سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

گنگیِ دل‎انگیز و آکنده از رخدادهای نامنتظرِ انتظارکشیده‎ی یک ماجرای شاعرانه...

جستجو...

 

*

 

چیزی که از خیلی وقت پیش قرار بود بنویسم این‎که، چقدر ترجمه‎ی مهدی سحابی برای جستجو، قابلِ احترام هست. چه تلاشی، چه سعیِ مطمئنا طولانی‎مدتی. کافی‎ست یک صفحه از جستجو را بخوانی تا بفهمی ترجمه‎ی این بنای عظیم، با این توصیفات و جملات پیچیده و پشتِ سر هم، با این همه اشاره و کنایه‎ و استعاره، به این خوبی، چه کار دشواری بوده. غیر از آن، تمامِ مطالعات جانبی سحابی که از ترجمه و از حاشیه‎های کتاب مشخص است تا ترجمه هر چه بهتر از کار درآید و تا که گنگی‎های مطرح‎شده برای خواننده‎ی ایرانی هر چه کم‎تر شود. البته، به نظرِ من، لذتی که هر کدام از ما از هر چیزی می‎بریم، بستگی به محتوای ظرفِ معلومات و اطلاعاتمان دارد. هر چه بیشتر بدانیم بیشتر لذت می‎بریم و هر چه کم‎تر، لذت‎مان هم کم‎تر خواهد شد، و به همین خاطر، جزو موافقان پانویس گذاشتن در کتاب‎ها نیستم ولی، انصافا پانویس‎های جستجو، از آن پانویس‎های معمول نیستند. کشفِ آن همه استعاره و کنایه چیزی نیست که ندانستنش از کم‎دانستنِ خواننده بربیاید. باید یک پروست‎شناس بزرگ باشی و سال‎ها در موردش تحقیق کرده باشی و در ضمن، شرایطِ آن زمانِ فرانسه و اجتماع و هنر و ادبیات و سیاست و حتا نوع آداب و رسوم و لباسپوشیدنِ مردمش را بدانی تا بتوانی تمامِ کنایات را، خودت کشف کنی. کاری که البته، ترجمه‎ی فارسی سحابی، با پانویس‎های فراوانش، برای ما شدنی‎اش کرده است.

پ. ن.: بعد، چه ترجمه‎هایی می‎خوانیم، در تمامِ این سال‎های اخیر، که گاهی باعث می‎شوند عطای لقای خواندنِ یک کتاب ساده را به بقایش ببخشی و حتا از نوشتنِ یک جمله‎ی ساده‎ی فارسی و ربطِ درست بین اجزای جمله، عاجزند! دیگر تطابقِ ترجمه با اصل اثر، که از محدوده‎ی اظهارنظر کردنِ من خارج است، پیش‎کش.


*

و خانم بونتان هنگامی‎که پیشانی خواهرزاده‎اش را می‎بوسید نمی‎دانست که من میان آن دو حضور دارم، در آن شیوه‎ی آرایش گیسو که هدفِ ازهمه‎پنهانش این بود که مرا خوش بیاید، من، منی که تا آن زمان آن‎همه غبطه‎ی خانم بونتان را خورده بودم که با همان کسانی خویشاوند بود که خواهرزاده‎اش، و همان دیدو بازدیدها و همان سوگواری‎هایی را می‎کرد که او باید می‎کرد؛ و حال، من از او بیشتر برای آلبرتین اهمیت داشتم. در کنار خاله‎اش که بود، به من فکر می‎کرد.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۸
لیلی

چقدر حرف هست که دوست داشتم این‎جا بنویسم، اگر شلوغی این روزها اجازه می‎دادند. ولی کلا، نوشته‎ها برای میلِ به متولد شدن، منتظرِ روزهای شلوغ و بدونِ ذره‎ای فراغتاند. این یک قانونِ عجیب و غریب ولی تقریبا برای اکثر اوقات، صادق هست. احتمالا یکی از بند و تبصره‎های قانونِ مورفی.

ولی دلم نیامد، در شبِ اولین بارانِ چشم‎گیرِ پاییزی، ابرازِ وجود نکنم این‎جا! چه هوای معرکه‎ای بود امروز، امشب.


بعدانوشت: تا پست را نوشتم و ارسال کردم، طوفان شد! هوای بی‎جنبه یعنی این!

