سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

امیدی دلخراش‎تر از بیم! *

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

هاروکی موراکامی جایی گفته: نویسنده باید یک شخصیت داشته باشد که بی‎قیدوشرط دوستش بدارد.

من نویسنده نیستم ولی داستان‎هایی نوشته‎ام؛ فکر کردم مثلا توی همین شاید... کدام یکی را بی‎قیدوشرط دوست دارم؟ «از جواب ماندم!»

به پیشنهاد صبوحا، کافکا در کرانه‎ی موراکامی «سر گرفته شد». فعلا فقط مقدماتش را خواندم. البته به ترجمه‎ی مهدی غبرایی، نه پیشنهاد صبوحا که ترجمه‎ی گیتا گرکانی بود. تا وقتی که جستجو تمام نشود، خواندنِ کتاب جدیدی را به طور جدی شروع نخواهم کرد. بماند که یکی دو ماهِ پیش، جلد دوم ابله را دوباره خواندم به دلایلی. و جالب این‎که بلافاصله بعد از اتمامش، توی همین جستجو، پروست به ابله اشاره کرده بود. شاید آن بخش را اینجا گذاشتم. حواسم هست که مدت‎هاست از جستجو چیزی نگذاشته‎ام، در حالی‎که خیلی چیزها بوده که دلم می‎خواسته با شما شریکش شوم. نوشته شدند، ولی آن‎قدر زیاد شدند که شدند سنگِ بزرگ! به‌خصوص اسیر که پر بود از جملات و پاراگراف‎هایی که باید یادداشتشان می‎کردم. و کردم.

و باز هم بماند که چقدر خواندنِ اسیر و حالا گریخته، درگیرِ عذابِ وجدانم کرد... می‎کند. اسیر اولین کتاب از جستجوست که بعد از مرگِ پروست منتشر شد... بعد گریخته و بالاخره زمانِ بازیافته. در واقع کتاب زنده بوده، پروست مدام در حالِ ویرایش و اضافه و کم کردن به آن بوده، که «اسیر»ِ مرگ شد. حسرت‎آلود است خواندنِ کتابی که نویسنده خیالش از بابتِ آن راحت نبوده. کتابِ زنده‎ای که هنوز در حالِ زندگی بوده... و چقدر دردناک است حجم تناقضات و اشتباهاتِ جزئی‎ای که این جلدهای هنوز زنده و رونده، درگیرشان هستند. آن هم نویسنده‎ای که کتاب‎های قبلی جستجو را با دقتی خیره‎کننده در کوچک‎ترین جزئیات، به پایان رسانده بود. اشتباهاتی که تقصیرِ پروست نیستند، چون کتاب را تمامِ نکرده بوده. معلوم است که در ویرایش اصلاح می‎شدند. ولی مرگ... «باور کنم که مرگ فقط آن‎چه را که وجود دارد حذف می‎کند و بقیه را به حالِ خود باقی می‎گذارد؟»* و از طرفی، لذتی گناه‎آلود دارد خواندنِ کتابِ در حالِ زندگیِ نویسنده‎ای که قبلش، پنج جلد (به عبارتی شش جلد) کتابِ کامل‎شده‎اش را خوانده‎ای. انگار این زنده و رونده بودنِ کتاب، تو را در جریانِ آفرینش قرار می‎دهد. وسطِ وسطِ جریان. وسطِ سعی و خطاها. مثل حضور در پشتِ صحنه‎ی یک فیلم. یا... مثلِ دیدنِ یک نمایشنامه بر روی صحنه‎ی تئاتر و حس کردنِ نفس و وجودِ بازیگرها، از فاصله‎ای نزدیک، به جای تماشایِ اجرایِ همان سناریو بر روی پرده‎ی سینما. با فاصله. بدون حسِ کردن نفس و وجودِ بازیگرها. یک چنین تفاوتی، یک چنین حس و حالی.

 

* از گریخته‎ی پروست

نظرات (۳)

زیباترین گل ها را برای زیبایی زندگیت
 و کوتاهی عمرشان را
برای غم هایت آرزو مندم . . . 


تولدت مبارک لیلی جان جان
صد سال به این سالها
پاسخ:
خیلی خیلی ممنون فاطمه‎ی عزیزم

چقدر سوپرایز شدم امروز، این‎که کسانی یادشون بود که فکرش رو هم نمی‎کردم... البته، نه تو رو، چون تو هر سال یادته :)

مرسی دوباره
سلام چقدر خوبه بین تمام وبلاگ هایی که نمینویسن شما هنوز مینویسی.بسی دوست دارم مطالبت رو.
یه زمانی خوره داشتم بیام ببینم پست جدید چی گذاشتی
ممنون که هستید
تولدتون هم مبارک.من اطلاع نداشتم
ایشالا 120 ساله بشید
پاسخ:
سلام
من کلا آدمِ وفاداریم به وبلاگ :))
در آینده‎ای که دیگه وبلاگ کلا منسوخ بشه هم، من کلا چراغِ اینجا رو روشن نگه می‎دارم اگه باشم :))

ممنون از تبریک :)
خود من هم تعجب کردم از به یادِ بقیه بودنِ تولدم :)
چه خوب. منم همیشه مطالبتون رو میخونم:)

پاسخ:
مرسی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی