سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

مثلا؟

مثلا سابینای بار هستـ... نه! سبکی تحمل‎‎ناپذیرِ هستی.

مثلا آن صحنه‎‎ی اوجِ تنهایی مایکل کورلئونه در دومین پدرخوانده‎‎. همانجا که نشسته روی صندلی و خیره شده به... به ناکجا، در حالیکه دنیایش زیرورو شده، امپراطوریاش در حال اضمحلال است، همسرش ترکش کرده، برادرش روی یک قایق، به دستور او کشته می‎شود... دقیقا همانجا که احتمالا یک چرای بزرگ توی ذهنش به در و دیوار میزند... که چه شد که...

مثلا، شنیدنِ آهنگِ دلریختهی شهریار قنبری (یادم هست، یادت نیست)، توی ماشین، در حالیکه تنهایی، توی ماشین و توی اتوبان، شب است و شیشهها پاییناند و باد پیچیده...

مثلا، هاتچاکلت خوردن توی آن کافهی باغ فردوس، تنهایی...

مثلا، از تجریش، ولیعصر را پیاده پایین آمدن، تنهایی... یا دونفری...

مثلا توی یک شبِ سرد زمستانی، توی گرمای امنِ خانه، یک رمانِ کلاسیکِ طولانی خواندن... مثلا میدلمارچ... مثلا جانِ شیفته... مثلا... مثلا یکی از آن رمانهای جلد زرکوبِ دورهی کودکی که انگار هزار سال گذشته از خواندنشان... مثلا حتا چارلز دیکنز خواندن... هر چیزی که بوی کهنگی بدهد... که ادا و اطوار نداشته باشد... مدرن و نو و... نباشد... که «رمان» باشد... داستان باشد... ماجرا باشد... تو را به دنبالِ خودش بکشاند...

مثلا پنجشنبه و جمعه را تا صبح بیدار بودن و زندگی کردن، بدون دغدغهی کار و درس و...

مثلا توی یک صبح سرد توی رختخواب ماندن و پتو را به دور خود پیچیدن... بیدغدغه... و با خیالِ راحت خوابیدن...

مثلا یک دورهمی با آنهایی که دوستشان داری...

مثلا بازیِ دستهجمعی کردن و هی جرزدن...

مثلا خیابانگردی کردنِ بیهدف...

مثلا کوچهها و خیابانهای ناشناخته را کشف کردن...

مثلا دوباره کشف کردنِ خیابانهای همیشگی...

مثلا دورهمیِ شب یلدا... و مسابقهی کی دیرتر کم میآورد و باز جر زدن و تظاهر به کم نیاوردن کردن...

مثلا، دور هم نشستن و در مورد فیلم و کتاب حرف زدن...

مثلا کشِ دادنِ دورهمیهای دلپذیر شبانه و دنبالِ بهانههای کوچک گشتن برای تمام نشدنشان...

مثلا دستهجمعی برنامهی سفر و تفریح ریختن و در موردش ساعتها حرف زدن و هیچگاه اجرایش نکردن...

مثلا چند شب پشت سر هم نخوابیدن و رمان خواندن...

مثلا فیلم دیدن... با خیالِ راحت...

مثلا فرندز دیدن... بیوقفه...

مثلا نوشتن...

مثلا کنسرت رضا یزدانی...

مثلا یک خواب با فراغِ بال...

مثلا بیوقفه نوشتن...

مثلا ربنای شجریان، و تکاپوی همه برای چیدنِ سفرهی افطارِ مادربزرگ... که سالهاست رفته...

مثلا ناهارِ دستهجمعی جمعه...

مثلا دوچرخهسواریِ شبانه توی تابستانِ کیش...

مثلا پشت سر هم و بیوقفه گوش کردنِ یک ترانه...

مثلا نیمهشب، ماشینها را جاگذاشتن و دستهجمعی پیاده برگشتن به خانه...

مثلا نشستن روی نیمکتِ آن طرفِ اتوبان و خیره شدن به...

مثلا بوی نانِ بربریِ داغ و چای تازه و...

مثلا خواندنِ یک شعرِ دلنشین... از...

مثلا... 

 

* از حذفشدههای وبلاگ قبلی... خرداد 93... انگار حالا بیشتر... انگار حالا مثلاتر!

