت فیلم می‌سازد و خوشش نمی‌آید با کارگران در سر یک سفره غذا بخورد زیرا دهانشان هنگام غذا خوردن صدا می‌کند و پایشان بو می‌دهد. نویسنده‌ی طرفدار مردم نمایشنامه‌ی میهنی‌اش را در تلویزیون نشان می‌دهد و بابت آن پول حسابی می‌گیرد و به خرج دولت در سمینار و فستیوال بین‌المللی شرکت می‌کند. و از مردم حرف می‌زند. همه از مردم حرف می‌زنند. مردم خودشان ساکت‌اند. یا چنین نشان می‌دهند. حضوری بی‌حضور.

به ‌خلاف ایران. که نخستین‌ بار او را ملموس و واقعی دیدم. ملموس و واقعی دریافتم. نه نان خامه‌ای می‌خورد نه می‌خرامید. بی‌پیرایه لباس می‌پوشید. با همه گفتگو می‌کرد. با همه می‌خندید. پس از گفتگوی با هاجر تصمیم گرفتم با آذر حرف بزنم. ناگهان در همه‌ی حالات و همه‌ی احساس‌های خودم شک کرده بودم. بنیاد تصوری که از خودم داشتم درهم فرو ریخته بود. و همین آزارم می‌داد. نمی‌توانستم بفهمم. چه فرق می‌کرد که نطفه‌ی چه کسی بودم و در رحمِ چه کسی پرورش یافته بودم؟ به ظاهر هیچ. اما تصور حرام‌زادگی مثل خوره تصوری را که از خود داشتم می‌خورد. حس می‌کردم همه، همیشه، به من دروغ گفته‌اند. حس می‌کردم خودم، همیشه، ناآگاهانه به خود دروغ گفته‌ام. گفتم برای واقعی بودن باید از خیال بگریزم. و بالاخره روزی با واقعیتِ آذر حرف زدم. ابتدا ترسید. باور نکرد شاید. جز او با همه حرف زده بودم. جز او به همه نگاه کرده بودم. حالا در صحن دانشکده روبه‌رویش ایستاده بودم. فقط موی سیاهش را می‌دیدم و بند کیف سیاهش را. لرزش تنم صدایم را می‌لرزاند. نمی‌دانم چه گفتم. می‌دانم که می‌خواستم بگویم. چه می‌خواستم بگویم؟ این‌که خیالش را بیمارگونه مثل کوله‌باری بر دوش می‌کشیدم؟ این‌که تا از او بگریزم همه را فریب می‌دادم؟

فریب می‌دادم یا فریب داده می‌شدم؟ نه. ابراهیم مرا در مذبح خدای خود قربانی نکرد. نه. خودم نمی‌خواستم قربانی بشوم. در آن ایام که شب و روزِ من با خیالِ آذر و واقعیتِ دختران و زنان دانشکده و کوچه و خیابان طی می‌شد، اسحاق از پله‌ی قهرمانی و شهادت بالا می‌رفت. همه او را می‌شناختند مگر من. همه او را می‌ستودند مگر من. همه می‌دانستند که او ـ‌فقط اوـ کوچک‌ترین پسر ابراهیم و ساراست مگر من. نه او را دیده بودم. نه با او حرف زده بودم. و نه از او خبری داشتم. و می‌دانستم که هست. می‌دانستم که برگزیده است. می‌دانستم که در معبد مردم، اوست که باید قربانی بشود. فریب می‌دادم یا فریب داده می‌شدم؟ اسحاق بی‌باک بود. همه این را می‌دانستند. من ترسو و پنهان‌کار بودم. هیچ کس این را نمی‌دانست. اسحاق از خود گذشته و صادق بود. همه این را می‌دانستند. من خودپرست و نیرنگ‌باز بودم. هیچ کس این را نمی‌دانست. اسحاق به مردم مؤمن بود. همه این را می‌دانستند. من به هیچ چیز و هیچ کس اعتقاد نداشتم. هیچ کس این را نمی‌دانست.

و هیچ کس، هیچ کس نفهمید و ندانست که چون ابراهیم اسحاق را به خدای خود پیشکش کرد و خدا نخواست که او فرزندش را قربانی کند، مرا هدایت را، به مذبح فرستاد. اسحاق می‌خواست نردبانِ شهادت را تا آخرین پله بپیماید. فرمان آمد بایست. بازگرد. صداقتِ تو بر ما ثابت شد. من سه ماه کار کرده بودم و حقوقم را نداده بودند. مشکوک بودند. سرانجام چشم باز کردم و دیدم که یکه و تنها در مذبح نشسته‌ام.

اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پرکرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرف میز. مرد آراسته نشسته روبه‌روی من رنگ‌باخته. خودباخته. پاک‌باخته. اخته. مرد می‌پرسد چه کارها کرده‌ام و چه چیزها خوانده‌ام. می‌پرسد چرا در سیاست مداخله کرده‌ام. مرد سیاست را کار امثال من نمی‌داند. می‌گوید: «وظیفه‌ی دانشجو درس خواندن است نه شرکت در تظاهرات. وظیفۀ شاعرشعر گفتن است و شعر غزل عاشقانه است نه حدیث جنگل و شب. وظیفۀ نویسنده داستان پلیسی و سرگرم‌کننده نوشتن است نه مقالۀ اجتماعی. بنویسید آقا جان. به خط خودتان مرقوم بفرمایید که از این لحظه به بعد نه فقط در هیچ یک از فعالیتهای اجتماعی مشکوک شرکت نمی‌کنید بلکه فقط کارتان محدود به هنربرای هنر است. کارتان محدود به‌ هنر محض است...»

یکه و تنها. نشسته در مذبح. اطاق تاریک و روشن. میزی دراز. مستطیلی و دراز. اطاق نه. سالن. سرتاسرش را میز پر کرده بود. و فقط دو صندلی. در دو طرفِ میز. مرد آراسته نشسته روبه‌روی من رنگ‌باخته. خودباخته. پاک‌باخته. اخته.

یکه و تنها. ایستاده در برابر واقعیتِ آذر. که ناگهان می‌بینمش. زنی که مویش چشمانِ مرا از سیاهی پر کرده است زنی نیست که چهار سال شب و روزِ مرا سرشار از حضور ناملموسِ خود کرده‌ است. دهانش را باز می‌کند و جمله‌های متداول را شلیک می‌کند. نمی‌خواهد. نمی‌تواند اعتماد کند. «شما هم مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. دل‌تان می‌خواهد دختربازی کنید. امروز من ‌و فردا یکی دیگر. همه‌ی شما مردها مثل یکدیگرید. دختری را در نظر می‌گیرید. چون دست‌تان به او نمی‌رسد بیشتر تحریک می‌شوید. می‌خواهید موفق بشوید. دو سه باری با دخترِ ساده‌لوح قرار می‌گذارید. به سینما و کافه ‌تریا می‌روید. یکی دوبار دستمالی‌اش می‌کنید. و بعد ولش می‌کنید. شما هم مثل بقیه. حتی بدتر از بقیه. ماشاءالله از بیست تا دخترِ کلاس نوزده‌‌تای آن‌ها رفیقه‌تان هستند. چرا به سراغ آن‌ها نمی‌روید؟ چرا با آن‌ها گرم نمی‌گیرید؟»

می‌گوید و دیگر نمی‌شنوم. فقط سیاهی موی براقش چشمانم را پرکرده است. مثل وقتی که از بازجویی خلاص می‌شوم و پس از نوشتن آن‌چه از من خواسته‌اند برمی‌خیزم و از اطاق بیرون می‌آیم و روز هست و آفتاب هست و تاریک می‌بینم و تاریک می‌اندیشم و با سر به ‌دیوار می‌خورم.

مثل بقیه. شما هم مثل بقیه. نکته همین است. مثل بقیه بودن. مثل بقیه اندیشیدن. مثل بقیه رفتار کردن. وجود هدایت را پذیرفتن. از خدای ابراهیم و اسحاق برگزیده‌ی او گسستن. دانستنِ این که مثل لاک‌پشت در پوسته‌ای سخت پنهان شده‌ای. دانستنِ این که قهرمان نیستی. دانستنِ این که می‌ترسی. دانستنِ این که تنها آفریده‌ی ذهنِ خود را دوست می‌داری. دانستنِ این که جز این نیست. حیات تو جزاین نیست.