بعدانوشت 2: بعد یادم افتاد که دعا کنم، باران هیچ جایی آسیب و رنج با خود نبرد. و این‎که آرزو کنیم بارانِ خوب و برکت را برای همه.


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۷
لیلی

ورود ویلیام فیتز دارسی، باشکوه بود، با ارفاق. یعنی مثلا در مقامِ مقایسه، با ورودِ هجوآمیزِ رت باتلر با چشیدنِ ضربِ دستِ اسکارلت، با اصابتِ ضربه‎ی مجسمه‎‎ای که او به سمتِ شومینه پرتاب کرده بود، مسلما ورودِ با اعلام رسمی در مهمانی رقصِ ناحیه، آن‎طور که همه‎ی توجه‎ها را جلب کرد و پچ‎پچ‎ها را برانگیخت، چشم‎گیر و باشکوه محسوب می‎شود. ولی آن هم، خیلی ناگهانی بود، بدون هیچ اعلامِ قبلی. نحوه‎ی ورودِ دزدمونا چطور بود؟ اصلا یادم نیست. ولی افلیا، احتمالا ورودِ پرطمطراق‎تری داشته نسبت به او. ورودِ ربه‎کا... ورود که نمی‎شود گفت، ربه‎کا قبل از شروع داستان مرده بود، ولی، حضور سایه‎اش در سراسرِ داستان... نه، همین‎جا باید حذفش کرد از بازی. ورودی در کار نبود. اگنسِ پتر اشتام توی یک کافه سروکله‎اش پیدا شد، نه؟ یکی پیدا کردم! فکر می‎کنم زمینه‎چینی برای ورودِ استلا به آرزوهای بزرگ بیشتر از این بالایی‎ها بود. آناکارنینا هم، با کمی مقدمه‎چینی وارد داستانِ خودش شد. ورودِ آئورا به قصه‎ی کارلوس فوئنتس... جرویس پندلتون! این یکی را هم می‎شود خوب محسوب کرد. اولین ورودش به عنوان جرویس پندلتون البته، نه حضورِ سایه‎وارش از همان ابتدای قصه و ددی‎لانگ‎لگز شدنش. هیت‎کلیف چه ورودِ بی‎نوایانه‎ای داشت!

ورود که نمی‎شود گفت، ولی زمینه‎چینی در سکوتِ دوگار برای «پیش آمدن»ِ دوباره و جدیِ «اتفاق»ِ عشق بین ژاک و ژنی خانواده‎ی تیبو، جزوِ دلپذیرترین‎ها بوده برای من. این رها کردنِ هر کدام‎شان و سکوتِ احساسی‎شان و بعد شعله‎ور شدنِ همه‎چیز به محضِ دیدارِ دوباره، خب البته این را هم نمی‎شود توی بازی وارد کرد. بازی، بازیِ ورود هست. عشقِ ممنوعِ خدای چیزهای کوچک؛ یک استثناء. کل قصه اصلا، پیچید و دور زد تا در مرکزش به این عشق ممنوعی که به فاجعه انجامید برسد. سرخ و سیاهِ استاندال و عشقِ دیرآمده‎اش. پیش آمدنِ عشقِ جذابِ جلدِ آخر یا یکی به آخرِ شمال و جنوب؛ حتا اسمِ آدم‎هایش را هم فراموش کرده‎ام! ولی شکل گرفتنِ آن عشق، جذاب‎ترین بخش رمانِ هفت‎جلدیِ جذاب بود برای من، هجده‎سالگی، دقیقا قبل از ورود به دانشگاه. ماریِ عقایدِ یک دلقک که از همان اول، اصلا همواره، بود. دخترکِ خداحافظ گریکوپر هم، با یک مقدمه‎ی کوتاه، برخورد کرد با لنی. گتسبی بزرگ؟

 

پ. ن.: دو تا پست قبل، در مورد زمینه‎سازی و ورودِ باشکوه آلبرتین به جستجو نوشتم، بعد فکر کردم بقیه چطور؟ این پست، حاصلِ در حال فکر کردن نوشتنِ چند دقیقه‎ی گذشته‎ی من هست. همین‎طور درهم و برهم! توی این ساعتِ صفرِ شب، چیز زیادی به ذهنم نرسید. تازه از خیلی از آن‎هایی که به ذهنم رسید، چیز زیادی از «ورود» یادم نمانده؛ یک سری تصویرِ محو. بعد تازه، چقدر توی ادبیات، عشق کم داریم! شما هم اگر چیزی به ذهن‎تان آمد، بنویسید.