پ. ن.: به سفارش نگین.


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۴
لیلی

چهار شب توی رشت به سر بردم و باز هم، فرصت نشد این شهر را، تماشا کنم. دلم یک دلِ سیر کوچه‎گردی می‎خواهد. دلم این‎جور سفری می‌خواهد. هر چند، گشتنِ شرق تا شمالِ غربِ گیلان هم، خوب چسبید.

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۷
لیلی

...چه تناقضی دارد جستجوی چشم‎اندازهای خاطره در واقعیت، که همواره افسونی را که خود خاطره و نیز حس ناشوندگی‎شان به آنها می‎دهد، کم خواهند داشت. واقعیتی که شناخته بودم دیگر نبود... مکان‎هایی که شناخته‎ایم فقط از آنِ جهان فضایی نیستند که برای راحت بیشتر در آن جایشان می‎دهیم. تنها لایه‎ی نازکی در میان ادراک‎های به هم پیوسته‎ای بوده‎اند که زندگی آن زمانِ ما را می‎ساختند؛ یادِ یک تصویر چیزی جز حسرتِ یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانه‎ها، راه‎ها، خیابان‎ها هم، چون سال‎ها، گریزانند.

جستجو - پروست


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۹
لیلی

بعد، پروست، گاهی در میان تلخ‎کامی‎ها، امید هم می‎دهد، جوری که آدم مکث می‎کند و با خودش می‎گوید یعنی می‎شود برای من هم این‎طور باشد، شود، بوده باشد؟

«دلبستگی‎های زندگی آن‎چنان بسیارند که کم پیش نمی‎آید که در شرایط یگانه‎ای، آغاز شادکامی‎ای هنوز فرانرسیده با اوج‎گیری غصه‎ای که رنج‎مان می‎دهد، هم‎زمان باشد.»

*

«چون تصادف‎های گوناگونی که ما را با برخی آدم‎ها رویارو می‎کنند با دوره‎ای که دوستشان می‎داریم هم‎زمان نیستند، بلکه ناهماهنگ با آن، ممکن است پیش از آغازش رخ دهند و پس از پایان گرفتنش تکرار شوند، در یادآوری گذشته نخستین بارهایی که کسی که بعدها دوستش می‎ داریم در زندگی‎مان پدیدار شد در نظرمان مفهومی هشدارآمیز، پیشگویانه به خود می‎گیرند.»

 

* نامِ جلد هفتم جستجو هم هست.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۷
لیلی

بهش گفتم...

بهم گفت...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۳
لیلی

با تشکر از نازلی که یادم انداخت «اون که رفته دیگه هیچ‎وقت نمی‎یاد»!


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۳
لیلی

چند وقت پیش میترا پرسید نوشتن برای من فصلی هست یا نه؟ حالا شاید دقیقا این‎ نبود سوالش، ولی منظورش این بود که فصل خاصی هست که توی آن فصل بیشتر حس نوشتن داشته باشم یا نه؟

خب، من چون توی عمرم بارها! با این سوال مواجه شده بودم و جوابش را می‎دانستم!، قاطع و کامل و گویا جواب دادم: هان!؟

بعد، توی یک ماهِ گذشته، از تعداد پست‎هایی که اینجا آپ شده معلوم هست که چه به دورِ نوشتن افتاده‎ام! البته بگذریم که نصف پست‎ها بازنویسی تکه‎های رمان‎ها یا دیالوگ‎های فیلم‎هاست ولی، موضوع این هست که قبل از آن، برای مدت‎ها، همین قدر هم همت نداشتم! تازه دارم به شدت مقاومت می‎کنم در مورد نوشتن و بازنویسی کردن! یعنی اگر مقاومتم را کنار بگذارم، همین‎طور پشت سر هم پست آپ می‎کنم! مثل این کانال‎های تلگرام!