گفت نه. گفت اشتباه می‌کنی. گفت و دست‌هایم را گرفت، ایران خانم. جز یکی دوبار ندیده بودمش. سبکباری‌اش را نمی‌پسندیدم. در پشت پیش‌خوان چای‌فروشی دانشکده ایستاده بود. سیگار می‌کشید. وقتی گفتم هر زنی را در نخستین برخورد می‌توان شناخت، گفت نه. گفت اشتباه می‌کنی. گفت و دست‌هایم را گرفت، ایران خانم. که حالا حتماً. حتماً ببینم، ساعت چند است؟ حدود سه‌‌ونیم.

برمی‌خیزد. صورت‌حساب را می‌پردازد. از رستوران بیرون می‌آید. قدم‌زنان. در خیابان شاه. باید بنویسم وقتی از دکه‌ی جگرفروشی بیرون آمدم چیزی، دملی، گلویم را گرفته بود. نمی‌توانستم آب دهانم را فرو بدهم. آمدم سر چهارراه پهلوی. در حوالی ساعت دو. باید بنویسم که خیابان پهلوی راه‌بندان است. ایستاده‌ام و نمی‌دانم چه کنم. دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم. و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. تنم مورمور می‌شود. لرزشی خفیف از پنجه‌ی پایم بالا می‌آید و تا پلک‌هایم می‌رسد. پلک‌هایم می‌پرند. اتومبیلی به اتومبیلِ دیگری می‌خورد. صدای خردشدنِ شیشه. صدای فریاد. هیاهو در میانِ خیابان اوج می‌گیرد. اغلب عابرها به جانب محل تصادف می‌دوند. حتی روزنامه‌فروش که به من می‌گوید «آقا، نوکرتم، این روزنامه‌ها را بپا تا من برگردم.»

اسماعیلی به چهارراه یوسف‌آباد می‌رسد. بروم؟ بروم به جانبِ بیمارستان؟

خالی از نطفه‌ی من. خالی از خاطره‌ی من. خالی از من. منی که به تدریج در او، در ذهن و در تنِ او نفوذ کردم. وقتی به او گفتم که می‌خواهم ازدواج کنم خندید. گفتم این چند ماه آشنایی برای شناختن کفایت می‌کند. گفت شناختنِ چه کسی؟ گفتم منظورم بیشتر شناسایی تو از من است. می‌بینی. کم و بیش درسم تمام شده است. البته تا دوره‌ی دکتری ادامه‌اش می‌دهم. حالا درآمد بخور و نمیری دارم که کفاف مخارج هردومان را می‌دهد. گفت شوخی می‌کنی. گفتم نه. گفت می‌دانی ازدواج یعنی چه؟ گفتم گمان می‌کنم. گفت چرا می‌خواهی ازدواج کنی؟ مگر همین‌‌طور چه اشکالی دارد؟ گفتم راستش نمی‌دانم. فقط می‌دانم که فرقی با بقیه ندارم. هر مردی، در حدود سی‌سالگی باید زن بگیرد و بچه‌دار بشود. اگر قرار بود شاخ غولی را بشکنم تا حالا آن را شکسته بودم. گفت که این‌طور. که فقط می‌خواهی ازدواج کنی و بس. برایت خواستِ من و وجود من مطرح نیست.