 

* بهرام حمیدیان

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۴
لیلی

این را هم بگویم که پس از این نخستین دگردیسی، بعدها نیز آلبرتین بارها برای من دگرگون شد. خوبی‎ها و عیب‎هایی که یک آدم در پلان اولِ چهره‎ی خود به نمایش میگذارد در ترتیب کاملا متفاوتی قرار می‎گیرد اگر از طرف دیگری به او نزدیک شویم، به همانگونه که در یک شهر، بناهای تاریخی که کوتاه و بلند روی یک خطِ تنها دیده می‎شود، از نقطه‎ی دید دیگری به ترتیب بلندی به چشم می‎آید و نسبت اندازه‎هایشان تغییر می‎کند.

 

بدینگونه، تنها پس از بازشناختنِ خطاهای دیداریِ آغازین‎مان ـ که با کورمال رفتن‎ها همراه است ـ می‎توانیم به شناختِ دقیقی از یک انسان برسیم، اگر چنین شناختی شدنی باشد. اما نیست؛ زیرا در حالیکه تصورِ ما از او دگرگون میشود، خود او هم، هدفِ ساکنی نیست، در خود تغییر می‎کند، گمان می‎کنیم به او دست یافته‎ایم، اما جابه‎جا می‎شود، و هنگامی که سرانجام می‎پنداریم او را بهتر می‎‏بینیم، همه‎ی آن‎چه از او داریم تصویرهایی قدیمی است که تازه موفق شده‎ایم مشخص کنیم، اما دیگر نماینده‎ی او نیستند.

اما، این پیشروی به سویِ آن‎چه پیش‎تر فقط به نگاهی آن را دیده‎ایم، و خود را به تجسمِ آن سرگرم کردهایم، این پیش‎روی، با همه‎ی سرخوردگی‎هایی که به ناچار همراه دارد، تنها فعالیتی است که برای حواس سودمند است، و اشتهای آن‎ها را حفظ می‎کند. چه ملالِ غم‎انگیزی دارد زندگیِ کسانی که از تنبلی یا کم‎رویی، سوار کالسکه یک‎راست به خانه‎ی دوستانی می‎روند که بی‎هیچ خیال‎بافی درباره‎شان با آنان آشنا شده‎اند و در سر راهِ خود هرگز جرات نمی‎کنند کنار آن‎چه دلشان برایش لک می‎زند بایستند!

+ جستجو ـ پروست

 

* نیلوفر لاریپور

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۵
لیلی

تدارکی که پروست برای ورودِ آلبرتین می‎بیند، با دادنِ وعده‎ی ورودش از خیلی قبل‎تر، با اشاره‎هایی که یکی دو جا به آلبرتین و عشقِ بزرگِ زندگی‎اش شدنِ او می‎کند، بعد، آن ورودِ یک‎باره، با آن توصیفاتِ شگفت‎انگیزِ گروه دخترانِ شکوفا به پلاژ... و توصیف تمام و کمالِ تماشایی که از راوی و احتمالا دیگران می‎خرند، آن‎جور که برای خواننده‎های تمامِ صد سالِ گذشته تا حال، چاره‎ای جز تصور کردن دقیق و مو به موی آن ورود با شکوه به اطرافِ موج‎‎شکن، باقی نگذاشته، دگرگونی و دگردیسی چهره‎ها... گم و پیدا شدنِ دخترها، سرگشتگی راوی در جستجوی دخترها... کم‎کم مشخص‌تر شدن و چهره‏‎شدنِ آلبرتین... تا اولین دیدار... و اولین گفتگو و...

به یاد ندارم ورودی اینچنین مفصل و مبسوط و باشکوه را در تمامِ آن چیزهایی که تا به حال خوانده‎ام. به یاد ندارم، نویسنده‎ای را که برای ورودِ عشقِ بزرگِ قهرمانِ اثرش، این‎طور سنگِ تمام گذاشته باشد.

 

* رویا شاه‎‏حسین‎زاده


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۵
لیلی

بعدازظهرهای پنج‎شنبه با تمامِ بعدازظهرهای دیگر فرق دارد؛ روشن و نقره‎ای است و بوی اتفاق‎های خوب و دقیقه‎های خوشبخت را می‎دهد؛ نرم و گرم و خواب‎آور است؛ مثلِ نشستن زیرِ کرسی مادربزرگ یا لم‎دادن به سینه‎های مهربانِ مادر.

روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛ شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دخترِ ترشیده‎ی توباخانم: دراز، لاغر، با چشم‎های ریزِ بدجنس. یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می‎چرخد. دوشنبه شکلِ آقای حشمت‎الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوارِ خاکستری و عصا. سه‎شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبزِ روشن یا زرد لیمویی است. چهارشنبه خُل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس‎پلویِ خوشمزه‎ی حسن‎آقا را می‎دهد. پنج‎شنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پرجنب‎وجوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می‎شود، پر از دلهره‎های پراکنده و غصه‎های بی‎دلیل و یک‎جور احساسِ گناه و دل‎درد از پرخوری ظهر (چلوکباب تا خِرخِره) و نوشتنِ مشق‎های لعنتی و گوش‎ دادن به دِلی‎دِلیِ غم‎انگیزِ آوازی که از رادیو پخش می‎شود، و دقیقه‎شماری برای برگشتنِ مادر از مهمانی و همه جا قهوه‎ای تیره، حتا آسمان و درخت‎ها و هوا.


+ خاطره‎های پراکنده ـ گلی ترقی

 

پ. ن.: این اصلِ متنی هست که خلاصه و تحریف‎شده، و اغلب بدون اسم و آدرس، توی وبلاگ‎ها و شبکه‎های اجتماعی «پراکنده» شده. چقدر بده این جور مثله‎شدن و تحریف و بدون نام و عنوان شدنِ همه‎چیز توی این فضای نامتناهیِ گاهی به شدت ترسناک.  


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۴۶
لیلی

.

آلبرتین خانم وارد شدند.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۷
لیلی

یک لحظه فکر کردم چقدر دلم برای شب‎های سرد زمستان و هات‎چاکلت و «گفتگو» تنگ شده. سرما که آمده... هات‎چاکلت و گفتگو هم که مهیاست... جای زمستان خالی‎ست...

و هنوز تابستان، خودش را جمع نکرده‎است. و منِ سرمایی، چقدر خائن‎ام و چقدر دلم برای همه‎چیزهای ناهمگون، تنگ میشود. برای تابستان تنگ می‎شود، برای زمستان تنگ می‎شود، برای عید، اردیبهشت، اسفند، یلدا... چقدر دلم برای آنِ همه‎ی فصل‎ها، تنگ می‎شود.


* شمس لنگرودی

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۴
لیلی

چه دلچسب بود تماشای دیوارِ چهارم. میترا مرسی از توصیه‎ت؛ در تمامِ مدتِ تماشای این تئاتر روی ال ای دیِ چهل و دو اینچ، حرفی که خیلی وقت پیش در مورد رامبد جوان و نگار جواهریان و این تئاتر زده بودی توی دهلیزِ ذهنم جا گرفته بود. و فکر کردم چقدر خوب بوده «شرکت» در تماشای این تئاتر، از نزدیک.

وقتی حرف از کاری از امیررضا کوهستانی‎ست، مطمئنم که وعده‎ی لذتی‎ست تازه.  

* از دیالوگ‏های تئاتر دیوار چهارم، نوشته و کارگردانی امیررضا کوهستانی، برداشتِ آزادی از نمایش انگلستان اثر تیم کراوچ


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۳
لیلی

در آن هنگام پشیمان می‎شدم که چرا به حرفه‎ی دیپلماتی نپرداخته و زندگی ساکنی در پیش گرفته بودم تا مبادا از دختری دور شوم که دیگر او را نمی‎دیدم و حتا کمابیش فراموشش کرده بودم. زندگی‎مان را چون خانه‎ای برای کسی می‎سازیم، و هنگامی‎که می‎توانیم او را سرانجام در آن جای دهیم نمی‎آید، سپس برای‎مان می‎میرد و خود زندانی جایی می‎شویم که تنها برای او بود.

