سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۱۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

... از این جابه‌جایی هیچ خوشم نمی‌آمد چون در پاریس با دختری بودم که در خانه‌ی کوچکی که اجاره کرده بودم می‌خوابید. همچون کسان دیگری که به عطرِ‌ جنگل یا زمزمه‌ی یک دریاچه نیاز دارند،‌ من به خواب او در کنارم و روزها به همراهی همیشگی‌اش در اتومبیلم نیاز داشتم. چون هر چقدر هم که عشقی فراموش شود می‌تواند شکل عشق بعد از خودش را تعیین کند. حتا در درون عشق پیش هم عادت‌های هر روزه‌ای بوده که منشاءشان را به یاد نمی‌آورده‌ایم. دلشوره‌ی روز اولی آدم را واداشته که چیزهایی را از ته دل آرزو کند و سپس آن‌ها را همچون رسومی که دلیلشان دیگر فراموش شده به صورت عادت‌های ثابتی درآورد: رساندنِ‌ دلدار به خانه‌اش با اتومبیل،‌ یا سکونتش در خانه‌ی خودت،‌ یا حضور خودت یا کس دیگری که به او اعتماد داری در همه‌ی بیرون رفتن‌ها و گردش‌های او: همه‌ی عادت‌هایی که پنداری شاهراه‌های یک شکلی‌اند که عشقت هر روزه از آن‌ها می‌گذرد و در گذشته در گدازشِ آتش‌فشانیِ‌ حال و هیجانی سوزان ذوب‌ شده و شکل گرفته‌اند. اما این عادت‌ها پس از زنی که دوست می‌داری،‌ حتا پس از خاطره‌ی او،‌ همچنان باقی می‌مانند. شکلِ‌ ثابتِ‌ اگر نه همه‎ی عشق‌های آدم. دست‎کم برخی از آن‌ها می‌شوند که با هم در تناوب‌اند. بدین‌گونه خانه‌ی من،‌ به یادِ‌ آلبرتینِ‌ فراموش‌شده،‌ خواستار حضورِ‌ معشوقه‌ی کنونی‌ام شده بود که از چشم مهمانانم پنهانش نگه می‌داشتم و زندگی‌ام را چنان که آلبرتین در گذشته پر می‌کرد.

 

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته پروست

 

* نیلوفر لاری‎پور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۸
لیلی

چه بسیار حرف‌ها در یک کلمه‌ی تنها می‌خوانی اگر گیج و به‌ویژه منتظر باشی و این تصور را مبنا بگیری که نامه را شخص معینی فرستاده است،‌ چه بسیار واژه‌ها در یک جمله. با حدس چیزهایی را می‎خوانی،‌ از خودت چیزهایی درمی‌آوری،‌ و این همه بر اساس یک اشتباهِ‌ آغازین است؛ اشتباه‌های بعدی (که فقط به خواندنِ‌ نامه‌ها و تلگرام‌ها،‌ و یا خواندن به‌طورِ‌ عام محدود نمی‌شود) ـ اشتباه‌های بعدی بسیار طبیعی است،‌ هر چقدر هم که در نظر کسی که از آن مبنا آغاز نکرده شگرف بنماید. بخشِ‌ بزرگی از چیزهایی که صادقانه باور داریم و بر آن‌ها حتا تا مرحله‌ی نتیجه‌گیری‌های نهایی پای می‌فشاریم حاصل اشتباهی آغازین درباره‌ی مبناهاست. 

+ گریخته - پروست


* « وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ» ـ سوره‎ی بلد – آیه‎ی 2


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۶
لیلی

آدم‌ها برای ما فقط در تصوری وجود دارند که از ایشان داریم.

 

گریخته - پروست

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
لیلی

... خاطراتِ‌ عشق از قانون‎های عامِ‌ حافظه (که حافظه خود پیروِ‌ قانون‎های عادت است) مستثنا نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را ضعیف می‎کند،‌ آنچه از همه بهتر ما را به یادِ‌ کسی می‎اندازد درست آن چیزهایی است که بی‌‏اهمیت دانسته فراموش کرده‏ایم و در نتیجه همه‏‌ی نیرویشان را برایشان باقی گذاشته‌‏ایم. بدین‏‌گونه،‌ بهترین بخشِ‌ حافظه‏‌ی ما بیرون از ماست: در نسیمی که نمِ‌ باران دارد،‌ در عطرِ‌ هوای اتاقی دربسته یا نخستین شعله‏‌ی هیزم،‌ در هر کجا که چیزی از خویشتن را باز می‌‏یابیم که عقلمان ندانسته بوده،‌ واپسین گنجینه‌‏ی گذشته،‌ بهترین،‌ آنی که وقتی همه‏‌ی گنجینه‌‏های دیگر به پایان رسید هنوز می‌‏تواند به گریه‏‌مان اندازد.

بیرون از ما؟ درونِ‌ ما اگر بیشتر بپسندیم،‌ چه هر دو یکی است؛‌ اما پنهان از نگاهمان،‌ نهفته در فراموشی. فقط به یاری همین فراموشی است که می‏‌توانیم گهگاه آدمی را که زمانی بودیم بازیابیم،‌ خود را با چیزها همان‏‌گونه رویارو کنیم که او بود،‌ و دوباره از چیزی که او دوست می‌‏داشت و برای ما بی‏‌تفاوت است رنج بکشیم (چون دیگر نه خودمان که اوییم). در روشنای روز دراز حافظه‌‏ی عادت‌‏زده تصویرهای گذشته رفته‏‏‌رفته رنگ می‏‌بازد،‌ محو می‏شود،‌ دیگر از آن‏ها چیزی نمی‌‏ماند و دیگر بازشان نمی‌‏یابیم. «من»ِ کنونی‌ام دیگر آلبرتین را دوست نمی‌داشت، منی که دوستش می‌داشت مرده بود. اما واژه‌ی اکموویل در درونم محفوظ بود، بخشی از آن «من»ی بود که هنوز از چیزهایی که در زمانِ عادی بر خودِ من اثری نداشت به گریه میافتاد، همچون نسخههای محفوظ در کتابخانهی ملی که به یاریشان میتوان آثارِ نابودشده را شناخت، یا صفحههای آوازِ یک خوانندهی بزرگ که در بایگانی اپرا مدفون است و پس از مرگِ خواننده میتوانیم صدای او را که تا ابد خاموششده میپنداشتیم، از آنها بشنویم. گذشته را هم، درست چون آینده نه یکباره که ذرهذره میچشیم.

گریخته - پروست

 

* بیست و دوم خرداد...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۶
لیلی

هاروکی موراکامی جایی گفته: نویسنده باید یک شخصیت داشته باشد که بی‎قیدوشرط دوستش بدارد.

من نویسنده نیستم ولی داستان‎هایی نوشته‎ام؛ فکر کردم مثلا توی همین شاید... کدام یکی را بی‎قیدوشرط دوست دارم؟ «از جواب ماندم!»

به پیشنهاد صبوحا، کافکا در کرانه‎ی موراکامی «سر گرفته شد». فعلا فقط مقدماتش را خواندم. البته به ترجمه‎ی مهدی غبرایی، نه پیشنهاد صبوحا که ترجمه‎ی گیتا گرکانی بود. تا وقتی که جستجو تمام نشود، خواندنِ کتاب جدیدی را به طور جدی شروع نخواهم کرد. بماند که یکی دو ماهِ پیش، جلد دوم ابله را دوباره خواندم به دلایلی. و جالب این‎که بلافاصله بعد از اتمامش، توی همین جستجو، پروست به ابله اشاره کرده بود. شاید آن بخش را اینجا گذاشتم. حواسم هست که مدت‎هاست از جستجو چیزی نگذاشته‎ام، در حالی‎که خیلی چیزها بوده که دلم می‎خواسته با شما شریکش شوم. نوشته شدند، ولی آن‎قدر زیاد شدند که شدند سنگِ بزرگ! به‌خصوص اسیر که پر بود از جملات و پاراگراف‎هایی که باید یادداشتشان می‎کردم. و کردم.

و باز هم بماند که چقدر خواندنِ اسیر و حالا گریخته، درگیرِ عذابِ وجدانم کرد... می‎کند. اسیر اولین کتاب از جستجوست که بعد از مرگِ پروست منتشر شد... بعد گریخته و بالاخره زمانِ بازیافته. در واقع کتاب زنده بوده، پروست مدام در حالِ ویرایش و اضافه و کم کردن به آن بوده، که «اسیر»ِ مرگ شد. حسرت‎آلود است خواندنِ کتابی که نویسنده خیالش از بابتِ آن راحت نبوده. کتابِ زنده‎ای که هنوز در حالِ زندگی بوده... و چقدر دردناک است حجم تناقضات و اشتباهاتِ جزئی‎ای که این جلدهای هنوز زنده و رونده، درگیرشان هستند. آن هم نویسنده‎ای که کتاب‎های قبلی جستجو را با دقتی خیره‎کننده در کوچک‎ترین جزئیات، به پایان رسانده بود. اشتباهاتی که تقصیرِ پروست نیستند، چون کتاب را تمامِ نکرده بوده. معلوم است که در ویرایش اصلاح می‎شدند. ولی مرگ... «باور کنم که مرگ فقط آن‎چه را که وجود دارد حذف می‎کند و بقیه را به حالِ خود باقی می‎گذارد؟»* و از طرفی، لذتی گناه‎آلود دارد خواندنِ کتابِ در حالِ زندگیِ نویسنده‎ای که قبلش، پنج جلد (به عبارتی شش جلد) کتابِ کامل‎شده‎اش را خوانده‎ای. انگار این زنده و رونده بودنِ کتاب، تو را در جریانِ آفرینش قرار می‎دهد. وسطِ وسطِ جریان. وسطِ سعی و خطاها. مثل حضور در پشتِ صحنه‎ی یک فیلم. یا... مثلِ دیدنِ یک نمایشنامه بر روی صحنه‎ی تئاتر و حس کردنِ نفس و وجودِ بازیگرها، از فاصله‎ای نزدیک، به جای تماشایِ اجرایِ همان سناریو بر روی پرده‎ی سینما. با فاصله. بدون حسِ کردن نفس و وجودِ بازیگرها. یک چنین تفاوتی، یک چنین حس و حالی.

 

* از گریخته‎ی پروست

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۲
لیلی

همچنان که به صدایِ‌ پاهای آلبرتین گوش می‎دادم و لذتی آسوده‎وار می‎بردم از فکرِ‌ این که دیگر شب به جایی نخواهد رفت،‌ کیف می‎کردم از این که برای آن دختری که در گذشته فکر می‎کردم هرگز نتوانم با او آشنا شوم،‌ هر شب به خانه برگشتن به معنی برگشتن به خانه‎ی من بود. لذتِ سراسر رمز و هوسی که ذره ذره‎ی فرارّی از آن را در شبی حس کردم که آلبرتین در اتاقی در هتل بلبک گذرانید،‌ اکنون کامل و ماندگار شده بود و خانه‎ی پیش از آن تهیِ‌ مرا از ذخیرهی دائمیِ خوشی‎ای خانگی،‌ تقریبا خانوادگی می‎انباشت،‌ در همه‎جا و حتا در راهروها پراکنده بود و همه‎ی حس‎هایم گاه به‎راستی و گاه (زمانی که تنها بودم) در تخیل و در انتظارِ‌ بازگشتِ او به‎آسودگی از آن خوراک می‎گرفت.

+ البته که جستجو

 

* یاور مهدی‎پور

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۷
لیلی

هر چقدر هم که درونِ حبابی از خلأ زندگی کنی، تداعی‎ها و خاطره‎ها همچنان کارِ خودشان را می‎کنند.

 

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - اسیر

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
لیلی

اولین یادداشت‎هایی از جستجوی سطرِ هفتم در سالِ نودوشش!

* اشتباه می‎کرد. اما عذرش کاملا پذیرفتنی بود، زیرا واقعیت با آنکه ضروری است یکسره قابل پیش‎بینی نیست، و کسانی که نکته‎ی دقیقی را درباره‎ی زندگی آدمِ دیگری می‎شنوند بی‎درنگ از آن نتیجه‎هایی می‎گیرند که وجود ندارد و در آن‎چه تازه دریافته‎اند توجیه چیزهایی را می‎بینند که هیچ ربطی به آن ندارد. 

* زندگی، اگر بخواهد باز یک بارِ دیگر آدمی را از رنجی آزاد کند که ناگزیر می‎نموده است، این را در شرایطی چنان متفاوت، و گاه تا آن حد متضاد می‎کند که تصور یکسان بودنِ لطف‎هایش تقریبا کفرآمیز جلوه می‎کند! 

* آن‎قدر دوستش داشتم که در برابرِ بدسلیقگی‎اش در زمینه‎ی موسیقی فقط خوش‎دلانه لبخندی می‎زدم. 

* با این همه و حتا با چشم‎پوشی از مسأله‎ی مصلحت، فکر می‎کنم که آلبرتین مایه‎ی ستوهِ مادرم میشد که از کومبره، از عمه لئونی و از همه‎ی خویشاوندانش عادت به انواعی از نظم را به ارث برده بود که دوستِ من حتا روحش از آن‎ها خبر نداشت.

* حقیقت آن‎قدر برای خودِ آدم تغییر می‎کند که دیگران به زحمت از آن سر در می‎آورند.

 

اسیر ـ مارسل پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۳
لیلی

تمام نیمه‎ی دومِ اسفند را دلم می‎خواست بنویسم از سالی که در حالِ تمام شدن بود... نشد. اسفندِ گذشته آن‎قدر شلوغ بود که نشد... حرفها هم مردند. داستایوفسکی می‎گوید: « همیشه چیزی هست که حاضر نیست از جمجمه‎ی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهن‎تان باقی می‎ماند و شما می‎میرید و شاید اهمِ آنچه در ذهن دارید با خود به گور می‎برید.»* این‎جا البته، حکایتِ حرف‎هایی هستند که ناگفته می‎مانند و نه اهمیت‎شان. دل را باید برای آن‎ها که مهم هستند سوزاند یا که... اصلا چه کسی می‎تواند اهمیتِ حرف‎ها... چیزها را تعیین کند... و مگر همه‎چیز نسبی نیستند و هر چیز را نباید در ظرفِ نسبتش سنجید؟

ماند بدهیِ من به صبوحا که باارزش‎ترین عیدیها را به من داد...

و حرف‎هایی که ماند... شاید برای وقتی دیگر.

پ. ن.: حالم اصلا بد نیست ولی، چقدر حالِ این پست بد شد!

پ. ن. 2: سال نو مبارک و پر از خوبی و سلامتی و آرامش؛ نه از آن آرامش‎ها که به قولِ پروست بیشتر تسکین رنج باشد تا شادمانی... آرامشِ شادی‎آور (و پدیدآمده از شادی) و دلنشین و خواستنی... و البته التیام‎بخش در صورتِ لزوم.


بعدانوشت: اولین پست در سال جدید و اولین پست با ویندوزِ جدید! (البته که 7، که کماکان ویندوزِ محبوبِ من هست!)

بعدانوشتِ 2: مثلا قرار بود در مورد سالِ طفلکیِ نودوپنج بنویسم که با همه‎ی تلخی‎هایش سزاوارِ بد و بی‎راه گفتن‎های ما نبود. مثلا قرار بود در مورد فیلم‎هایی که این اواخر تماشا کردم بنویسم، که به سنتِ دو سه سالِ اخیرم پشت کردم و چندتایی از فیلم‎های جدید را تماشا کردم و دلم می‎خواست چیزی در موردشان بنویسم، مثلا در مورد شباهتهای شاید به نظر عجیب و غریبِ لالالند و بوی‎هود (من یک جورهایی متخصصم در پیدا کردنِ تفاوت‎ها و شباهت‎های عجیب و غریب البته!) مثلا دلم می‎خواست در موردِ اسفندِ محبوب بنویسم، در مورد هوای شهر، در موردِ... مثلا دلم می‎خواست در مورد خیلی چیزها بنویسم، لیستِ بلندبالایی که اگر به سنتِ سابق شماره می‎زدم بیش از بیست مورد می‎شدند... مثلا دلم می‎خواست از شهر کوچکی (سانسور خودخواسته هم البته می‎شود کرد مثال‎ها را) بنویسم که دلم ندیده هوایش را کرد، آخرِ اسفندی! مثلا... مثلا...