خواستِ او؟ وجود او؟ چطور می‌شود فهمید؟ چطور می‌شود دانست؟ می‌دانستم که اسمش ایران است. می‌دانستم که چگونه لباس می‌پوشد، چگونه حرف می‌زند، چگونه شاد یا غمگین می‌شود. می‌دانستم که در کجا به دنیا آمده است، در کجا بزرگ شده است و خانواده‌اش چه کسانی هستند. می‌دانستم که درس خوانده است و وضع او با موقعیتِ اکثر زن‌های نسل پیش از خودش فرق می‌کند. و چیزهایی نظیر این‌ها. اما چه سود؟ زمان به من ثابت کرد که این چیزها حاکی از او، حاکی از تمامیتِ وجودی او، نیست. شبِ طلاق به ابوالفضل گفتم: «حتماً باورت نمی‌شود. حتماً در دلت می‌پرسی چه مرگش است. نه گرفتاری مالی دارم و نه گرفتاری‌های دیگر. تازه زندگی‌ام ظاهراً هیچ کم ندارد. به یک معنی من باید خوشبخت هم باشم. مردی که زنی زیبا دارد و دو دخترِ مثل دسته‌ی گل. مردی که در دانشگاه درس می‌دهد. درآمدش خوب است. خانه‌اش در محله‌ی مناسبی قرار دارد. وسایل خانه‌اش مرتب و به‌اندازه‌اند. ظاهراً در این زندگی هیچ کم و کاستی نباید باشد. مردهای دیگر همیشه دردی، گرهی در کار و زندگی دارند که آزارشان بدهد. من ظاهراً مشکلی در کارم نیست. دوستان خوب، زندگی مرفه، فرزندان دوست‌داشتنی و همسر مهربان. چه می‌خواهم؟

ابتدا فکر کردم مشکل، اصل ازدواج، مجموعه‌ی اجتماعی ازدواج است. و طبیعی و معمول است. یا این‌که خاصه‌ی رابطه‌ی من و زنم است. بهتر است بگویم شاید قسمتی از مشکل زاییده‌ی صورتِ اجتماعی و قانونی ازدواج باشد. پس از یکی دو سال پی بردم که این‌ها هست و در عین حال مسایل دیگری هم هست، به‌ تدریج حس کردم قرارداد حقوقی ازدواج وضع تازه‌ای برای ایران ایجاد کرده است. در چشم او شوهر بودن من مرا در رابطه‌ای خاص قرار داده بود. حقی که او از من مطالبه می‌کرد مثل حقوق صاحب ملکی به مایملکش بود.

من آن آزادی یا بهتر بگویم آن حداقل فضای حیاتی را که لازمه‌ی رشدِ طبیعی هر موجود زنده‌ای است کم‌‌کم از دست می‌دادم. به مرور زمان نگاه‌هایم، نحوه‌ی خور و خوابم، نحوه‌ی زیست اجتماعی‌ام، و خلاصه کلیه‌ی وجوه زیستی‌ام در زیر ذره‌بین زنی قرار گرفته بود که تا پیش از بچه‌دار شدن‌مان فقط و فقط علاقه، لااقل از نظر من، به او حقی در این باره می‌داد. نه تنها زمانِ حالِ زندگی‌ام در زیر نگاه‌های کنجکاو و بازخواست‌کننده‌ی او قرار داشت بلکه می‌کوشید ذره ‌ذره، جزء به جزء گذشته‌ام را هم دریابد، زیر و رو کند و باز بسازد. آدم‌های دیگر را نمی‌دانم، اما در مورد خودم باید بگویم من به تنهایی و به خلوت و به فضایی خاص خودم، به فردیتم احتیاج دارم. واین فردیت را ایران به مخاطره انداخته است. البته، می‌شود گفت که عشق انحصارطلب است، و عشق خواهانِ مالکیت بی‌چون‌وچراست، و عشق مسخرکننده و اشباع‌کننده است. و می‌شود گفت که احوالِ ایران طبیعی است. و حتی باید گفت که اگر قضیه را از دیدگاه او تحلیل کنیم خیلی خیلی با آن‌چه من ادعا می‌کنم فرق دارد.

اما به هر حال، مسئله این است که فرصت حیات کوتاه است. مسئله این است که در رابطه‌ی میان دو نفر، آن هم رابطه‌ای مبتنی بر قرارداد حقوقی، بالاخره یکی شیء خواهد شد، مسخ و بی‌جان خواهد شد. و من ده سال است نمی‌خواهم که نه خودم و نه ایران بمیریم، شیء بشویم، مسخ و بی‌جان بشویم.» دروغ می‌گفتم.

