آرزو بسیار نیرومند است، از آن باور زاییده میشود.
... خاطراتِ عشق از قانونهای عامِ حافظه (که حافظه خود پیروِ قانونهای عادت است) مستثنا نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را ضعیف میکند، آنچه از همه بهتر ما را به یادِ کسی میاندازد درست آن چیزهایی است که بیاهمیت دانسته فراموش کردهایم و در نتیجه همهی نیرویشان را برایشان باقی گذاشتهایم. بدینگونه، بهترین بخشِ حافظهی ما بیرون از ماست: در نسیمی که نمِ باران دارد، در عطرِ هوای اتاقی دربسته یا نخستین شعلهی هیزم، در هر کجا که چیزی از خویشتن را باز مییابیم که عقلمان ندانسته بوده، واپسین گنجینهی گذشته، بهترین، آنی که وقتی همهی گنجینههای دیگر به پایان رسید هنوز میتواند به گریهمان اندازد.
بیرون از ما؟ درونِ ما اگر بیشتر بپسندیم، چه هر دو یکی است؛ اما پنهان از نگاهمان، نهفته در فراموشی. فقط به یاری همین فراموشی است که میتوانیم گهگاه آدمی را که زمانی بودیم بازیابیم، خود را با چیزها همانگونه رویارو کنیم که او بود، و دوباره از چیزی که او دوست میداشت و برای ما بیتفاوت است رنج بکشیم (چون دیگر نه خودمان که اوییم). در روشنای روز دراز حافظهی عادتزده تصویرهای گذشته رفتهرفته رنگ میبازد، محو میشود، دیگر از آنها چیزی نمیماند و دیگر بازشان نمییابیم. «من»ِ کنونیام دیگر آلبرتین را دوست نمیداشت، منی که دوستش میداشت مرده بود. اما واژهی اکموویل در درونم محفوظ بود، بخشی از آن «من»ی بود که هنوز از چیزهایی که در زمانِ عادی بر خودِ من اثری نداشت به گریه میافتاد، همچون نسخههای محفوظ در کتابخانهی ملی که به یاریشان میتوان آثارِ نابودشده را شناخت، یا صفحههای آوازِ یک خوانندهی بزرگ که در بایگانی اپرا مدفون است و پس از مرگِ خواننده میتوانیم صدای او را که تا ابد خاموششده میپنداشتیم، از آنها بشنویم. گذشته را هم، درست چون آینده نه یکباره که ذرهذره میچشیم.
گریخته - پروست
* بیست و دوم خرداد...