نه که حالا قرار باشد به این نتیجه برسم که شهریور (البته که می‎دانم شهریور ماه هست و نه فصل!) باعثش بوده یا نزدیکی و شروع پاییز یا... نخیر! اولا که من کماکان عاشق همه‎ی فصل‎ها هستم و به نظرم هر فصلی برای خودش خصوصیات دوست‎داشتنی و زیبا و خواستنی دارد، کم یا زیاد، و اهلِ تبعیض قائل‎شدن بینِ فصل‎ها نیستم! (هر چند علاوه بر خرداد عزیزم که اگر بخواهم تعصبات ماهِ تولدی را کنار بگذارم، از این ماه بدتر وجود ندارد برای دوست داشتن ولی از بین پیامبران جرجیس را انتخاب کردن برای متولد شدن هم هنری می‎خواهد که شواهد و قرائن نشان می‎دهد که من جزو آن‎هایی هستم که دارم!)، بین ماه‎ها می‎توانم بگویم اسفند و اردیبهشت چیز دیگری هستند ولی، تابستان کلا چیز دیگری‎ست! یعنی اگر گرمای مخصوصا توی سال‎های اخیر سوزانِ تابستان را از این فصل می‎گرفتند، دیگر فصلی به کاملیاش پیدا نمی‎شد!

نتیجه‎ای که می‎خواستم به آن برسم این بود، از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن!

ربطی داشت؟

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
لیلی

اما هنگامی‎که اودت به درو یا پیرفون می‎رفت ـ بی‎آن که، متاسفانه، به او اجازه دهد به‎طور ظاهرا اتفاقی به آن طرف‎ها برود، چون می‎گفت که «حالت خوشایندی نخواهد داشت» ـ سوان به سراغ سکرآورترین رمان عشقی، یعنی دفتر راهنمای راه‎آهن می‎رفت که به او نشان می‎داد در چه ساعتی در بعدازظهر، یا شب، یا حتا همان روز صبح! می‎توانست خودش را به او برساند. نشان می‎داد؟ بلکه بیشتر: اجازه می‎داد. چون هر چه باشد قطار و دفتر راهنمایش را که برای سگ‎ها نساخته بودند. اگر به وسیله‎ی چاپ به اطلاع همگان می‎رسانند که قطاری به مقصد پیرفون ساعت هشت صبح حرکت می‎کند و ساعت ده می‎رسد، یعنی که رفتن به پیرفون قانونا مجاز است و نیازی به اجازه‎ی اودت ندارد؛ و همچنین، این کار می‎تواند با هر انگیزه‎ی دیگری جز دیدار اودت انجام شود، همچنان که آدم‎هایی هم که او را نمی‎شناختند هر روزه این کار را می‎کردند و تعدادشان هم آن‎قدر بود که صرف می‎کرد قطارهایشان را به راه بیندازند.

اصلا، اگر او دلش می‎خواست به پیرفون برود، به اودت چه که جلویش را بگیرد! به راستی هم، حس می‎کرد که دلش می‎خواست، و حتا اگر هم اودت را نمی‎شناخت بدون شک به آن‎جا می‎رفت. مدت‎ها بود که می‎خواست با چگونگی کارهای نوسازی ویوله لودوک آشنا بشود. و در آن هوای به آن خوبی عجیب دلش می‎خواست در جنگل کومپینی گردشی بکند.

واقعا جای تاسف داشت که اودت تنها جایی را که او درست در همان روز دلش می‎خواست ببیند، ممنوع کرده بود. در همان روز!

+ جستجو - پروست

 

پ. ن.: اگر بدانید چقدر جلوی خودم را می‎گیرم که هی تکه‎های جستجویی را که تایپ می‎کنم (از میان آن همه‎ای که تایپ نمی‎کنم)، این‎جا نگذارم برای جلوگیری از لوث و «لوس» شدنِ قضیه! ولی گاهی واقعا حیفم می‎آید که شما را سهیم نکنم در لذتی که از خواندنش می‎برم. مثلا این‎جا، این‎طور که بلایی را که عشق و شیفتگی به سر آدم می‎آورد شرح می‎دهد؛ این‎طور مبسوط و کامل و ملموس. و این‎طور که پروست نشسته این طرف و از جایی به بعد قهرمانش را (سوان قهرمان اصلی کتاب نیست، ولی در این قسمت‎های کتاب شخصیت اصلی رمان است)، دست می‎اندازد، حتا نه چندان دلسوزانه مسخرهاش می‎کند، واقعا خواندنی‎ست. طنز پروست، این‎جور جاها، واقعا جذاب است. بس که ملموس و شیرین و خنده‎‎دار شرح داده است این موقعیتِ گریه‎داری را که سوان اسیرش شده‎است و نمی‎تواند و نمی‎خواهد که از آن خلاص شود. عشق و شیفتگی، این‎طور که پروست شرح داده، جدا که ناگوار است. خدا نصیب آدمِ نکند! اضطرابهای عاشقانه، آشفتگی‎ها، حسادت‎ها، بی‎قراری‎ها، حماقت‎ها، تصویرسازی‎ها، مونولوگ‎ها، افکار مسموم، کابوس‎ها، توهمات... معلول‎های عشقهای این‎چنینی‎اند.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
لیلی


میدونی چقدر خوش‎شانسن مردمی که میفهمن چی براشون خوبه؟ این نعمت بزرگیه. می‎فهمی؟

 A Room with a View - 1985


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۴
لیلی

چه خوشبختی‎های ممکنی که تحقق‎شان را بدین‎گونه فدای بی‎شکیبی لذتی آنی می‎کنیم!

+ پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۱
لیلی


وکیل دوقلوهای وینکلوس: چرا قبلا یکی از این نگرانیهاتون رو اعلام نکردید.

مارک زاکربرگ: داره بارون مییاد.

وکیل: معذرت میخوام؟

مارک: یهویی شروع کرد بارون اومدن.

وکیل: آقای زاکربرگ، من همهی توجه شما رو به خودم دارم؟

مارک: نه.

وکیل: فکر میکنید من مستحقش هستم؟

مارک: چی؟

وکیل: فکر میکنید من مستحق این هستم که تمام توجه شما رو داشته باشم؟

مارک: من مجبور بودم سوگندی بخورم، قبل از اینکه ما این گواهیبازی رو شروع کنیم، و منم نمیخوام که عهد خودم رو بشکنم. پس بنده یه التزام قانونی دارم که بگم، خیر.

وکیل: بسیار خوب... نه. شما فکر میکنید که من لیاقت توجهتون رو ندارم.

مارک: من فکر میکنم اگه موکلهای شما میخوان بشینن روی شونههای من و خودشون رو «بلندقد» صدا بزنن، اونا این حق رو دارن که یه امتحانی بکنن. اما هیچ التزامی وجود نداره که من باید از اینکه بشینم اینجا و دروغهای مردم رو بشنوم لذت ببرم. شما قسمتی از توجه من رو داری، یه چیزی در حد مینیمم. بقیهی توجه من اون پشت توی دفترِ فیس‎بوکه، جایی که من و هم دانشگاهیهام کارایی رو میکنیم که هیچکس توی اتاقش انجام نمیده. که مخصوصا شامل موکلین شما هم میشه که از لحاظ فکری و خلاقیت قادر به این کار نیستند. به اندازهی کافی جواب سوال فروتنانهتون رو دادم؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۹
لیلی

So no one told you life was gonna be this way

Your job's a joke, you're broke, your love life's D.O.A.

It's like you're always stuck in second gear

When it hasn't been your day, your week, your month, or even your year, but

I'll be there for you

(When the rain starts to pour)

I'll be there for you

(Like I've been there before)

I'll be there for you

('Cause you're there for me too)

 

+ I'll be there for you - Friends

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
لیلی

1

خدایا! چه کارهایی که با هم می‎تونستیم انجام بدیم.

2

هی می‎خواستم یک‎بار دیگر بعد از چند سال شبکه‎ی اجتماعی فینچرـسورکین را تماشا کنم، بعد بروم سراغ تماشای استیو جابزِ سورکین (حواسم هست که سورکین نویسنده‎ی استیو جابز هست و کارگردانش نیست. نیست واقعا؟ نقشِ بویل چقدر است در کارگردانی، و نقشِ سورکین چقدر است در وادار کردنِ او به ساختنِ آن‎چه که ساخته شده؟ کاش فینچر فیلم را کارگردانی می‎کرد... حسرتی که باقی خواهد ماند)، و هی جور نشد. دی‎وی‎دی شبکه‎ی اجتماعی گم شده و نسخه‎ی دانلودی‎اش هم بد از آب درآمده بود. همین هی ذوقم را می‎کشت و باعث می‎شد تماشای استیو جابز که تماشایش یکی از وسوسه‎کننده‎ترین فیلم‎های پارسال بود برایم، عقب بیفتد تا امشب که کلا یادم رفت قرار بود اول دوباره آن یکی را ببینم (نمی‎دانم این چه اصراری بود البته!)، و فیلم را پلی کردم و اعجازِ سورکین و رفقایش شروع شد. البته که نمی‎شد گذشت از جذابیتِ قصه‎ی پدر تکنولوژی نوین، اصلا پیشوای دنیای دیجیتال... خب مگر توی دنیای انفورماتیک، مهم‎تر و موثرتر و غول‎تر از استیوجابز هم داریم؟ خدا می‎داند که چه مقدار از بدیهیات زندگیِ دیجیتالِ امروزِ ما می‎توانست رویا باشد، اگر استیو جابز، روی تصورات غیرممکنش پافشاری نمی‎کرد. مردی که غیرممکن، محال، نه، نمی‎شود، برایش معنی نداشتند. اگر مارک زاکربرگ، خالقِ شبکه‎ای به گستردگی فیس‎بوک و باعثِ شبکه‎های اجتماعی بعدی بود و زندگی اجتماعی و ارتباطاتِ دنیا را تغییر داد و فاصله‎ها را به کوتاهی یک کلیک رساند، استیو جابز اصلا خدای جهانی بود که مارک زاکربرگ در آن ترک‎تازی می‎کرد.

3

دلم‎ می‎خواست شبکه‎ی اجتماعی را دوباره تماشا کنم، بیشتر از همه برای یکی از لحظاتش، اگر بعد از این همه سال، خوب به خاطرم مانده باشد (بعد یادم باشد که این پایین بنویسم که چقدر نحوه‎ی سرک کشیدن سورکین به زندگی این دو نابغه دنیای تکنولوژی را دوست دارم، برای مارک، جلسات بازپرسی و دادگاه به خاطر اتهام دزدی ایده، برای جابز، پشت صحنه سه رونمایی بزرگ زندگی‎اش که یکی با شکست مواجه شد، دومی باز به اپلِ محبوبش بازش گرداند و سومی که یک پیروزی و تحولِ عظیم بود، تازه پیش از آی‎پد و آی‏فون و آی‎پاد و...): مارک زاکربرگ نشسته است و طرف صحبت وکلای طرف مقابل است و بی‎توجه به تمامِ گفتگوهایی که در اتاق و حول او و خطاب به او انجام می‎شود، حواسش به بارانِ بیرون است و این بی‎توجهی و بی‎تفاوتی را با اشاره‎ای آشکار هم می‎کند. اوجِ به هیچ جایی نگرفتن تمامِ آن تقلاها. و بعد یک سخنرانی طولانی و بی‎وقفه برای به رخ کشیدنِ خودش و توانایی‎هایش و بی‎تفاوتی‎اش نسبت به طرفِ مقابل و ادعاهای مطرح‎شده (باید شده این یک صحنه را دوباره ببینم امشب). بماند تمامِ تنهایی‎های مارک... صحنه‎ی رفرش کردنِ مدام صفحه‎ی دختری که می‎خواهدش، تا وقتی که درخواستِ دوستی‎اش در جهانی که خودش خالقش است، پذیرفته شود.

4

بین استیو جابز و مارک زاکربرگِ آرون سورکین، جابز شخصیتِ دوست‎داشتنی‎تری‎ست. اصلا می‎خواهم بگویم به کار بردنِ «تر»، برای «من» یکی که اشتباه است. چون مارک زاکربرگِ فینچر سورکین، اگرچه یک نابغه‎ی خونسرد هست، ولی من دوستش نداشتم. اگرچه فیلم به نظرم یکی از بهترین فیلم‎های هزاره‎ی سوم بود. استیوجابزِ سورکین را اما دوست داشتم. با وجود تمامِ چیزهایی که می‎شد برای دوست نداشتنش در فیلم پیدا کرد. انگار خالقان اثر، با جابز مهربان‎تر بوده‎اند تا با زاکربرگ. شاید هم، قهرمانِ مرده را عشق است.

5

راستی حالا که صحبت نوابغ دنیای دیجیتال شد، The Imitation Game هم چه فیلم خوبی بود. توی فیلم استیوجابز هم، ادای دین می‎شود به آلن تورینگ، پدر کامپیوتر. مردی که به نحوی خارق‎العاده بر جهان تاثیر گذاشت.

6

روزی که خبر مرگِ استیو جابز منتشر شد، دنیا در بهت و ناباوری و غم فرو رفت. مرگِ یک قهرمان ورزشی، یک هنرمند، یک سیاستمدار هم، ممکن است همه‎ی دنیا را عزادار کند، ولی شیوه‎ای که مرگِ استیوجابز دنیا را در بهت فرو برد، فکر نمی‎کنم نمونه‎ی دیگری داشته باشد. تصویر مردی با پیراهن یقه اسکی مشکی و جین آبی و ته‎ریشِ جوگندمی همه‎جا دیده میشد؛ روی روزنامه‎ها، روی خبرگزاری‎ها، فیس‎بوک، وبلاگ‎ها و وب‎سایت‎ها و... مردی که کامپیوتر برای همه‎ی مردم، یکی از ابتدایی‎ترین رویاهایش بود... رویاهایی که حد و مرزی نداشتند و نان‎استاپ پیش‎روی می‎کردند. مردی که اگر نرفته بود، دنیای‎مان حتما شکل دیگری داشت. چندین قدم جلوتر از جایی که هستیم. قدم‎هایی که ممکن است هیچ‎گاه برداشته نشوند. دنیا پیش خواهد رفت ولی، جهتش حتما آنی نخواهد بود که می‎توانست باشد.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۵
لیلی


عجب فیلمی بود این Wild Tales.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
لیلی

1

از همه‎ی شیوه‎های پرورش عشق، از همه‎ی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترین‎ها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا می‎گیرد. آن‎گاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل می‎‏بازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوش‎مان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایش‎مان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق می‎یابد که ـ هنگامی‎که از او محرومیم ـ به جای جستجوی خوشی‎هایی که لطف او به ما ارزانی می‎داشت، یک‎باره نیازی بی‎تابانه به خود آن کس حس می‏‎کنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار می‎کنند ـ نیاز بی‎معنی و دردناک تصاحب او.


+ در جستجوی زمان ازدست‎رفته – پروست

2

احتمالا این احساس همه‎گیر است. احساسِ ناراحت‎کننده‎ی وقتی که توی یک اثر ادبی، آن کسی که به منِ خواننده نزدیک‎تر است، دارد درگیرِ عشق به کسی می‎شود که نباید، درگیرِ آدمی اشتباهی. و البته، در این یکی، از پیش، از همان اولین مراحلِ دیدار، به دلیلِ آگاهی‎ای که جهانِ اثر به ما داده است، می‎دانیم که این احساس شکل خواهد گرفت و به کجا خواهد انجامید. و جالب این‎که، آن‎قدر خوب مراحلِ دگرگونی این احساس، از بی‎تفاوتی و نپسندیدن، به عشق (یا احساس عاشقی، که گاهی فریب‎مان می‎دهد با نمایاندنِ خودش به شکل عشق) شرح داده شده‎است که در عینِ دلسوزی برای این طرفِ ماجرا، درکش هم می‎کنی.

3

داشتم فکر می‎کردم که این وصل‎های اشتباهی توی ادبیات کم اتفاق نیفتاده‎اند. بعد حواسم رفت به این که مثلا عشقِ دارسی به الیزابت هم، از منظری دیگر، می‎توانست اشتباهی باشد، و آن چیزی که جلوی اشتباهی به نظر رسیدنش را می‎گیرد، زاویه‎ی نگاهِ ماست که از این سمتِ ماجرا شاهدِ آنیم (و یادمان نرود که آن‎طرفِ ماجرا، مردی‎ست که از همان ابتدا به اشتباهی بودنِ این احساس اندیشیده و از تمامِ نگرانی‎ها عبور کرده است) و خودِ الیزابت که بی‎توجه به طبقه و خانواده‎ای که در آن زندگی می‎کند، صادق است و باهوش و مهم‎تر از آن اهلِ اندیشه و نه سبک‌سر. و البته که الیزابت، ربطی به اودت ندارد. و بعد یک‎هو، دلم خواست، غرور و تعصب را تماشا کنم دوباره. هر چند خیلی وقت‎ها چیزی پیش می‎آید که دلم می‎خواهد تماشایش کنم، و نمی‎کنم.