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته

 

* که خلاص بی تو بند است، و حیات بی تو زندان... سعدی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۴
لیلی

یک نفر، که حتا احساس میکنم توی ساختمان ما هم نباشد، چون انگار صدا از خیابان رد می‎شود، در فضایی بیرون از ساختمان سکوتِ نیمه‎شب را که گاهی با صدای عبور اتومبیلی شکسته می‎شود، می‎شکند، سوغاتی هایده را گذاشته این وقت! دقیقا این وقت! همین زمانِ زیرِ پست. چقدر خوبه این ترانه و اجرا... چقدر همه‎چیز جفت و جور شدند تا ماندگارترین ترانه‎ی هایده شکل بگیرد... و چه لذتی دارد شنیدنِ نامنتظر و غریبش این‎جوری و این وقت شب. انگار یکی صدایش را بلند کرده برای شب بیدارهای این حوالی. و نه آن‎قدر بلند که خوابِ خفته‎ها را بشکند.

+ این ترانه چهل ساله شده.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۲:۰۰
لیلی

انگار یکی اومده دلیل و دورِ باطلِ شاید... ننوشتنِ من رو شرح داده! این‎قدر دقیق! این‎قدر خوب! حالا با یک کمی هم تخفیف.

*

شاید اگر عزمم کم‎تر جزم بود که دیگر دست به کار شوم، کوششی می‎کردم تا کار را بی‎درنگ آغاز کنم. اما چون تصمیمم قطعی بود، و می‎توانستم در کم‎تر از بیست و چهار ساعت (در چارچوبِ خالیِ روزِ آینده که همه‎چیز در آن به خوبی جا می‎گرفت چون من هنوز در آن نبودم) نیتم را به‎راحتی به اجرا بگذارم، بهتر می‎دانستم شبی را که حالم خیلی خوش نبود برای شروع کار انتخاب نکنم، که متاسفانه، روزهای بعدش هم از آن مساعدتر نبودند. اما این فکرم منطقی بود. کودکانه است که کسی سال‎ها صبر کرده باشد و تاخیری سه‎روزه را نپذیرد. از آن‎جا که مطمئن بودم که تا پس‌فردا چند صفحه‎ای خواهم نوشت، دیگر درباره‎ی تصمیمم حتا یکی کلمه هم به پدر ومادرم نمی‎گفتم؛ دوست‎تر می‎داشتم چند ساعتی صبر کنم و آن‎گاه چند صفحه‎ای از کارِ آغازشده را برای مادربزرگم ببرم تا خیالش راحت و دلگرم شود. بدبختانه، فردا آن روزِ بیرونی و پهناوری نبود که تب‎زده انتظارش را کشیده بودم. در پایانش، نتیجه فقط این بود که تنبلی من و نبرد ستوه‎آورم با برخی مانع‎های درونی بیست و چهار ساعتِ دیگر کش یافته بود. و پس از چند روزی، چون طرح‎هایم به اجرا درنیامده بود، دیگر آن امید را که بی‎درنگ و یک‎باره اجرا شود نداشتم، و همتی را هم که همه‎چیز را وقف آن کنم از دست داده بودم؛ دوباره شب‎ها تا دیرگاه بیدار می‎ماندم، چون دیگر این تصور قطعی را که فردا شروع کارم را خواهم دید نداشتم تا به خاطر آن ناگزیر زود به بستر بروم. برای آن‎که دوباره خیز بردارم به چند روز آرامش نیاز داشتم، و در تنها باری که مادربزرگم جرأت کرد با لحنی مهربان و امیدباخته از من خرده بگیرد که: «پس این کارِت چه شد، دیگر حرفش را هم نمی‎زنی؟» از او دلگیر شدم، می‎دیدم که نتوانسته است ببیند که تصمیمم قطعی است، و با بی‎تابی‎ای که حرف نابحقش در من می‎انگیزد و میل به آغازِ کار را از من می‎گیرد، دوباره و شاید برای زمانی طولانی اجرای آن را عقب می‎اندازد. خودش هم حس کرد که بدبینی‎اش ناآگاهانه با اراده‎ای رویارو شده‎است. پوزش خواست، دستپاچه به من گفت: «معذرت می‎خواهم، دیگر چیزی نمی‎گویم.» و برای این‎که دلسرد نشوم به من اطمینان داد که همین که حالم خوب شود شوقِ کار هم خودبه‎خود به سراغم می‌آید.

+ در سایه‎ی دوشیزگان شکوفا


پ. ن.: آدمای مثلِ من، تنبل توی نوشتن و سایر چیزها، شبیه شرحِ حالِ شماها نبود؟

پ. ن. 2: نه. بی‎انصافیه آوردنش توی پی‎نوشت. این باید اصل خودِ یک پست باشه و به زودی خواهد بود.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۴
لیلی

... لذتی که از تماشایش برده بودم به ویژه از آن رو نیاز به کامل شدن داشت که به پای آن ‎که نویدش را به خود داده بودم نمی‎رسید؛ از این رو، بی‎درنگ با همهی آن‎چه می‎توانست به آن دامن بزند یکی می‎شد...

