امیدی دلخراشتر از بیم! *
هاروکی موراکامی جایی گفته: نویسنده باید یک شخصیت داشته باشد که بیقیدوشرط دوستش بدارد.
من نویسنده نیستم ولی داستانهایی نوشتهام؛ فکر کردم مثلا توی همین شاید... کدام یکی را بیقیدوشرط دوست دارم؟ «از جواب ماندم!»
به پیشنهاد صبوحا، کافکا در کرانهی موراکامی «سر گرفته شد». فعلا فقط مقدماتش را خواندم. البته به ترجمهی مهدی غبرایی، نه پیشنهاد صبوحا که ترجمهی گیتا گرکانی بود. تا وقتی که جستجو تمام نشود، خواندنِ کتاب جدیدی را به طور جدی شروع نخواهم کرد. بماند که یکی دو ماهِ پیش، جلد دوم ابله را دوباره خواندم به دلایلی. و جالب اینکه بلافاصله بعد از اتمامش، توی همین جستجو، پروست به ابله اشاره کرده بود. شاید آن بخش را اینجا گذاشتم. حواسم هست که مدتهاست از جستجو چیزی نگذاشتهام، در حالیکه خیلی چیزها بوده که دلم میخواسته با شما شریکش شوم. نوشته شدند، ولی آنقدر زیاد شدند که شدند سنگِ بزرگ! بهخصوص اسیر که پر بود از جملات و پاراگرافهایی که باید یادداشتشان میکردم. و کردم.
و باز هم بماند که چقدر خواندنِ اسیر و حالا گریخته، درگیرِ عذابِ وجدانم کرد... میکند. اسیر اولین کتاب از جستجوست که بعد از مرگِ پروست منتشر شد... بعد گریخته و بالاخره زمانِ بازیافته. در واقع کتاب زنده بوده، پروست مدام در حالِ ویرایش و اضافه و کم کردن به آن بوده، که «اسیر»ِ مرگ شد. حسرتآلود است خواندنِ کتابی که نویسنده خیالش از بابتِ آن راحت نبوده. کتابِ زندهای که هنوز در حالِ زندگی بوده... و چقدر دردناک است حجم تناقضات و اشتباهاتِ جزئیای که این جلدهای هنوز زنده و رونده، درگیرشان هستند. آن هم نویسندهای که کتابهای قبلی جستجو را با دقتی خیرهکننده در کوچکترین جزئیات، به پایان رسانده بود. اشتباهاتی که تقصیرِ پروست نیستند، چون کتاب را تمامِ نکرده بوده. معلوم است که در ویرایش اصلاح میشدند. ولی مرگ... «باور کنم که مرگ فقط آنچه را که وجود دارد حذف میکند و بقیه را به حالِ خود باقی میگذارد؟»* و از طرفی، لذتی گناهآلود دارد خواندنِ کتابِ در حالِ زندگیِ نویسندهای که قبلش، پنج جلد (به عبارتی شش جلد) کتابِ کاملشدهاش را خواندهای. انگار این زنده و رونده بودنِ کتاب، تو را در جریانِ آفرینش قرار میدهد. وسطِ وسطِ جریان. وسطِ سعی و خطاها. مثل حضور در پشتِ صحنهی یک فیلم. یا... مثلِ دیدنِ یک نمایشنامه بر روی صحنهی تئاتر و حس کردنِ نفس و وجودِ بازیگرها، از فاصلهای نزدیک، به جای تماشایِ اجرایِ همان سناریو بر روی پردهی سینما. با فاصله. بدون حسِ کردن نفس و وجودِ بازیگرها. یک چنین تفاوتی، یک چنین حس و حالی.
* از گریختهی پروست
و کوتاهی عمرشان را
برای غم هایت آرزو مندم . . .
تولدت مبارک لیلی جان جان
صد سال به این سالها