 

* ابله

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۷
لیلی

کسانِ دیگری فقط آمده بودند روزنامه بخرند. خیلی‎ها هم بودند که با ما گپی می‎زدند و من همواره فکر کرده‎ام که حضورشان در سکوی نزدیک‎ترین ایستگاهِ راه‎آهنِ کوشکِ کوچکشان فقط برای آن بود که هیچ کارِ دیگری جز آن نداشتند که بیایند و چند آدمِ آشنا ببینند. خلاصه این که، آن توقف‎های قطارِ کوچک هم صحنه‎ای از زندگی محفلی و اشرافی چون صحنه‎های دیگر بود. به نظر میآمد که خود قطار هم به این نقشی که به عهده‎اش گذاشته شده آگاه است و دارای نوعی خوشرویی و آداب‎دانی انسانی شده است؛ شکیبا، رام و سربهزیر، تا هر اندازه که دیرآمدگان می‎خواستند منتظر می‎ماند، و حتا وقتی هم که به راه می‎افتاد، برای کسانی که اشاره می‎کردند می‎ایستاد تا سوارشان کند؛ و این کسان نفسنفس‎زنان دنبالش می‎دویدند، یعنی شبیه خود او می‎شدند، اما فرقشان با او این بود که با سرعتِ بسیار خود را به او می‎رسانیدند اما او آهسته و باوقار می‎رفت. بدین‎گونه ارمنونویل، آرامبوویل، انکارویل، نه تنها یکسره عاری از اندوهِ توجیهناپذیری شده بودند که در گذشته در رطوبتِ شامگاهی در آن غرق‎شان دیده بودم، بلکه دیگر حتا یادآورِ شکوه وحشی فتح نورماندی هم نبودند. دونسیر! حتا پس از آن که این شهر را شناختم و از رویا بیدار شدم، چه دراز زمانی نامش هنوز برایم پر از خیابان‎های سرد و یخین اما خوشایند، ویترین‎های روشن، مرغ و جوجه‎ی لذیذ بود! دونسیر! دیگر چیزی نبود جز ایستگاهی که مورل سوارِ قطار می‎شد؛ اگلویل، جایی که معمولا منتظرِ پرنسس شربتوف بودیم؛ منویل، ایستگاهی که آلبرتین شب‎هایی که هوا خوب بود آنجا پیاده می‎شد، هنگامی که هنوز خسته نبود و می‎خواست کمی بیشتر با من بماند، و با میان‎بری که بود راهش دورتر از راهی نمی‎شد که از ایستگاه پارویل تا خانه داشت. نه تنها ترس و دلشوره‎ی تنهاماندنی را حس نمی‎کردم که در شبِ اول مرا فرا گرفت، بلکه حتا بیمِ آن نداشتم که دوباره سربرآورد، یا خود را در آن سرزمین غریب و تنها حس کنم، سرزمینی که در آن نه فقط بلوط و تمر، که دوستی‎هایی هم می‎رویید که در طولِ مسیر سلسله می‎شد، بریده بریده چون رشته‎ی تپه‎های آبی‎گونش، گهگاه پنهان در شیار شیارِ صخره‎هایی یا در پسِ زیزفون‏‎های خیابانی، که اما در هر منزل نجیب‎زاده‌‏ای را نماینده می‎فرستاد، که می‎آمد و به گرمی دستی می‎فشرد و بر راهم مکثی می‎انداخت تا درازی‎اش را حس نکنم، یا اگر می‎خواستم همراهی‎ام می‎کرد. یکی دیگر در ایستگاهِ بعدی بود، چنان که سوتِ قطار کوچک اگر دوستی را از ما جدا می‎کرد همان جا وعده می‎داد دوستانِ دیگری برایمان پیدا کند. میانِ کوشک‎های از همه دورتر و راه‎آهن که کمابیش به آهنگِ گام‎های آدمی که تند راه رود از کنارشان می‎گذشت،  فاصله آن چنان کم بود که وقتی صاحبانشان روی سکو، در برابرِ تالار انتظار، صدایمان می‎زدند کم مانده بود خیال کنیم آوایشان از درگاه کوشک یا از پنجرهی اتاقشان می‎آید، انگار که راه‎آهن کوچکِ استانی کوچه‎ای شهرستانی و بنای اشرافیِ تک‎افتاده خانه‎ای کنار خیابانی بود؛ و حتا در نادر ایستگاه‎هایی که شب بهخیرِ کسی را نمی‎شنیدم سکوتِ آنجا بارآور و آرام‎بخش بود، چه می‎دانستم از خوابِ دوستانی شکل گرفته که زودگاه در سرای روستایی‎شان در آن نزدیکی خفته‎اند و اگر لازم می‎شد که بیدارشان کنم و از ایشان مهمان‎نوازی بخواهم شادمانه خوش‎آمدم می‎گفتند. گذشته از آن که عادت چنان وقت آدمی را می‎گیرد که چند ماهی نگذشته، در شهری که در آغاز اقامت همه‎ی دوازده ساعتِ روزش در اختیارم بود حتا یک لحظه هم آزاد نمی‎ماندم، اگر یک ساعتی از وقتم اتفاقی آزاد می‎شد حتا به فکرم نمی‎رسید آن را صرفِ دیدار از کلیسایی کنم که در گذشته به خاطرش به بلبک آمده بودم، یا حتا منظره‎ای را که الستیر کشیده بود با طرحی از آن که در کارگاهش دیده بودم مقایسه کنم، بلکه بر آن می‎شدم که برای یک دست شطرنجِ دیگر به خانه‎ی آقای فره بروم. در واقع، تاثیر فسادآمیز ناحیه‎ی بلبک (به همان گونه که جاذبه‎اش) در این بود که برای من به صورتِ سرزمینی پر از آشنایی درآمد؛ در همان حال که تنوع و گستردگی مکان‎ها، و انبوهِ کِشت‎های گوناگون در سرتاسر کناره، دیدو بازدیدهایم با آن همه دوست و آشنا را الزاما به صورتِ سفر در می‎آورد، همین عوامل موجب می‎شد که این سفر جز همان سرگرمیِ اجتماعی یک سلسله دید و بازدید چیزِ دیگری در بر نداشته باشد. همان نام جاها، که در گذشته برایم چنان هیجان‎انگیز بود که حتا کتابِ ساده‎ی سالنامه‎ی کاخ‎ها و کوشک‎ها، و ورق زدن فصلِ مربوط به استانِ مانشش به اندازه دفتر راهنمای راه‎آهن به شوقم می‎آورد، برایم به قدری عادی شده بود که می‎توانستم در همین دفتر راهنما، صفحهی «بلبک ـ دوویل از طریقِ دونسیر» را همان‎گونه خوش و بی‎دغدغه بخوانم که یک دفتر نشانی را. در آن دره‎ی بیش از حد اجتماعی که بر دامنه‎هایش انبوهی دوست و آشنا را، دیده یا نادیده، مستقر حس می‎کردم، نوای شاعرانه‎ی شامگاهی دیگر آوای جغد یا وزغ نبود، «چطورید؟» آقای دو کریکتو یا «کایره!»، خداحافظ بریشو به یونانی بود. جَو آنجا دیگر دلشوره نمی‎انگیخت، آکنده از جریان‎هایی صرفا انسانی و به سادگی قابل تنفس، حتا بیش از اندازه آرامشآور بود. بهره‎ای که از آن می‎بردم دستکم این بود که دیگر هیچ چیز را جز از دیدگاه عملی نبینم. ازدواج با آلبرتین به نظرم دیوانگی می‎آمد.

 

+ از جستجوی آقای پروست

 

پ. ن.: چند روز پیش که این دو صفحه از جستجو را خواندم، آن‎قدر لذت بردم، آن‎قدر به دلم آمد نشست که بی‎اختیار چند بار تکرار کردم چقدر فوق‎العاده! چقدر فوق‌العاده! کلی حالم را خوب کرد با همه‎ی بدحالی‎اش. همان شب تایپش کردم، وسطِ همه‎ی شلوغی‎های این اسفندِ از همه‎ی اسفندهای دیگر شلوغ‎ترم (چقدر دلم می‎خواست، می‎خواهد که پستی برای آخرِ سال بنویسم، اگر وقت اجازه بدهد). و همه‎ی این شلوغی‎ها آن‎قدر خسته‎ام کرده بود که تایپِ سطرهای آخرش با خواب آمیخته شد! یک چنین چیزی! بعد هم وقت نشد، لپ‎تاپم، بر اثرِ یک لحظه غفلت، وحشتناک ویروسی شد (و هست همین حالا هم، و باید توی همه‎ی این شلوغی‎ها ویندوز هم عوض کنم!)، تا رسید به الان که توانستم از وسطِ همه‎ی شلوغی ها و ویروس‌ها (این که می‎گویم عین واقعیت هست، در این حد ویروسی شده‎است، غیرقابل‎استفاده‎طور!)، دوباره متن را بخوانم و بعد فکر کردم چقدر هم می‎تواند شبیه این فضا باشد... فضایی که ناآشنا و با ترس واردش شدم و بعد همهی دوستی‎ها و آشنایی‎ها و عادت‎هایی که شکل گرفت... می‎دانید منظورم کدام فضا هست... خوب می‎دانید، عنوانِ عجیب و طولانی‎ِ انتخابی هم که به حد کافی گویاست!


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۵
لیلی

باید سیاستمداری را که از زمانِ‌ رسیدن به قدرت منزه‎ترین و سازش‎ناپذیرترین و بی‎نقص‎ترینِ‌ همه جلوه می‎کند دیده باشی؛ باید هم او را،‌ پس از سقوط،‌ در حالی دیده باشی که خجولانه،‌ با لبخندی گرم و عاشقانه،‌ سلامِ‌ نخوت‎آلود روزنامه‎نگاری معمولی را دریوزگی می‎کند؛ باید سر برآوردنِ‌ کوتار را دیده باشی (که بیمارانِ‌ تازه‎اش او را میلی آهنین می‎پنداشتند)،‌ و بدانی چه سرخوردگی‎های عاشقانه و چه شکست‎های اسنوبی منشاء استغنای ظاهری و اسنوبی‎ستیزیِ‌ شناخته‎شده‎ی پرنسس شربتوف بود،‌ تا دریابی که قاعدهی بشریت ـ که طبعا استثناهایی هم دارد این است: قلدر انسان ضعیفی است که خواهانی نداشته است،‌ و انسانِ‌ نیرومند،‌ که چندان اعتنایی به این که بخواهندش یا نه ندارد،‌ تنها انسانِ‌ برخوردار از ملایمتی است که عامی آن را ضعف می‎پندارد.


+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۲
لیلی

آدم‎ها در رابطه با ما پیوسته جابه‎جا می‎شوند. در حرکتِ نامحسوس اما ازلیِ جهان، ایشان را انگار ساکن در نظر می‌آوریم، در نگاهی آنی و آن چنان کوتاه که جابه‎جایی‎شان به چشم‎مان نمی‎آید. اما کافی است در حافظه‎مان به دو تصویرِ دو زمانِ متفاوتِ ایشان نظر کنیم، حتا به فاصله‎ای آن‎قدر نزدیک که خود در درونِ خویشتن تغییرِ دستکم محسوسی نکرده باشند، تا از تفاوتِ دو تصویر به میزان جابه‎جاییشان نسبت به خودمان پی ببریم.

+ پروست



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۸
لیلی

* آدم‎ها همیشه دوباره پیدایشان می‎شود... 

 

* گاهی می‎شود دوباره کسی را یافت،‌ اما زمان را نمی‎توان از میان برداشت...

 

+ جستجوی زمانِ ازدست‌‏رفته

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۴
لیلی

همین که تنها شدیم و به راهرو پا گذاشتیم آلبرتین به من گفت: «برای چه با من درافتاده‎اید؟» آیا درشتی‎ام با او برای خودم هم دردناک بود؟ آیا فقط نیرنگی ناخودآگاه نبود که به کار می‎بردم تا دوستم در برابرِ من ناگزیر از رفتارِ ترس‎آلود و التماس‎آمیزی شود که به من امکان دهد از او سوال کنم، و شاید سرانجام بفهمم کدام‎یک از دو حدسی که از مدت‎ها پیش درباره‎اش می‎زنم درست است؟ هر چه بود با شنیدن آن سوالش ناگهان دستخوشِ خوشحالی کسی شدم که پس از مدت‎ها به هدفی دلخواه دست یافته باشد.

*

گو این‎که با این گونه تاکید گذاشتن بر سردیِ عواطفم با آلبرتین، به دلیلِ یک وضعیت و یک هدفِ خاص، کاری جز حساس‎تر کردن و تشدیدِ آن تناوبِ دوزمانه‎ای نمی‎کردم که عشق نزدِ همه‎ی کسانی دارد که بیش از حد به خود شک دارند، و باور نمی‎توانند کرد که زنی هرگز دوستشان بدارد، و خود نیز بتوانند او را به راستی دوست بدارند. اینان خود را خوب می‎شناسند و می‎دانند که درباره‎ی زنانی هر چه با هم متفاوت‎تر، امیدها و دلشوره‎های یکسانی حس کرده‎اند، خیال‎های یکسانی در سر پرویده‎اند، جمله‎های یکسانی به زبان آورده‎اند، و در نتیجه فهمیده‎اند که احساس‎ها و کارهایشان ربطِ ضروری و تنگاتنگی با دلدار ندارد، بلکه از کنارِ او می‎گذرد، ترشحی از آن‎ها به او می‎رسد، او را در برمی‎گیرد، هم آن چنان که موج‎ها با صخره‎ها می‎کنند، و حسِ تزلزلِ خودشان بیش از پیش بر این بدگمانی دامن می‎زند که زنی که بسیار آرزو دارند عاشق‎شان باشد، دوستشان ندارد. از آن‎جا که دلدار چیزی جز حادثهی ساده‎ای نیست که بر سر راهِ فورانِ تمناهای ما قرار می‎گیرد، به چه دلیل باید دستِ قضا چنان کند که خودِ ما هدفِ تمناهایی باشیم که او دارد؟ از این رو، در عین نیازمان به این که همه‎ی این عواطف را نثارِ دلدار کنیم، (عواطفِ عشقی که بس ویژه و بسیار متفاوت با عواطفِ ساده‎ی انسانی‎اند که همنوع در ما می‎انگیزد)، پس از برداشتنِ گامی به سوی او، و اعتراف به همه‎ی مهر و همه‎ی امیدهایی که به او داریم، بی‎درنگ می‎ترسیم که مبادا او را خوش نیاییم، و نیز شرمنده می‎شویم از این حس که زبانی که با او به کار بردیم برای شخصِ او شکل نگرفته و برای کسانِ دیگری به کار رفته است و خواهد رفت، شرمنده از این حس که اگر دوستمان داشته باشد نمی‎تواند زبان‎مان را بفهمد، و در این صورت با او با بی‎ظرافتی و بی‎پرواییِ آدمِ گنده‎گویی سخن گفته‎ایم که در گفتگو با نادانان جمله‎های پیچیدهای می‎گوید که در نمی‎یابند، و این ترس و این شرمندگی موج مخالفی، جریانِ عکسی برمی‎انگیزد، این نیاز را می‎انگیزد که ولو با عقب‎نشینی، با پس گرفتنِ قاطعانه‎ی محبتی که پیش‎تر به آن اعتراف کردهایم، درباره دست به تعرض بزنیم و احترام و سلطه‎ی خود را دوباره به کرسی بنشانیم؛ این تناوبِ دوهنگامه را در دوره‌های مختلفِ یک عشقِ واحد، در همه‎ی دوره‎های مشابهِ عشق‎های همسان، و نزدِ همه‎ی کسانی می‎توان دید که خودکاوی‎شان بیشتر از خودستایی‎شان است. با این همه، اگر در چیزهایی که داشتم به آلبرتین می‎گفتم این آهنگِ متناوب حادتر و شدیدتر از معمول بود تنها به این خاطر بود که بتوانم با شتاب و نیروی بیشتری به آهنگِ مخالفِ آن بپردازم که از مهرم به او دَم می‎‎زد.


+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - مارسل پروست

 

* داستانِ کوتاهی از کلر دیویس


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
لیلی

همه چیزِ زندگی من او بود، دیگران تنها در ربطِ با او، بر پایه‎ی آنچه او درباره‎شان به من می‎گفت، وجود داشتند؛ اما نه، رابطه‎ی من و او چنان گذرا بود که نمی‎شد تصادفی نباشد. 


+ جستجوی پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۱
لیلی




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۹
لیلی

حتا وقتی هم که دیگر دربندِ چیزها نیستیم، این مهم است که زمانی دربندشان بوده باشیم؛ چون همیشه به خاطرِ دلایلی بوده که دیگران نمیفهمیدهاند. حس میکنیم که خاطرهی چنین حسهایی فقط در درونِ خودِ ماست؛ باید برای تماشایشان به درونِ خودمان برگردیم.

