سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

یک حادثه با من باش *

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ب.ظ

این را هم بگویم که پس از این نخستین دگردیسی، بعدها نیز آلبرتین بارها برای من دگرگون شد. خوبی‎ها و عیب‎هایی که یک آدم در پلان اولِ چهره‎ی خود به نمایش میگذارد در ترتیب کاملا متفاوتی قرار می‎گیرد اگر از طرف دیگری به او نزدیک شویم، به همانگونه که در یک شهر، بناهای تاریخی که کوتاه و بلند روی یک خطِ تنها دیده می‎شود، از نقطه‎ی دید دیگری به ترتیب بلندی به چشم می‎آید و نسبت اندازه‎هایشان تغییر می‎کند.

 

بدینگونه، تنها پس از بازشناختنِ خطاهای دیداریِ آغازین‎مان ـ که با کورمال رفتن‎ها همراه است ـ می‎توانیم به شناختِ دقیقی از یک انسان برسیم، اگر چنین شناختی شدنی باشد. اما نیست؛ زیرا در حالیکه تصورِ ما از او دگرگون میشود، خود او هم، هدفِ ساکنی نیست، در خود تغییر می‎کند، گمان می‎کنیم به او دست یافته‎ایم، اما جابه‎جا می‎شود، و هنگامی که سرانجام می‎پنداریم او را بهتر می‎‏بینیم، همه‎ی آن‎چه از او داریم تصویرهایی قدیمی است که تازه موفق شده‎ایم مشخص کنیم، اما دیگر نماینده‎ی او نیستند.

اما، این پیشروی به سویِ آن‎چه پیش‎تر فقط به نگاهی آن را دیده‎ایم، و خود را به تجسمِ آن سرگرم کردهایم، این پیش‎روی، با همه‎ی سرخوردگی‎هایی که به ناچار همراه دارد، تنها فعالیتی است که برای حواس سودمند است، و اشتهای آن‎ها را حفظ می‎کند. چه ملالِ غم‎انگیزی دارد زندگیِ کسانی که از تنبلی یا کم‎رویی، سوار کالسکه یک‎راست به خانه‎ی دوستانی می‎روند که بی‎هیچ خیال‎بافی درباره‎شان با آنان آشنا شده‎اند و در سر راهِ خود هرگز جرات نمی‎کنند کنار آن‎چه دلشان برایش لک می‎زند بایستند!

+ جستجو ـ پروست

 

* نیلوفر لاریپور

نظرات (۴)

سلام بر لیلی خلاق

در جستجوی زمان از دست رفته فکر کنم دقیقا مثل اسمش داره عمل می کنه!
به جستجوی زمان از دست رفته رفتی لیلی بانو.

عشق برای ما چجوری شروع شد لیلی؟
یا اصلا شروع شده و یا خواهد شد...
من همیشه شروع ها رو فراموش می کنم
یادم میره چجوری با دوستام دوست شدم...
ولی گاهی یادم میره بعضی از آدمها رو باید از یاد برد و این سخت ترین نوع فراموشکاری لیلی

"اولش که می خواستم بنویسم جملات دیگه ای توی ذهنم بود، دست که به کیبورد بردم همه چیز عوض شد و بدون شک چیزی که می خونی خیلی بی ربط خواهد بود"



پاسخ:
آره... خیلی به جستجویِ زمانِ ازدست‎رفته می‎رم، این روزها... خاطراتِ پراکنده...

*
بهت گفته بودم قبلا هم، عاشق این کامنت‎های بی‎ربطم. یک حرفی زده بود مهرانِ شایگان، همون. :)

*
بعید می‎دونم اگه چیزی وجود داشته باشه، این‎جوری در مورد وجود یا شروع شدنش بپرسیم.
من یادم می‎مونه، گاهی. برمی‎گردم به عقب نگاه می‎کنم. گاهی تغییراتی که آدم‎ها، توی ذهن و دلِ ما می‎کنند، غیرقابلِ باوره! فکر می‎کنی این واقعا همونه؟! چی شد که از اون شد این؟! یک چنین چیزهایی! :))

ما کلا، اشتباهی هستیم و اشتباهی رفتار می‎کنیم...
لعنتی !!!!!!! چقدر همه چیز رو خوب توضیح می ده آخه !
دلم می خواد سرش جیغ بزنم انقدر که با خوندن سلکشنای تو ازش احساس عجز می کنم ! :-/
پاسخ:
خیلی خوبه. خیلی توصیف خوبی کردی؛ واقعا آدم احساس عجز می‎کنه گاهی.
تازه یه چیزی، می‎خوام فایل Wordِ همه‎ی یادداشت‎هایی که نوشتم از کتاب رو، برات بفرستم. شاید در پایان جلد سوم :)

هوووووووم ... چی ازین بهتر ! من و این همه خوشبختی ؟! 
حتی اگه بخوای بفروشیشم مطمئن باش کلی خریدار داره. 8-)

***

احتمالا یادداشتات اندازه ی کل سه جلد نیست ؟ :-) :-*

***

می شه فایل ورد شاید...م ضمیمه ش کنی ؟! 8-)
پاسخ:
خب پس کنسل شد! می‎فروشمش :)))

*
اگه با خودم تعارف نداشتم، اندازه‎ی خودش می‎بود! ولی چون داشتم کم‎تره! :))

*
:)))
نامرد !
می ذاشتی جوهر نوشته ت خشک شه، بعد زیر حرفت می زدی !

***

:)))))))

***

چون با موبایل کامنت می ذارم اینجوری پله پله و زشت می شه ؟ :(
پاسخ:
من یک چنین آدمِ سودجویی هستم!
همون استیکری که می‎دونی خودت! :)))

*

پله پله و زشت نیستن! احتمالا چون با موبایل کامنت می‎خونی، چیزها رو پله پله و زشت می‎بینی. :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی