سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۱۴ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

در فوریه‎ی 1932 به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یک‎چهارم قرن، بیش از نه‎هزار روزِ دردناک و ازهم‎گسیخته از آن هنگام گذشته است، روزهایی که رنج درونی و یا کار بی‎امید آن‎ها را هرچه تهی‎تر می‎کرد، سال‎ها و روزهایی که برخی از آن‎ها پوچ‎تر از برگ‎های پوسیده‎ی درختی خشک بود.


دوست بازیافته ـ فرد اولمن

 

* یاور مهدی‎پور

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۳
لیلی

در پس شادی و خنده شاید طبعی خشن،‌ خشک و بیعاطفه باشد،‌ اما در پس اندوه همواره اندوه است. رنج برخلاف لذت،‌ نقابی به چهره ندارد.

 

از اعماق ـ اسکار وایلد


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۲:۵۷
لیلی

مدت‎ زیادی گذشته از آخرین باری که داستانِ کوتاهی خواندم که دوستش داشته باشم. تازه می‎خواستم به این قطعیت برسم که از داستان‎های سلینجر، فقط آن‎ها را که مربوط به خانواده‎ی گلس هستند دوست دارم، که چند روز پیش، توی یکی از کتاب‎خوانی‎های توی مسیرم، با این داستانِ کوتاه شانزده هفده صفحه‎ای سلینجر مواجه شدم: برادران واریونی.

خیلی دوستش داشتم. البته این داستان مربوط به اولین سال‎های نویسندگی او (1943) است و قطعا خامی‎هایی دارد. حرف فقط سر دوست داشتنش هست و به دل نشستن. یکی هست توی این قصه که من را به یادِ کسی می‎اندازد... شاید شما را هم.

 

***

برای من و احتمالا هزاران نفرِ دیگر، قصه‎ی برادرانِ بی‎نظیرِ واریونی یکی از غم‎بارترین و تمام‎نشدنی‎ترین حکایت‎های این قرن است.

*

او بلندقدترین، لاغرترین و افسردهترین پسری بود که در زندگی‏‎ام دیده بودم. هوشش محشر بود. چشم‎های قهوه‎ای براقی داشت و فقط دوتا پیراهن تن می‎کرد. کاملا غمگین بود و من علتش را نمیدانستم.

اگر برای آمدن پای تخته و جان‎دادن برایش داوطلب می‎خواست، حتما برنده‎ی بورسیه‎ی تحصیلی می‎شدم.

*

از نظرِ واحد آگاهی‎های قلبی، سانی واریونی خوش‎قیافه، دلچسب، دورو و بی‌حوصله بود. نوازنده‎ی خارق‎العاده‎ی پیانو بود. انگشتانش بی‎نظیر بودند؛ به نظرم بهترین انگشت‎های 1926. انگشتانش به نظرم کلیدها را چنان ماهرانه می‎نواختند که انگار چیز تازه‎ای قرار بود از پیانو بیرون بیاید.

....

البته خودش هم به خوبی از مهارت‎هایش باخبر بود. چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر می‎آمد. سانی هیچ‎وقت ازت نمی‎پرسید از موسیقی‎اش خوشت آمده یا نه. کاملا مطمئن بود که خوش‎تان می‎آید.

*

بعد یک‎هو حس وحشتناک و بی‎ردخوری آمد سراغم. ورق‎هایم را گذاشتم زمین و رفتم رو سکو ایستادم و سیگاری گیراندم. سانی هم آمد و سیگاری ازم گرفت. بی‎خیال بالاسرم ایستاد، قاطع و هراس‎آور. رفتارش چنان استادانه بود که حتا نمی‎توانست روی سکو و بینِ واگن‎ها بالاسرت بایستد بی‎این‎که استاد و رهبرِ بی‎رقیبِ سکو قلمداد شود.

*

گفتم: «اشتباه می‎کنی. پاک داری اشتباه می‎کنی. جو دمغ نیست. جو فقط واسه خاطرِ فکر و خیالاش تنهاست. کلی از اون فکرا تو سرش جولون می‎دن. تو هیچ‎کدوم‎شونو نداری. فقط تویی که دمغی سانی.»