+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته


* سعدی


پ. ن.: چقدر، چقدر، چقدر در این لحظه دلتنگم... اثرِ صدای علیرضا قربانیست و ترانه‎ای که پخش می‎شود آیا؟ تلویزیون برای خودش روشن است، بدون این‎که کسی تماشایش کند. سرم را بلند می‎کنم و نگاه می‎کنم؛ افتتاحیه‎ جشنواره‎ی فیلم فجر. جالب است که سال به سال، نسبت به این جشنواره و فیلم‎هایش بیتفاوت‎تر می‎شوم. ولی، مهم است که زمانی دربندِ این چیزها بوده‎ام. مهم است... منی که جاگذاشته‎ام در گذشته‎ها... منی که...


بعدانوشت: صبوحا من خوبم :)



۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۷
لیلی

... بدیهی است که برخی قابلیت‎ها به آدمی امکان می‎دهد به جای رنج بردن از عیب‎های دیگران آن‎ها را تحمل کند؛ و معمولا انسانِ بسیار هوشمند کم‎تر از احمق به حماقت دیگران توجه نشان می‎دهد.

+ جستجو


پ. ن.: واقعا!


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۷
لیلی

از این هم بیشتر دنائت خانمی بود که به من سلام کرد و نامم را هم به زبان آورد. همچنان که با او حرف می‎زدم کوشیدم نامش را به خاطر بیاورم؛ خوب به یاد می‎آوردم که در کنارش شام خورده بودم، حتا گفته‏‎هایش به یادم می‎آمد. اما توجهم، با همه‎ی تمرکزش بر ناحیه‎ای درونی که این یادها در آن بود، نمی‎توانست نامِ زن را پیدا کند. حال آن‎که همان جا بود. اندیشه‎ام نوعی بازی را با آن نام آغاز کرده بود تا به شکلش پی ببرد، حرفی را که با آن آغاز می‎شد پیدا کند و سرانجام به همه‎اش برسد. تلاشی بیهوده بود، پیکره‎اش، وزنش را کمابیش حس می‎کردم، اما شکلش را با شکلی زندانی در سیاهچال درونی مقایسه می‎کردم و با خود می‎گفتم: «نه، این نیست.» شکی نیست که ذهنم می‎توانست نامهایی هر چه دشوارتر بسازد. اما بدبختانه آن‎چه لازم بود بازسازی بود نه ساختن. کارِ ذهن تا زمانی که مطیع واقعیت نیست آسان است. اما من ناگزیر به اطاعت از واقعیت بودم. سرانجام آن نام یک‎باره به یادم آمد: «مادام دارپاژون». این که می‎گویم آمد خطاست، چون به گمانم نام با حرکتی که از خودش بوده باشد بر من ظاهر نشد. گمان هم نمی‎کنم که چندین و چند خاطره‎ی سبکی که با آن خانم ربطی داشتند و پیاپی (با جمله‎هایی از این نوع: «خب بعله، این همان خانمی است که دوستِ مادام دوسووره است و نسبت به ویکتور هوگو ستایشی ساده‎لوحانه و توام با ترس و انزجار نشان می‎دهد») از آن‎ها کمک می‎خواستم، خاطره‎هایی که میانِ من و آن نام پر می‎زدند، کمکی به یادآوری‎اش کرده باشد. در بازیِ «قایمباشک»ِ بزرگی که هنگامِ کوشش برای یادآوری یک نام در حافظه جریان دارد، مجموعه‎ای از تقریب‎های تدریجی در کار نیست. چیزی نمی‎بینیم و نمی‎بینیم تا این که ناگهان نام، دقیق و بسیار متفاوت با آنی که گمان می‎کردیم پدیدار می‎شود. نه این که او به سوی ما آمده باشد. نه، من بیشتر معتقدم که هر چه در زندگی پیش می‎رویم، وقتمان را صرفِ دور شدن از ناحیه‎ای می‎کنیم که نام در آن مشخص است، و من به یاری اراده و توجهم، که نگاهِ درونی‎ام را تیز می‎کرد، ناگهان در تاریکی رخنه کردم و نام را به روشنی دیدم. در هر حال، اگر هم میانِ یاد و فراموشی مراحلی انتقالی باشد، این مراحل ناخودآگاه است. چون نام‎هایی که یکایک پشتِ سر هم می‎گذاریم تا به نامِ درست برسیم همه نادرست‎اند و ما را به آن نزدیک نمی‎کنند. به عبارتِ درست‎تر حتا نام هم نیستند، بلکه حروفِ ساده‎ی بی‌صدایی‎اند که نامی که سرانجام مییابیم آن‎ها را ندارد. وانگهی، این‎ کارِ ذهن که از عدم به واقعیت می‎رسد چنان اسرارآمیز است که در نهایت بعید نیست که این حروفِ بی‎صدای نادرست از چوب‎هایی باشند که در آغاز، ناشیانه به طرفمان دراز می‎شود تا به کمکشان دستمان به نامِ درست برسد. در این‎جا خواننده ممکن است بگوید: «از این همه هیچ چیزی درباره‎ی عدمِ مساعدتِ آن خانم دستگیرِ ما نمی‎شود، اما آقای نویسنده، حال که این همه این‎جا تامل کرده‎اید اجازه بدهید یک دقیقه‎ی دیگر از وقتِ شما را بگیرم و بگویم که چندان زیبنده نیست آدمی به جوانی شما (یا اگر شما نیستید قهرمانِ کتابتان) این‎قدر کم‎حافظه باشد و نتواند اسمِ خانمی را که به آن خوبی می‎شناخته به خاطر بیاورد.» به‎راستی هم هیچ زیبنده نیست آقای خواننده. و غم‎انگیزتر از آن‎چه شما تصور می‎کنید حسِ فرارسیدنِ زمانی است که نام‎ها و واژه‎ها از فضای روشنِ اندیشه محو می‎شوند، و تا ابد باید از یادآوریِ نامِ کسانی از همه آشناتر چشم پوشید. به‎راستی حیف است که از آغازِ جوانی این همه کوشش برای بازیافتنِ نام‎هایی که خوب می‎شناسیم ضروری باشد. اما اگر این ناتوانی تنها درباره‎ی نام‎هایی پیش می‎آمد که خیلی کم شناخته و طبیعتا فراموش‎شان کرده بودیم، و نمی‎خواستیم برای یادآوری‎شان بیهوده خود را خسته کنیم، شاید فایده‎هایی هم می‎داشت. «ممکن است بفرمایید چه فایده‎هایی؟». ببینید قربان، فقط عیب و نقص مایه‎ی توجه و شناخت می‎شود و اجازه‎ی از هم شکافتنِ سازوکارهایی را می‎دهد که در غیر این صورت برای آدم ناشناخته می‎مانند. جوانی که هر شب مثلِ مرده می‎افتد و تا لحظه‎ی بیداری و بلند شدن هیچ چیزی حس نمی‎کند آیا هرگز به این فکر می‎افتد که درباره‎ی پدیده‎ی خواب اگر نه به کشف‎های بزرگ، دستکم به ملاحظاتی جزئی برسد؟ او حتا نمی‎فهمد کی خوابش می‎برد. کمی بی‎خوابی برای شناختِ ارزش و مفهومِ خواب، برای تابانیدنِ اندک روشنایی به این تاریکی، بی‎فایده نیست. حافظه‎ی بی‎خلل انگیزه‎ی چندان نیرومندی برای بررسی پدیده‎های حافظه نیست. «بالاخره خانم دارپاژون به پرنس معرفی‎تان کرد یا نه؟» نه، اما ساکت باشید و بگذارید داستانم را تعریف کنم.


+ از سدوم و عموره (عجیب هست که این همه سال عنوانِ این جلدِ جستجو را می‎شنیدم و می‎خواندم و ذهنم ربط‎ش را به سدوم و عموره‎ی معروف (شهرهای گناه) حس نمی‎کرد!)


پ. ن. 1: امروز وقتِ خواندنِ این بخش، وقتی شرحِ دقیق نحوه‎ی جستجوی اسامی توی ذهنم را از زبانِ پروست خواندم، مخصوصا در سال‎های اخیر که مشغله یا...، این دفعاتِ فراموشی و جستجوی نام‎ها را در ذهنم بیشتر و بیشتر کرده، و آن بخشِ هولناکِ آخر... برای هزارمین بار در طولِ خواندنِ جستجو شگفت‎زده شدم.

پ. ن. 2: و بعد، برای اولین بار (تا جایی که ذهنم یاری می‎کند) اینجا پروست مستقیم با خواننده نه تنها حرف، که بحث می‎کند! باز هم طنزِ پروست، حتا در دلِ تلخی از یاد بردنِ نام‎هایی «که خوب می‎شناسیم».

پ. ن. 3: بعد جالب‎تر این‎که، همین دیشب، منی که مشهورم به خوب خوابیدن و دقیقا به تعبیر پروست حتا «نمی‎فهمم که کی خوابم برده»، از فکر آتش‎نشان‎ها و... چنان دچار بی‎خوابی شده بودم و تا نزدیک صبح که باید برای رفتن به شرکت بیدار می‎شدم خواب به چشمم نیامد که ارزش و مفهومِ خواب را، بعد از مدت‎ها، خوب فهمیدم.

پ. ن. 4: چند روز پیش، در پایان جلد چهارم، به دو نفر از دوستانم که همیشه شنونده‎ی ناگزیرِ حرف‎ها و کشف‎ها و شگفتی‎هایم در موردِ جستجو هستند! گفتم که چه جالب که در طولِ زمان نگارشِ کتاب، جملاتِ طولانی و به هم پیوسته‎ی پروست کم و کم‎تر شده‌اند و کلی تفسیر کردم و برای دلیل و برهان آوردم که چقدر با تغییر سبکِ آدم در طول زمان هماهنگ هست و فلان و...، که پروست در همان اولین بخشِ جلدِ پنجم، با جملاتِ طولانی و بی‎وقفه و پاراگراف‎های به هم پیوسته‎اش، از خجالتِ من و تاویل و تفسیرهایم درآمد! بله! این‎چنین است آقای خواننده! (البته که لازم به یادآوری هست که من خانمِ خواننده هستم، آقای نویسنده!)


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۳
لیلی

* مفهومِ واژه‎ها در طولِ چندین قرن آن چنان تغییر نمی‎کند که مفهومِ نام‎ها برای ما، در چند سالی. یاد و دلِ آدمی آن اندازه گنجایش ندارد که دیرزمانی وفادار بماند. در اندیشه‎ی اکنون‎مان آن‎قدر جا نیست که مردگان را هم کنار زندگان نگه داریم. ناگزیر از بناکردنِ روی گذشته‎هایی هستیم که گاهی از سر اتفاق، در حفاری‎ای از آن‎گونه که نامِ سنترای آن شب کرد، به آن‎ها برمی‎خوریم.

* هیجانی که جز به اندوه نمی‎انجامد، چون ساختگی بوده است...

* هیچ گفته و هیچ رابطه‎ای نیست که مطمئن باشی روزی به کاریت نمی‎آید.


+ از جستجوی پروست


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۲
لیلی