4

وانگهی، بی‎آن‎که خود بداند، این اطمینان که اودت منتظرش بود، که در جای دیگری با دیگران نبود، که او بدون دیدنش به خانه برنمی‎گشت، دلشوره‎ی فراموش‎شده اما همیشه آماده‎ی سربرآوردنِ آن شبی را که اودت در خانه‎ی وردورن‎ها نبود آرام میکرد، و این آرامش اکنون چنان خوش بود که می‌شد آن را خوشبختی دانست. شاید اهمیتی که اودت برای او یافته بود از همین دلشوره می‎آمد. آدم‎ها معمولا چنان برای ما بی‎اهمیت‎اند که، وقتی بدین‎گونه رنج و شادی‎مان را به یکی از ایشان وابسته می‎‏کنیم، می‎پنداریم که او از کائنات دیگری است، در هاله‎ای از شعر می‎زید، زندگی ما را به گستره‎ای آکنده از هیجان بدل می‎کند که در آن بیش و کم به ما نزدیک می‎شود. سوان نمی‎توانست بی دلشوره به این بیاندیشد که در سال‎هایی که می‎آمد اودت برای او چه حالی می‎یافت.

+ جستجو - پروست

5

آن‌قدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را...

 

+ عباس صفاری

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۱
لیلی

زنگ زده و می‎گوید نبینم ناراحت باشی. غصه بخوری. قدغن می‎کنم که ناراحت باشی و... می‎دانم که از خودش شاکی‎ست که این‎جا نیست. بغض می‎کنم وقتی سعی می‎کند دلداری‎ام بدهد، و این خاصیت دلداری شنیدن است، لوس می‎شوی ناخودآگاه، حتا اگر اوضاع آن‎قدرها که فکر می‎کند بحرانی نباشد، در خودت جمع می‎شوی، بغض می‎کنی حتا اگر تا قبلش بغضی نداشته باشی، برای خودت دل می‎سوزانی، جمع‎تر می‎شوی و بغض شدیدتر، ولی، دلم می‎خواهد بداند، در برابر روزهای تلخی که امسال از سر گذراندم، این یکی شبیه زنگ تفریح بوده! خاصیت روزهای سخت این است که مثل پولاد آبدیده‎ات می‎کنند. آنقدر که روزهایی مثل این روزهای اخیر، شوخی به نظر می‎رسند... می‎گذرند، اگر چه کمی، فقط کمی، به سختی.

 

* حسین نوروزی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۶
لیلی

از حاشیه‎ی شهر برمی‎گشتم. از غرب. سال‎ها بود که تهران را این‎طور، مجموعه‎ای دور و بی‎انتها از چراغ‎های روشن، فقط از فراز بام دیده بودم. از بالا. این‎بار، تهران بالا بود و من در امتداد اتوبانی در ناکجاآباد، از پایین به سمتش می‎رفتم. به سمتِ مجموعه‎ی دورِ بی‎انتهای چراغ‎های روشن... میلیون‎ها زندگی، میلیون‎ها قصه...

تهران، اگر روزی هزار بار هم به طرفش برگردم، دلتنگم می‎کند. دلتنگی برای این محبوب‎ترینِ شهرها را، عجیب است هر بار که به سمتش برمی‎گردم، عمیق‎تر حس می‎کنم. 


+ چقدر برای این شهرِ غریب، نوشتم

و تو را پس نداد...*

 

* حسین نوروزی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۹
لیلی

جناب مستطاب فری کثیف می‎فرمایند کفتر اون جایی تیر می‌خوره که دون خورده.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۰
لیلی

The View of Delft  - Johannes Vermeer 1661

این اثر یوهانس فرمیر (نقاش هلندی 1631-1675)، همان تابلویی هست که به‏ نظر پروست زیباترین تابلوی دنیاست و بارها به این تابلو و به فرمیر، در جستجو اشاره می‎کند.

پ‎. ن.: یوهانس فرمیر، همان نقاشِ دختری با گوشواره‎ی مروارید هست.



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۹
لیلی

هیروشیما، عشق من، چقدر خوب بود. چقدر چسبید دیدنش توی این روز عید.

در موردش حتما خواهم نوشت. حتما.





۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۵
لیلی