... حس کردم که این دوستی تازه همانی است که بود، به همان‎گونه که میان سال‎های دیگر و سال‎های تازه‎ای که خواست ما، بی‎توانایی دستیابی به آن‎ها و عوض کردن‎شان،  به آن‎ها خودسرانه نام‎های دگرگونه می‎دهد، هیچ ورطه‎ای نیست.

... حس می‎کردم که این روز نمی‎داند که آن را روزِ عید می‎نامیم، و در شامگاه به گونه‎ای پایان می‎گیرد که برایم تازگی ندارد...

... به خانه برگشتم. اول ژانویه‎ی پیرمردانی را سپری کرده بودم که تفاوت این روزشان با جوانان نه از آن است که دیگر عیدی نمی‎گیرند، بل از این‎که دیگر سال نو را باور ندارند. من، عیدی‎ها گرفته بودم، اما نه آنی را که تنها همان می‎توانست مایه‎ی شادمانی‎ام باشد و آن نامه‎ای از ژیلبرت بود. با این همه من هنوز جوان بودم، چون توانسته بودم برایش نامه‎ای بنویسم و با سخت گفتن از رویاهای مهربانی یک‌سره‎ام امیدوار باشم که در او نیز مهری بیانگیزم. اندوهِ مردانِ پیرشده از این است که حتا به نوشتن چنین نامه‎هایی نمی‎اندیشند، چه به بیهودگی‎شان پی بردهاند.

... آرزوهای ما درهم می‎دوند و، در آشوب زندگی، کم‎تر خوشی‎ای است که درست با همان آرزویی که می‎طلبیدش جفت شود.

... زندگی پر از معجزه‎هایی است که دلدادگان همواره می‎توانند به آن امید ببندند.

... اصولا، درباره‎ی همه‎ی رویدادهایی که در زندگی و نشیب و فرازهایش به عشق مربوط می‎شوند، بهتر آن است که دربند فهمیدن نباشیم، چون حالت وصف‎ناپذیر و نامنتظرشان چنان است که پنداری از قانون‎هایی نه منطقی که جادویی پیروی میکنند.

 

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۱
لیلی

.



ما دسته جمعی کارهایی میکنیم که اگر انفرادی انجامشان داده بودیم، واقعا از بابتشان شرمسار بودیم.


Young Mr. Lincoln 1939 +


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
لیلی

کارِ اتفاق، که کمابیش همه‎ی چیزهای شدنی، و در نتیجه آن‎هایی را هم که از همه کم‎احتمال‎تر می‎دانستیم، عملی می‎کند، گاهی کارِ کُندی است، و کُندیاش را آرزوی ما ـ که در کوشش برای شتاب دادن به آن راهش را می بندد ـ و حتا خودِ وجودِ ما، باز هم بیشتر می‎کند، و تنها زمانی انجام می‎یابد که دیگر آرزو را، و گاهی زندگی را، ترک گفته باشیم.

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - پروست


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
لیلی

در تمام سال‎هایی که گذشت و عاشورا از قلبِ زمستان عبور کرد تا به مهر رسید، روزهای قبل و بعدش هر چه که بود، صلات ظهرش آفتابی بود...


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
لیلی

مثلا تهدیگِ پلوی نذری...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۱
لیلی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است...


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۶
لیلی

در این حال می‌خواهم دنیا را خراب کنم، این دنیایی که ما را این‌قدر متفاوت آفریده، ساخته و پرداخته و با این‌همه مرا این‌طور گرفتار او کرده.

+ در حال و هوای جوانی ـ شاهرخ مسکوب

 

پ. ن.: آقای دکتر جواب دادند!

 

* نام مجموعه داستان میراندا جولای

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
لیلی

آفتاب بی‎خیالِ بعدازظهر وسطِ مهری، پهن شده روی میز. سمتِ راستِ میز را کاملا فراگرفته؛ ماگِ خالی و تلفن و تقویمِ رومیزی و دستِ راستِ من روی موس و خودش را کشانده روی بخشِ کوچکی از سمتِ راست کیبورد. بعدازظهری پر از رخوت.