سانی گفت: «تو که حتما بدجوری فکر و خیال تو سر داری. داری وقتتو تلف می‎کنی. می‎‏شه نظرت رو به یه چیزی تو مایه‎های خودم جلب کنم؟»

گفتم: «ازت متنفرم. تمومِ عمرم سعی‎مو می‎کنم که از موسیقیت متنفر باشم.»

کیف دستی‎ام را از دستم گرفت، درش را باز کرد و سیگارم را درآورد. گفت: «غیرممکنه.»

*

لبخندی روی لب‎های جو نشست. همیشه لبخندزنِ خوبی بود.

*

از پروفسور ورهیز خواستم وقتی جو همراه من و بابا می‎آید تا ایستگاه قطار، برود دیدنِ سانی. خودم از پسِ دیدنش برنمی‎آمدم. تحملِ آن چشم‎های سردِ بی‎حوصله را نداشتم که هر شگردِ ناچیزم را پیش‎بینی می‎کردند.

*

حالا دیگر من حساسیتم را شاید جایی میان سیطره‎ی زندگیِ معمولِ منطقیِ سرخوشانه جا گذاشته‎ام. تا مدت‎ها پس از مرگِ جو واریونی هنوز از حضور در جاهایی که جاز نواخته می‎شد خودداری می‎کردم. بعد یک‎هو داگلاس اسمیت را در کالجِ معلم‎ها دیدم، عاشقش شدم و باهاش رفتم رقص. و وقتی ارکستر یکی از آهنگهای برادران واریونی را نواخت، با حسی خائنانه دریافتم می‎توانم برای قرار ملاقات‎های عاشقانه و تجربه‎ی سرخوشیِ تازه‎ام با نوستالژی‎بازی‎های آینده، از شعرها و موسیقیِ واریونی‎ها استفاده کنم. حسابی جوان بودم و حسابی عاشقِ داگلاس. چیزِ نه‎چندان نبوغ‎آمیزی در داگلاس وجود داشت ـ دستانش آماده‎ی آماده بود تا مرا در برگیرد. به‎گمانم هرگاه بانویی بخواهد به یادِ عالی‎جنابی چکامه‎ای از جاودانگیِ عاشق بسراید، برای هر چه تاثیرگذارتر کردنش باید به یاد بیاورد حضرتش چه‎گونه صورتِ او را میان دستانش می‎گرفته و چه‎گونه دست‎کم با کنجکاویِ مودبانه آن را می‎کاویده. جو همیشه چنان گرفتارِ کشتی‎های غرق‎شده، چنان بی‎میل و چنان اسیرِ نبوغِ سیری‎ناپذیرش بود که یا میل نداشت یا اصلا فرصتش را، که اگر نه صورتم، دستکم عشقم را بکاود. در نتیجه، قلبِ کم‎ظرفیتم زنگِ یارِ دیرین را از یاد برد و طنینِ تازه را جانشینش کرد.

 

* نیکی فیروزکوهی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۴
لیلی

.

چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر می‎آمد.


برادران واریونی ـ جی. دی. سلینجر

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۹
لیلی

.

«رالف عزیز؛
همانطور که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزی‌ام را به‎پیوست تقدیم می‌کنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه می‌دانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمی‌کنم، چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست خواهم داد. گرچه کم و بیش ایده‌هایی دربارهی کم و کیف دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای اصلی را نیز می‌دانم.»
از نامه‎ی "جورج ریموند ریچارد مارتین" به وکیل ادبی‌اش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته شده بود.


+ .


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۴
لیلی

جایی خوانده بودم ملاقات‎هایی که تقدیر جلوی راه آدم می‎گذارد بسیار محدودند. این همان موقعیت‎ها و همان چهره‎های قبل‎اند که دوباره برمی‎گردند، درست مثل قطعه‎های شیشه‎ای و رنگارنگ کالیدوسکوپ که با بازی انعکاس نور سبب می‎شود تصور کنیم شکل‎های ترکیبی می‎توانند تا بی‎نهایت عوض شوند. ولی این شکل‎های ترکیبی محدودند. بله، حتما این مطلب را جایی خوانده بودم.

...

پاریس شهر بزرگی‎ است، ولی فکر می‎کنم بشود یک نفر را چندبار دید، آن هم در جاهایی که سخت‎تر به‎نظر می‎رسد: توی مترو، بلوارها... یک، دو، سه‎بار. انگار تقدیر ـ یا تصادف ـ سماجت می‎کند و می‎خواهد ملاقاتی ترتیب دهد و زندگی‎تان را سمت مسیر تازه‎ای هدایت کند؛ ولی معمولا شما به این ندا جواب نمی‎دهید. از کنار آن چهره می‎گذرید، او برای همیشه ناشناس می‎ماند و شما هم احساس آرامش می‎کنید و هم سرزنش.

+ تصادف شبانه ـ پاتریک مودیانو


*

* ترانه‎ی بزرخ از مهدی ایوبی با صدای رضا یزدانی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۵
لیلی

ـ وقتی مزرعه دست جونز بود:

خوک‎ها حتا کشمکش‎های سخت‎تری داشتند تا اثر دروغ‎هایی را که موزز، کلاغ سیاه اهلی گفته بود، خنثی کنند. موزز که دست‎آموز مخصوص آقای جونز بود، یک جاسوس و خبرچین و  در عین‎ حال یک سخن‎ور باهوش هم بود. او ادعا می‎کرد که می‎داند یک کشور اسرارآمیز به نام کوهستان شوگرکندی وجود دارد که همه‎ی حیوانات وقتی مردند به آن‎جا می‎روند. موزز می‎گفت این کشور جایی در آسمان به فاصله‎ی کمی بالاتر از ابرهاست. در کوهستان شوگرکندی، هفت روز هفته یکشنبه است، شبدر در تمام سال موجود است و قطعات شیرینی و بذر کیک‎ها روی پرچین‎ها رشد می‎کنند. حیوانات از موزز متنفر بودند چون او افسانه می‎گفت و کار نمی‎کرد، اما بعضی از آن‎ها به کوهستان شوگرکندی معتقد بودند، و خوک‎ها مجبور بودند به شدت بحث کنند و دلیل بیاورند تا آن‎ها را متقاعد کنند که چنین جایی وجود ندارد.

 

ـ وقتی مزرعه دست خوک‎ها بود:

در اواسط تابستان ناگهان موزز، کلاغ سیاه، بعد از یک غیبت چندساله، باز سر و کله‎اش در مزرعه پیدا شد. او واقعا تغییری نکرده بود، هنوز هیچ‎ کاری انجام نمی‎داد و به همان شکل همیشگی درباره‎ی کوهستان شوگرکندی صحبت می‎کرد. او در جای بلندی روی کنده درختی می‎نشست، بال‎های سیاهش را بههم می‎زد و تا هر ساعتی که کسی بود که به او گوش کند، حرف می‎زد. او در حالی‎که با منقار بزرگش به آسمان اشاره می‎کرد، با لحنی رسمی  می‎گفت: آن بالا، رفقا، آن بالا، درست در سمت دیگر آن ابر سیاه که می‎توانید ببینیدش، کوهستان شوگرکندی قرار دارد، آن سرزمین شادی که ما حیوانات بیچاره باید آن‎جا، برای همیشه، فارغ از رنج‏های کار و زحمت‎هایمان، استراحت کنیم. او حتا ادعا کرد که در یکی از پروازهای مرتفع‎ترش، آن‎جا بوده و مزارع دائمی شبدر و پرچین‎هایی که روی آن‎ها شیرینی و کیک‎ می‎روییده را، دیده است. بسیاری از حیوانات حرف‎های او را باور می‎کردند. دلیل‎شان این بود که زندگی فعلی آن‎ها، سرشار از گرسنگی و زحمت بود. آیا این‎که حتما یک دنیای بهتر جای دیگری وجود داشته باشد، درست و منصفانه نبود؟ چیزی که درکش سخت بود طرز برخورد خوک‎ها با موزز بود. آن‎ها با تحقیر و استهزا اعلام می‎کردند که داستان‎های موزز در مورد کوهستان شوگرکندی دروغ است، با این وجود به او اجازه می‎دادند که در مزرعه بماند، بدون کار کردن، با سهمیهی روزانه یک پیمانه آب‎جو.

 

+ فکر می‎کنم، خواندن مزرعه‎ی حیواناتِ جورج اورول، هر پنج سال یک‎بار، برای هر کسی لازم است!

+ اولین کتاب زبان اصلی (و بیشتر از صدصفحه‎ای) که تمامش کردم! همه‎ی تجربه‎های قبلیام نیمه‎کاره رها شده بودند. یادم باشد از یکی از تجربه‎های آغاز نشده‎ام، یک عکس بگذارم.

+ اولین بار، مزرعه‎ی حیوانات را توی هفت‎سالگی خوانده بودم. کتاب از کتابخانه‎ی پربارِ آقای همسایه، به کتاب‎های پسر هفت‎ساله‎اش (اولین دلبستگی زندگی من! :دی) و از آن‎جا به مبادلات کتابی ما راه یافته بود! البته این، بعد از تجربه‎ی جین‎ایر خواندنم توی هفت‎سالگی بود. آن پنج‎سالِ ابتداییِ به‎طور رسمی «باسواد شدن»ِ من، پربارترین سال‎های کتاب‎خوانی‎ام هم بودند. خیلی خیلی پر بار. سال‎هایی که ذهن من را ساختند. همان ذهنی که در تمام سال‎های بعدی، تا حالا، زندگی من را شکل داده‎است. گفته بودم که کلیدر را هم توی دوران دبستان خوانده بودم؟ و چی همه کتاب از ادبیات کلاسیکِ جهان... سال‎های بی‎انتخاب کتاب خواندن... سال‎های هر چه کتابِ در دسترس را خواندن...

 

* همان مشهورترین جمله‎ی کتاب: همه‎ی حیوانات با هم برابرند، ولی برخی برابرترند.


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶
لیلی

وارد بستر شده‎اید. در میان اشیایی که می‎شناسید، میان ملحفه‎ها و پتوهایی که پر از بو‎ها و خاطره‎هاتان است، جای گرفته‎اید. سرتان نرمی آشنای بالشت‎تان را یافته است. به پهلو برگشته‎اید، پاهاتان را به شکم چسبانیده، گردن را به جلو خم کرده‎اید، خنکای بالشت صورت‎تان را خنک کرده‎ است: اندکی بعد خوابتان خواهد برد و در میان تاریکی، همه را و همه چیز را فراموش خواهید کرد.

همه را فراموش خواهید کرد: قدرت بی‎رحم آنانی را که برتر از شمایند، آن سخنان بی‎ملاحظه‎ گفته‎شده را، حماقت‎ها را، کارهایی را که سرانجام نداده‎اید، بی‎شعوری را، اهانت را، ناحقی را، بی‎توجهی را، آنانی را که به شما تهمت زده‎اند و خواهند زد، بی‎پولی‎تان را، زمانی را که به سرعت می‎گذرد، زمانی را که تکان نمی‎خورد، چیزهایی را که به آن‎ها نرسیدید، تنهایی‎تان را، شرمساری‎تان را، شکست‎هاتان را، درماندگی‎تان را، اوضاع اندوهبارتان را، بدبختی‎ها را، همه‎ی بدبختی‎ها را، همه را اندکی بعد فراموش خواهید کرد. خوشحال از این‎که فراموش خواهید کرد، منتظرید.


+ نمی‎توانید بخوابید ـ اورهان پاموک


* سعدی



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷
لیلی



لذت بی‎‎کرانی‎ست داشتن دوستی که بداند از یک شهر، کدام تکهاش را برای تو بردارد...

و از هر چیزی... از هر حسی...

که آن‎قدر تو را خوب بشناسد...



۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۱
لیلی

جملهی هولناکی که باهاش مواجه شده بودم توی کتاب شهر و خانه‎ی ناتالیا گینزبورگ (فکر می‎کنم توی یکی از این بلاگ‎های گذشته، گفته بودم که نوشته‎های گینزبورگ را خیلی دوست دارم و نمی‎دانم که گفته بودم چرا یا نه؟) و قرار بود بنویسمش این بود: «هنوز هیچ کاری انجام نداده‎ام و به زودی پنجاه‎ساله خواهم شد.»

به همین سادگی... به همین هولناکی... به همین...

پنجاه‎سالگی، حالا خیلی دور به نظر می‎آید ولی... مثل همه‎ی سنین دور از دسترسی که آمدند و عبور کردند وسط بی‎خبری‎هامان... دور نیست روزی که چشم باز کنیم و ببینیم... هنوز هیچ کاری انجام نداده‎ایم و به زودی پنجاه‎ساله خواهیم شد.

اصلا دور نیست... اصلا...

زندگی کنیم.

*

پ. ن.: مهسایی که شعری آشنا را، انگار که اسم رمزی باشد، بدون هیچ حرف دیگری، برایم خصوصی گذاشته‎ای... می‎شناسمت آیا؟

پ. ن. 2: بعضی شعرها، انگار که حرف و حسِ مشترکند بین ماها. چرایش را بعضی‎هایتان، احتمالا، می‎دانید.

پ. ن. 3: از قبل از عید، قرار است برای لذت‎های پراکنده بنویسم! همین‎جوری هی فولدر فیلم‎هایی که قرار است در موردشان، حتما، بنویسم، حجیم‎تر می‎شود و حرف‎ها توی سرم می‎مانند و پرپر می‎زنند و می‎میرند و... چیزی نوشته نمی‎شود.

پ. ن. 4: چقدر خوبه که وقتی شروع به نوشتن می‎کنم، حرفها را فراموش می‎کنم. اگر نه که...

پ. ن. 5:

چه اسفندها... آه!

چه اسفندها دود کردیم!

برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند: این روزها میرسی

                                     از همین راه!

 

+ قیصر امینپور


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۳
لیلی

.

پدربزرگ میگفت: «همه‎ی کارهای روسی را بخوان. تمام که شد، دوباره شروع کن. این‎ کتاب‎ها هیچ‎وقت مأیوست نمی‎کنند.»

هم‎نام -  جومپا لاهیری


حرف پدربزرگِ آشوک چقدر لایک دارد!

نویسنده‎های روس، واقعا، آدم را ناامید نمی‎کنند. نشسته‎اند بر قله‎ی ادبیات جهان، در تمام دوران‎ها... و داستایوفسکیِ تمام‎نشدنی... در راسِ همه‎ی آن‎ها!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۱
لیلی

ابوالحسن نجفی، قبل از هر چیزی، خانوادهی تیبو را به یاد من می‎آورد. ترجمه‎ی بی‎نظیر خانواده‎ی تیبوی بی‎نظیرِ دوگار را.

بعد... چیزهای دیگری هم هست؛ شاید قبل از ترجمه‎های دیگرش، مصاحبه‎هایش باشند و «غلط ننویسیم»اش.

 

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۲
لیلی

حقیقتش این‎که، من مجموعه فیلم‎های هری پاتر را خیلی زیاد دوست ندارم. البته همه‎ی این فیلم‎ها را هم ندیده‎ام. ولی بعد از دیدن اولینشان، اشتیاقی هم برای تماشای بقیه نداشتم. شاید این برای بیشتر کسانی که اول مجموعه‎ی کتاب‎های هری پاتر را خواندهاند، صادق باشد. سینما برای به تصویر کشیدن دنیای جادویی هری پاتر، خیلی بی‎سلاح است در مقابل قدرتِ ذهن.

احتمالا این‎که ارباب حلقه‎ها را هم دوست دارم، به خاطر این‎ هست که کتابِ تالکین را نخواندهام. شاید...

البته با توجه به تجربه‎ی دیگرم از خواندنِ کتاب‎های تالکین بتوانم بگویم که جذابیت قلمِ جی‎کی‎رولینگ خیلی بیشتر از تالکین هست.

برای همین، طبیعتا آلن ریکمن، برای من خیلی زیاد تداعی‎کننده‎ی پرفسور اسنیپ نیست ولی مرگ این هنرپیشه‎ی انگلیسی بهانه‎ای شد که یادی کنم از جذاب‎ترین شخصیت مجموعه کتاب‎های هری پاتر، از نظر من و شاید بسیاری دیگر از خواننده‎ها و طرفداران این مجموعه.

من کلِ کتاب‎های هری پاتر را، یکباره، بلافاصله بعد از انتشار آخرین جلد کتاب خواندم. یعنی اصلا آن تبِ انتظار علاقه‎مندان برای جلدِ بعدی را تجربه نکردم. ولی، خیلی قبل از آن، خیلی اتفاقی، بلافاصله بعد از ترجمه و انتشار، جلد جامِ آتش (کتاب چهارم یا پنجم) را از کتابخانه قرض گرفته و خوانده بودم و... چقدر مفتونش شده بودم. و بیش از همه مفتونِ پروفسور اسنیپ. و همان موقع، تصمیم گرفته بودم، حتما مجموعه‎ی هری پاتر را بخوانم. که اگر توی هر جلد یکی مثل پروفسور اسنیپ رو شود، حتما مجموعه‎ی معرکه‎ای خواهد بود. البته که توی هر جلد یک پروفسور اسنیپ جدید رو نشد و همان یکی بود. برای من، تا آخر، پروفسور اسنیپ، جذاب‎ترین شخصیت مجموعه‎ی هری پاتر باقی ماند و مرگش، دردناک‎ترین مرگ توی این مجموعه.

و چه لذتی داشت آن دوره‎ی پشتِ سر هم، هریپاترخوانی!

و البته، تصور ذهنی من وقتِ خواندن کتاب، هیچ شباهتی به پروفسور اسنیپ آلن ریکمن نداشت. تصویر ذهنی من از پروفسور اسنیپ، کاملا چیز دیگری بود... شاید شبیه تصویری که وقت خواندنِ بلندی‎های بادگیر، توی سال‎های قبل از نوجوانی از هیت‎کلیف داشتم. هیت‎کلیفی که البته تصویر ذهنی‎ام از او هم، شبیه هیچ‎کدام از هیت‎کلیف‎های سینما نبود؛ مردی با پوستِ کمی تیره و ابروهای پرپشت و چشمهای نافذ.

پ. ن.: یکی از قرارهایم این است که یک بار، فیلم‎های هری پاتر را پشت سر هم تماشا کنم. شاید نظرم درباره‎شان عوض شد. و حداقل بخشی از لذتِ وقت خواندنِ مجموعه را به من بخشید.

قرار است هر پنج قسمت ماموریت غیرممکن را ببینم. فکر می‎کنم باز هم باشد از این قرارهای پشت سرهم بینی.


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۸
لیلی

«او زندگی راحت و بیدردسر یک زن مجرد در آفریقای جنوبی را داشت و خودش نمیدانست که چقدر خوشبخت است. از کجا میبایست میفهمید. هیچ معیاری نداشت که زندگی خود را با آن ارزیابی کند.»

 

دخترخالهجان،‌ خیلی وقت پیش گفته بود،‌ به نظر او،‌ هر دختر مجرد و زن متاهلی باید این کتاب دوریس لسینگ را بخواند. تا حالا که حدود یک‎سوم از کتاب را خوانده‎ام و از دوران مجردی مری عبور و به ابتدای زندگی مشترکش رسیده‎ام، این‎قدر می‎توانم بگویم که خوب است که دخترهای مجردِ ما این رمان را بخوانند و... دیگران هم. چون...

*

بالاخره شهرزاد را دیدم. تا قسمت یازده که آخرین قسمتیست که تا حالا پخش شده. سر فرصت در موردش خواهم نوشت. حتما خواهم نوشت... خیلی حرف‎ها دارم که دلم می‎خواهد در موردش بنویسم.

*

لپ‎تاپم را، برای احتیاط،‌ از دیشب خاموش کرده‎ام تا در اولین فرصت،‌ که احتمالا تا پنج‎شنبه نخواهد بود،‌ راهی پایتخت یا بازار رضا شوم برای نشان دادنش به یک تعمیرکار. تصور زندگی بدون لپ‎تاپ هم برایم سخت است. به‎خصوص حالا که...

ولی شاید تجربه‎ی خوبی باشد. و عدو شود سبب خیر... اگر خدا خواهد.



بعدانوشت: قرار بود بنویسم که ترجمه‎ی این کتاب یک فاجعه است! از اشتباهات متعدد و بدسلیقگی در انتخاب کلمات و افعال،‌ به‎خصوص افعال کمکی و به کار بردن اشتباه علائم نگارشی و... و... باید وقت خواندن حواست را از دقت به زیبایی و درستی متنی که پیش رویت است پرت کنی تا بتوانی پیش بروی. کاری که برای من اصلا آسان نیست.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۶
لیلی