اسماعیلی وارد فروشگاه بزرگِ ایران می‌شود. عجیب است که فروشگاه حالا بسته نیست. این‌همه شیء! هر طبقه مخصوصِ چند دسته از چیزهای مورد احتیاج است. چیزهای مورد احتیاج؟ مگر به غیر از خوردن، پوشیدن و امثال آن آدمی‌زاد چقدر احتیاج دارد؟ در همین مورد اشتباه می‌کردم. تا پیش از ازدواج با ایران، او را درست مثل این فروشگاه می‌شناختم: اسمی و مکانی برای فروش. فی‌الواقع نمی‌دانستم که در درون آن، در درون او، چه چیزهاست.

کسی که برای خریدن شیء معین به این‌جا می‌آید با کسی که در این‌جا کار می‌کند تفاوت بسیار دارد. هزاران شیء خرد و ریز در این‌جا هست که چشم خریدار عجول آن‌ها را نمی‌بیند. وقتی که سال‌ها شب و روز با ایران در زیر یک سقف زندگی کردم دانستم. دانستم که او را هیچ‌گاه نشناخته بودم. و نه او را. که همه را. همه‌ی آدم‌هایی را که فقط به سببی معین با آن‌ها سروکار داشتم.

 

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی


* حافظ


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۴۸
لیلی

نه. باید بگریزم. باید به‌خواب بروم. من آدمم و محکوم به زندگی روز، به زندگی ظاهر. نباید به طبیعت شبانه تن در بدهم. لحاف را بر سرم می‌کشم. گوش‌هایم را با دو دست محکم می‌گیرم، سرم را به بالش می‌فشارم، و درهم‌کشیده و دندان بر دندان فشرده، ترسان و حیران، خواب نجات‌بخشی به‌سراغم می‌آید. هان! این رخوت مطبوع که در ساق‌های پا رخنه می‌کند، این گرمای آرام‌بخش که تا قفسه‌ی سینه بالا می‌آید، و این احساس رهایی و سکون، جز خواب مهربان نیست که سرانجام من لرزان را در آغوش می‌فشارد. و ناگهان صبح است. خروسان منادی سحر، پیشاهنگان آفتاب غوغا می‌کنند. گله در آغل بی‌تاب است. سرما و سوز صبحگاهی گرمی تن را هزار چندان می‌کند. و های‌وهوی آن‌ها که دیری است از خواب برخاسته‌اند، اصوات آشنا را در سراسر ده می‌پراکند. تیغ آفتاب بر بلندی ده، بر سرشاخه‌های درختان برافراشته در سایه‌روشن صبح می‌زند و ده، آرام آرام، در خون من بیدار می‌شود. صدای بم آقابزرگ که بر سر سجاده نشسته است و ورد می‌خواند، صدای پای نانا که بساط صبحانه را آماده می‌کند، و صدای غوغای ده که زنده و بیدار، کار روزانه را آغازمی کند، چنان آرامش عصبی مرا تشدید می‌کند که نشئه‌ی صبح و زندگی دوباره کاهلانه خود را به‌دست خواب می‌سپارم. وقتی که باز بیدار می‌شوم، قل‌قل سماور، گرمای زغال‌های گداخته در منقل، بوی شیر و نان تازه و پنیر و سرشیر، روشنی روز، برق پرجلال آفتاب و چهره‌ی نورانی آقابزرگ و قرص درخشان صورت نانا، همه‌ی هول شبانه را به‌ رنجی اندک تبدیل می‌کند که در راه رسیدن به این جلوه‌ی حیات باید کشید. روشنی روز را دیدن به رنج تاریکی می‌ارزد.

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی


* حسین پناهی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۶
لیلی

تا مورچه‌خورت راه از بیابان می‌گذرد. خرپشته‌های خاک، بوته‌های گون، و گاه و بی‌گاه تک درختی. طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی می‌ماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنه‌ی دشت، در دامنه‌ی کوهها و بر کناره‌ی زاینده‌رود، تقریباً در میانه‌ی ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را، خاصه در پاییز، به‌زندانی مبدل می‌گرداند که زندانی باستانی است. این‌جا طبیعت و آدمی و تاریخ، درهم می‌آمیزند و نشان‌ خویش را برجای می‌‌گذارند. هر پاره‌ی تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فراگرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصه‌ی کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را می‌پراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را می‌سوزاند و زمستان سرما پوست را می‌ترکاند. آب شیرین اما گچ‌دار، میوه و سبزی فراوان اما بیماری‌زا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانه‌ها از خواب بیدار می‌شود و با اذان مغرب گلدسته‌های مساجد به خواب می‌رود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه نگه می‌دارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواسته‌ای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز می‌شود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچه‌ی بن‌بست ما فرو می‌افتد. و دخترک سیاه‌چشم بر آستانه‌ی در، فرشته‌وار، ظاهر می‌شود. وقتی که مضطربم. دلم پرپر می‌زند که او دهانش را بگشاید، لب از لب بردارد، و مرا صدا کند. هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌آیم تا راه مدرسه را با او طی کنم. روپوش ارمک مشکی می‌پوشد. مویش را می‌بافد. دو رشته‌ی پیچ‌درپیچ تا کمرگاهش فرو می‌افتد. آن‌گاه که شرمنده و شادمان مرا می‌بیند که در سرمای صبح منتظر بیرون‌آمدنش از خانه‌ام می‌خندد. می‌خندد و من می‌لرزم. نخستین عشق دردناک‌ترین عشق‌هاست. جوان‌ترین عشق پر التهاب‌ترین عشق‌هاست. اینک نطفه‌ی آدمیت ما بسته می‌شود. اینک لحظه‌ی بشری بودن، تعالی ما، آغاز می‌شود. و من که پرواز نمی‌دانم، مثل جوجه‌ی کبوتری بال‌های سنگین خود را با همه‌ی توانایی‌ام برهم می‌کوبم. می‌خواهم پرواز کنم. هر کلمه‌ای که او می‌گوید مقدس است. من حرف‌هایش را می‌نوشم. آکنده از غم می‌شوم. آغشته‌ی اندوهم و نمی‌دانم چاره چیست. راه مدرسه کوتاه است. لحظه‌ای دیگر باید سر کلاس درس بنشینم و بفهمم که چهارده‌ساله‌ام. که هیچ امکانی فرا رویم نیست. که او، دست‌نیافتنی و ناملموس باقی خواهد ماند. چقدر این راه عاشقانه را طی کردن زود تمام شد! چطور شد که ناگهان دخترک یک روز از خانه بیرون نیامد؟ آیا جهان همیشه چنین آسان دگرگون می‌شود؟ همسایه‌ی ما که دو دختر یازده‌ساله و چهارده‌ساله دارد ناگهان می‌میرد. مادر شیرین و شهین تصمیم می‌گیرد که خانه را بفروشد و از محله‌ی ما برود. چه شد؟ چرا رنگ از روی من پرید؟ چرا فوج کبوتران خانگی پرواز کردند و پلک‌های من جاودانه می‌پرند! چرا خیابان خم می‌شود، در درخت و سیاهی روپوش او می‌آمیزد، و او را، و جوانی مرا در گرداب فراموشی فرو می‌کشد؟ اکنون عصر اصفهان ستمگر است. من همه‌ی کوچه‌ها را می‌گردم. همه‌ی خیابان‌ها را طی می‌کنم. به‌دنبال آن دخترک سیاه‌چشمی می‌گردم که وقتی صبح از خانه بیرون می‌آید نوک دماغش قرمز است. ابروهایش به دیدن من بالا می‌روند. لب‌هایش جمع می‌شوند. دست‌هایش، کوچک و سفید، کتاب‌هایش را می‌فشارند. سرش بی‌اراده بر یقه‌ی روپوشش خم می‌شود. لحظه‌ای اضطراب و قرنی رهایی. دمی خنده و سال‌ها شادمانی. نگاهی از سر بی‌خیالی و هزار شب رؤیا. کلمه‌ای مهربانانه و کتابی عشق. پرسشی که روز و شب مرا پر می‌کند. بوی او، بوی شکوفه‌ی سیب و گلابی. اکنون صبح و راه مدرسه شکنجه‌ای مداوم است. من همه‌ی کوچه‌ها را می‌گردم. همه‌ی خیابان‌ها را طی می‌کنم. به دنبال آن دخترک سیاه‌چشمی می‌گردم که عصرها، آفتاب‌غروب، در آستانه‌ی در خانه می‌ایستد و به من، به همه‌ی آفرینش می‌نگرد. نگاهی را می‌جویم که خوابی گرمازاست. لبانی را می‌جویم که کودکی مرا باز می‌گویند. وقتی که عصر در اصفهان آغاز می‌شود، من تنها می‌مانم. سرگردان. و تو را می‌جویم. تو را در درخت‌های سپیدار، نارون، تبریزی، و چنار خیابان‌ها، در آب‌های نهرها و زاینده‌رود، در غبار می‌جویم. تو، ای دخترک سیاه‌چشم، نخستین جلوه‌ی اصفهان، با شهر می‌‌آمیزی و باستانی می‌شوی. بانوی ما می‌شوی. ای اصفهان. بانوی خاطرات ما.


+ شب هول هرمز شهدادی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۲
لیلی

خانه اوایل این‌جا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محله‌ی سینه‌پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچه‌ای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمی‌دانم. سابقاً به ‌این‌جا، یعنی به محله‌ی اطراف باغ همایون می‌گفتند بیدآباد و سینه‌پایینی. این خیابان این طرف را می‌بینید؟ این را ده پانزده‌سالی است کشیده‌اند. می‌رسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریست‌ها راحت می‌توانند بروند به مسجد جمعه. «بله، می‌دانم.». می‌دانم که این خیابان به کجا می‌رود. می‌دانم که چند سال است آن را کشیده‌اند. خانه‌ی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسباب‌کشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عمله‌ها را دیدم. و کلنگ‌ها را. آینه‌کاریهایی که به ضرب تیشه خرد می‌شد. گچ‌بریهایی که تکه پاره‌هایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشه‌های رنگی. خانم منور می‌گفت خانه‌اش در قیاس با خانه‌هایی که خراب می‌شد مفت نمی‌ارزد. راست می‌گفت. خانه‌ی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینه‌کاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد می‌شدم صدای در چوبی در دالان می‌پیچید. حیاط دو سه پله پایین‌تر از دالان بود. باغچه‌ای داشت پر از گل یاس و لاله‌عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهی‌هایی می‌شد که کلاغ‌ها در کمین شکارشان بودند. آب را با تلمبه و چرخ از چاه به حوض و باغچه می‌رساندیم. اتاق پنج‌دری را بر ایوانی بلند ساخته بودند. پنج‌دری دو گوشواره داشت، جای رخت‌کنی و کفش‌کنی. اطاق کبوترخانه‌ای با طاقچه و رف‌های ریز و درشت. خانم منور و همسر حالا در اطاقی کوچک در سوی دیگر حیاط زندگی می‌کردند. و زندگی‌اشان در انباری کوچکی نزدیک پشت بام، لابه‌لای مبل‌ها و ترمه‌ها و آویزها، زیر غبار، مرموز و نامفهوم، محفوظ می‌ماند. میان این خرت و پرت‌ها تار بزرگی هم بود. خانم منور، شاید، در جوانی تار هم می‌زده است. چه می‌دانم؟ چه می‌دانستم که چرا گربه‌ی مشتی‌حسین مرد؟ پیرمرد در طویله‌ای، درکنار درخت توتی، رو به‌روی خانه‌ی خانم منور، می‌نشست و تریاک می‌کشید. روزها، گویا، تریاک می‌کشیده است و بر گربه می‌دمیده است. وقتی که می‌میرد، گربه تاب خماری را نمی‌آورد. گربه هم می‌میرد.

 

+ شب هول ـ هرمز شهدادی

 

* از شعر استانیسلاو بالینسکی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۹
لیلی