شاهرخِ مسکوب بعد از خواندنِ جلد اول جستجو، در کتابِ روزها در راهاش نوشته: امروز مطالعه‎ی Du cote de chez Swann را تمام کردم و چه حظی کردم از خواندنِ آن؛ حظ و تحسین و شگفتی. از آن کتاب‌هاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر هشتجلدی. شاهنامه‌ای است، شاهنامهی عصر جدید.

یادم آمد که چند روز پیش، وقتی جلدِ اول تمام شد، آن‎قدر مشتاق شروعِ جلدِ بعدی بودم، که جز همان جملاتِ آخرِ جلدِ اول، چیز اضافه‎ای ننوشتم. واقعیت این است که، آدم حرفی نمی‎تواند بزند در برابر این اثر، جز همان حرف‎ها و تحسین‎های تکراری. هر چقدر بیایم بنویسم وه! چه اثری! چه عظمتی! چقدر معرکه! چقدر عالی! چقدر لعنتی خوب نوشته! انگار هیچ‎چیزی نگفته‎ام. چقدر حیف که قبلا جستجو را نخوانده بودم. چقدر وقت هدر داده‎ام برای کتاب‎هایی که در مقابل این اثر، هیچ‎اند. کم‎تر از هیچ حتا. و چقدر خوب که قبلا نخوانده بودمش و چنین عیشِ عظیمی پیشِ رویم هست هنوز. هی باید جلوی خودم را بگیرم که آهسته‎تر پیش بروم تا مدتِ طولانی‎تری از این خوان، حظ ببرم. باید جلوی خودم را بگیرم که کم‎تر بخوانم که نگه‎ش دارم برای روزهای مبادای نیامده... باید حداقل خواندنش را یکی دو سالی کش بدهم. این‎طور، مطمئن خواهم بود که برای دو سالِ آینده، چنین همنشینی خواهم داشت. این‎که هی وسطِ خواندنش متوقف می‎شوم و ذوق‎زده میشوم و می‎نویسم و می‎‎فرستم برای کسی که قبل از من این لذت را تجربه کرده و می‎خواند و می‎گوید این خاصیت پروست‎خوانی‎ست، هی دلت می‎خواهد مکث کنی و با یکی که دوستش داری، یکی که می‎دانی می‎شناسد این لذت را و درکش می‎کند، سهیمش کنی، برای همین هست که هی نمی‎توانم در مقابل وسوسه‎هایم مقاومت کنم و هی پشتِ سر هم، این‎جا هم پست می‎گذارم از جستجو و به روی خودم نمی‎آورم که یکی ممکن است باز کند و غر بزند که «ای بابا! باز هم جستجو! چقدر جوگیر است این آدم!». جوگیر که شده‎ام البته، ولی دلم می‎خواهد، شمایِ خواننده‎ی این وبلاگ را هم، در لذتم سهیم کنم. خیلی مقاومت می‎کنم. یک بیستم آن‎چه را که می‎نویسم هم این‎جا نمی‎گذارم تازه. ولی باز هم، گاهی نمی‎توانم مقاومت کنم. حیف نیست که شما نخوانید آخر؟ اصلا هر کاری دارید انجام می‎دهید، رها کنید و جستجو را شروع کنید شما را به ‎خدا! حیف نیست؟

قبل از شروعِ جستجو، چهره‎ی مردِ هنرمند در جوانیِ جویس را گذاشته بودم کنار تختم که شب‎ها قبل از خواب بخوانمش (این کتاب چند سال منتظر مانده بود توی قفسه‎ی کتاب‎خانه‎ام برای خوانده شدن؟). همان‎طور در همان صفحاتِ اول متوقف مانده‎ام. شاید باید جویس هم منتظر بماند برای زمانیِ دیگر. بعد از پروست.

زندگی ادامه خواهد داشت. مثل قبل. زندگی خواهم کرد. عشق خواهم ورزید. کار خواهم کرد. فیلم خواهم دید. کتاب خواهم خواند. پروست اما، چیزی را حتما تغییر خواهد داد. دیگر مثل قبل عشق نخواهم ورزید، کتاب نخواهم خواند، فیلم نخواهم دید... زندگی نخواهم کرد.

آفتابِ کم‎رنگ‎شدهی عصر، دارد دست و پای خودش را جمع می‎کند از روی میز، از روی زمین، از روی روز، کم کم.


* سعدی

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۵
لیلی