پروستخوانی
شاعران مدعیاند که با پاگذاشتن به فلان خانه یا باغی که جوانی را در آن گذراندهایم، کوتاهزمانی همانی میشویم که در گذشته بودیم. اما این از آنگونه زیارتهای بسیار پرخطری است که در آنها سرخوردگی نیز به اندازهی کامیابی محتمل است. جاهای ثابت، و همدوره با سالهای گوناگون زندگی را بهتر آن است که در درون خود بجوییم.
*
همچنان که در
راه میرفتم، گویا نباید حتا یک لحظه هم از فکر مادام دوگرمانت غافل میبودم؛ تنها
با این انگیزه به محلِ ماموریت روبر رفته بودم که به یاریاش خود را به او
نزدیکتر کنم. اما خاطرهها، غمها، متحرکاند. برخی روزها به چنان دورها میروند
که به زحمت به چشممان
میآیند، رفتهشان میپنداریم. پس به چیزهای دیگری رو میکنیم. و کوچه خیابانِ آن
شهر کوچک، هنوز برای من آنچنان که در جایی که به عادت در آن زندگی میکنیم،
راههای سادهای برای رفتن از جایی به جای دیگر نبود. زندگی آدمهای آن دنیای
ناشناس به نظرم شگرف و دلانگیز میآمد، و اغلب در تاریکی شب، پنجرههای روشن خانهای
مرا از رفتن بازمیایستاند و دراززمانی محو تماشای صحنههای راستین و اسرارآمیزِ
زندگیهایی میکرد که راهی به آنها نداشتم.
+ طرف گرمانت