سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

جانا سخن از زبان ما می‎گویی!

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۴ ق.ظ

انگار یکی اومده دلیل و دورِ باطلِ شاید... ننوشتنِ من رو شرح داده! این‎قدر دقیق! این‎قدر خوب! حالا با یک کمی هم تخفیف.

*

شاید اگر عزمم کم‎تر جزم بود که دیگر دست به کار شوم، کوششی می‎کردم تا کار را بی‎درنگ آغاز کنم. اما چون تصمیمم قطعی بود، و می‎توانستم در کم‎تر از بیست و چهار ساعت (در چارچوبِ خالیِ روزِ آینده که همه‎چیز در آن به خوبی جا می‎گرفت چون من هنوز در آن نبودم) نیتم را به‎راحتی به اجرا بگذارم، بهتر می‎دانستم شبی را که حالم خیلی خوش نبود برای شروع کار انتخاب نکنم، که متاسفانه، روزهای بعدش هم از آن مساعدتر نبودند. اما این فکرم منطقی بود. کودکانه است که کسی سال‎ها صبر کرده باشد و تاخیری سه‎روزه را نپذیرد. از آن‎جا که مطمئن بودم که تا پس‌فردا چند صفحه‎ای خواهم نوشت، دیگر درباره‎ی تصمیمم حتا یکی کلمه هم به پدر ومادرم نمی‎گفتم؛ دوست‎تر می‎داشتم چند ساعتی صبر کنم و آن‎گاه چند صفحه‎ای از کارِ آغازشده را برای مادربزرگم ببرم تا خیالش راحت و دلگرم شود. بدبختانه، فردا آن روزِ بیرونی و پهناوری نبود که تب‎زده انتظارش را کشیده بودم. در پایانش، نتیجه فقط این بود که تنبلی من و نبرد ستوه‎آورم با برخی مانع‎های درونی بیست و چهار ساعتِ دیگر کش یافته بود. و پس از چند روزی، چون طرح‎هایم به اجرا درنیامده بود، دیگر آن امید را که بی‎درنگ و یک‎باره اجرا شود نداشتم، و همتی را هم که همه‎چیز را وقف آن کنم از دست داده بودم؛ دوباره شب‎ها تا دیرگاه بیدار می‎ماندم، چون دیگر این تصور قطعی را که فردا شروع کارم را خواهم دید نداشتم تا به خاطر آن ناگزیر زود به بستر بروم. برای آن‎که دوباره خیز بردارم به چند روز آرامش نیاز داشتم، و در تنها باری که مادربزرگم جرأت کرد با لحنی مهربان و امیدباخته از من خرده بگیرد که: «پس این کارِت چه شد، دیگر حرفش را هم نمی‎زنی؟» از او دلگیر شدم، می‎دیدم که نتوانسته است ببیند که تصمیمم قطعی است، و با بی‎تابی‎ای که حرف نابحقش در من می‎انگیزد و میل به آغازِ کار را از من می‎گیرد، دوباره و شاید برای زمانی طولانی اجرای آن را عقب می‎اندازد. خودش هم حس کرد که بدبینی‎اش ناآگاهانه با اراده‎ای رویارو شده‎است. پوزش خواست، دستپاچه به من گفت: «معذرت می‎خواهم، دیگر چیزی نمی‎گویم.» و برای این‎که دلسرد نشوم به من اطمینان داد که همین که حالم خوب شود شوقِ کار هم خودبه‎خود به سراغم می‌آید.

+ در سایه‎ی دوشیزگان شکوفا


پ. ن.: آدمای مثلِ من، تنبل توی نوشتن و سایر چیزها، شبیه شرحِ حالِ شماها نبود؟

پ. ن. 2: نه. بی‎انصافیه آوردنش توی پی‎نوشت. این باید اصل خودِ یک پست باشه و به زودی خواهد بود.


نظرات (۱)

راه حل ارائه نداده ؟
صادقانه اعتراف می کنم که با تمام وصف حال بودنش، علی الخصوص در مورد من، ارائه دادن راه حلی برای ادامه ی شاید... برای من اولویت داره به همه چیز.
پاسخ:
تا حالا که ارائه نداده! :))
بذار شش جلد و نیم دیگه رو بخونم ببینم راه حل ارائه می‎ده یا نه! :))


البته فکر کنم راه‎حل ارائه خواهد داد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی