سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

یا فَخرَ من لا فَخرَ لَه...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۹
لیلی

یا منتهی الرجایا...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۳
لیلی

یا رفیقَ من لا رفیقَ لَه...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۴
لیلی

... خاطراتِ‌ عشق از قانون‎های عامِ‌ حافظه (که حافظه خود پیروِ‌ قانون‎های عادت است) مستثنا نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را ضعیف می‎کند،‌ آنچه از همه بهتر ما را به یادِ‌ کسی می‎اندازد درست آن چیزهایی است که بی‌‏اهمیت دانسته فراموش کرده‏ایم و در نتیجه همه‏‌ی نیرویشان را برایشان باقی گذاشته‌‏ایم. بدین‏‌گونه،‌ بهترین بخشِ‌ حافظه‏‌ی ما بیرون از ماست: در نسیمی که نمِ‌ باران دارد،‌ در عطرِ‌ هوای اتاقی دربسته یا نخستین شعله‏‌ی هیزم،‌ در هر کجا که چیزی از خویشتن را باز می‌‏یابیم که عقلمان ندانسته بوده،‌ واپسین گنجینه‌‏ی گذشته،‌ بهترین،‌ آنی که وقتی همه‏‌ی گنجینه‌‏های دیگر به پایان رسید هنوز می‌‏تواند به گریه‏‌مان اندازد.

بیرون از ما؟ درونِ‌ ما اگر بیشتر بپسندیم،‌ چه هر دو یکی است؛‌ اما پنهان از نگاهمان،‌ نهفته در فراموشی. فقط به یاری همین فراموشی است که می‏‌توانیم گهگاه آدمی را که زمانی بودیم بازیابیم،‌ خود را با چیزها همان‏‌گونه رویارو کنیم که او بود،‌ و دوباره از چیزی که او دوست می‌‏داشت و برای ما بی‏‌تفاوت است رنج بکشیم (چون دیگر نه خودمان که اوییم). در روشنای روز دراز حافظه‌‏ی عادت‌‏زده تصویرهای گذشته رفته‏‏‌رفته رنگ می‏‌بازد،‌ محو می‏شود،‌ دیگر از آن‏ها چیزی نمی‌‏ماند و دیگر بازشان نمی‌‏یابیم. «من»ِ کنونی‌ام دیگر آلبرتین را دوست نمی‌داشت، منی که دوستش می‌داشت مرده بود. اما واژه‌ی اکموویل در درونم محفوظ بود، بخشی از آن «من»ی بود که هنوز از چیزهایی که در زمانِ عادی بر خودِ من اثری نداشت به گریه میافتاد، همچون نسخههای محفوظ در کتابخانهی ملی که به یاریشان میتوان آثارِ نابودشده را شناخت، یا صفحههای آوازِ یک خوانندهی بزرگ که در بایگانی اپرا مدفون است و پس از مرگِ خواننده میتوانیم صدای او را که تا ابد خاموششده میپنداشتیم، از آنها بشنویم. گذشته را هم، درست چون آینده نه یکباره که ذرهذره میچشیم.

گریخته - پروست

 

* بیست و دوم خرداد...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۶
لیلی

...

۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۹
لیلی

هاروکی موراکامی جایی گفته: نویسنده باید یک شخصیت داشته باشد که بی‎قیدوشرط دوستش بدارد.

من نویسنده نیستم ولی داستان‎هایی نوشته‎ام؛ فکر کردم مثلا توی همین شاید... کدام یکی را بی‎قیدوشرط دوست دارم؟ «از جواب ماندم!»

به پیشنهاد صبوحا، کافکا در کرانه‎ی موراکامی «سر گرفته شد». فعلا فقط مقدماتش را خواندم. البته به ترجمه‎ی مهدی غبرایی، نه پیشنهاد صبوحا که ترجمه‎ی گیتا گرکانی بود. تا وقتی که جستجو تمام نشود، خواندنِ کتاب جدیدی را به طور جدی شروع نخواهم کرد. بماند که یکی دو ماهِ پیش، جلد دوم ابله را دوباره خواندم به دلایلی. و جالب این‎که بلافاصله بعد از اتمامش، توی همین جستجو، پروست به ابله اشاره کرده بود. شاید آن بخش را اینجا گذاشتم. حواسم هست که مدت‎هاست از جستجو چیزی نگذاشته‎ام، در حالی‎که خیلی چیزها بوده که دلم می‎خواسته با شما شریکش شوم. نوشته شدند، ولی آن‎قدر زیاد شدند که شدند سنگِ بزرگ! به‌خصوص اسیر که پر بود از جملات و پاراگراف‎هایی که باید یادداشتشان می‎کردم. و کردم.

و باز هم بماند که چقدر خواندنِ اسیر و حالا گریخته، درگیرِ عذابِ وجدانم کرد... می‎کند. اسیر اولین کتاب از جستجوست که بعد از مرگِ پروست منتشر شد... بعد گریخته و بالاخره زمانِ بازیافته. در واقع کتاب زنده بوده، پروست مدام در حالِ ویرایش و اضافه و کم کردن به آن بوده، که «اسیر»ِ مرگ شد. حسرت‎آلود است خواندنِ کتابی که نویسنده خیالش از بابتِ آن راحت نبوده. کتابِ زنده‎ای که هنوز در حالِ زندگی بوده... و چقدر دردناک است حجم تناقضات و اشتباهاتِ جزئی‎ای که این جلدهای هنوز زنده و رونده، درگیرشان هستند. آن هم نویسنده‎ای که کتاب‎های قبلی جستجو را با دقتی خیره‎کننده در کوچک‎ترین جزئیات، به پایان رسانده بود. اشتباهاتی که تقصیرِ پروست نیستند، چون کتاب را تمامِ نکرده بوده. معلوم است که در ویرایش اصلاح می‎شدند. ولی مرگ... «باور کنم که مرگ فقط آن‎چه را که وجود دارد حذف می‎کند و بقیه را به حالِ خود باقی می‎گذارد؟»* و از طرفی، لذتی گناه‎آلود دارد خواندنِ کتابِ در حالِ زندگیِ نویسنده‎ای که قبلش، پنج جلد (به عبارتی شش جلد) کتابِ کامل‎شده‎اش را خوانده‎ای. انگار این زنده و رونده بودنِ کتاب، تو را در جریانِ آفرینش قرار می‎دهد. وسطِ وسطِ جریان. وسطِ سعی و خطاها. مثل حضور در پشتِ صحنه‎ی یک فیلم. یا... مثلِ دیدنِ یک نمایشنامه بر روی صحنه‎ی تئاتر و حس کردنِ نفس و وجودِ بازیگرها، از فاصله‎ای نزدیک، به جای تماشایِ اجرایِ همان سناریو بر روی پرده‎ی سینما. با فاصله. بدون حسِ کردن نفس و وجودِ بازیگرها. یک چنین تفاوتی، یک چنین حس و حالی.

 

* از گریخته‎ی پروست

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۲
لیلی

حتا اگر نه به همه‎ی کسانی که در طول تاریخ، نه در سرتاسر دنیا، که در همین سرزمینِ خودمان، برای به دست آوردنِ حقی که فقط خدا می‎داند بر سرِ به دست آوردنش چه خونِ دل‎ها، چه رنج‎ها، چه حرمان‎ها، چه مرارت‎ها کشیدند، چه امیدها، چه یاس‎ها، چه از خودگذشتگی‎ها صرف شد... که به همه‎ی کسانی که توی همین تاریخِ معاصرِ سی چهل‎ساله‎ی خودمان... حتا نزدیک‎تر... هشت‎ساله‎ی اخیرمان، خیلی خیلی خیلی از هر کسی محق‎ترند برای «رای ندادن»، و باز هم همه را دعوت کرده‎اند به «رای دادن»، فکر کنیم، شاید بتوانیم درک کنیم که همین حقِ ساده‎ی مهمی که به خاطرش به زعمِ خیلی‎ها این بازی‎ها راه انداخته شده، چقدر، چقدر، چقدر مهم است... باور کنید، روزِ جمعه برخواستن و لباس پوشیدن و به نزدیک‎ترین حوزه‎ی رای‎گیری رفتن و کمی در صف ایستادن و «رای دادن» در مقابلِ تمامِ آن رنج‎ها و زخم‎ها و مرارت‎ها، در مقابلِ تمامِ آن از خود گذشتگی‎ها، در مقابلِ تضمین یا تباه کردنِ «آینده‎ی پیش رو»، هیچ نیست...

و باور کنید، باور کنید، «شناسنامه‎ی سفید، افتخار نیست»، که موجبِ شرمندگی‎ست در مقابلِ تمامِ آن‎هایی که بالا حرفش بود... شناسنامه‎ی سفید، نشانِ بی‎عملی‎ست...

همراه شو عزیز، تنها نمان به درد...

کاین درد مشترک... هرگز جدا جدا، درمان نمیشود
دشوار زندگی، هرگز برای ما... بی رزمِ مشترک، آسان نمی
شود

*

به راهِ بادیه رفتن، بِه از نشستنِ باطل

که گر مراد نیابم، به قدرِ وسع بکوشم

سعدی

 

پ. ن. 1: یعنی این‎قدر سخت است دیدنِ تفاوت‎ها؟ یعنی این‎قدر فراموشکاریم؟

پ. ن. 2: سوختنِ تر و خشک با هم، قاعده‎ی بی‎رحمی‎ست. خیلی بی‎رحم. هیزم‎های خشکِ آینده نباشیم.

پ. ن. 3: ایران نه فقط برای ما، که امانتی‎ست برای نسلِ بعد... امانتدارِ خوبی باشیم... رای ما، فردای نسلِ بعد را می‎سازد. اگر باور ندارید به گذشته نگاهی بیندازید.

پ. ن. 4: ایرانِ فردای انتخابات مال همه‎مان است. باور کنید... ما رای می‎دهیم، ولی آینده را آن‎ها که رای نمی‎دهند به ما تحمیل می‎کنند. خسته‎ایم. خیلی خسته.


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۰
لیلی

از کی شروع کردم به رهاکردن و رها شدن؟ منی که جمع کردن و چسبیدن و رها نکردنِ هر چیزی، هر خاطرهای، عادت و خصلتِ همیشگیام بوده؟ یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ به هر حال یک جایی به خودم آمدم و دیدم دیگر از جمع کردنِ همهی تکههایی که سالها همراه خودم میکشیدم خسته شدهام و میل شدیدی به رهاشدن از آنها دارم. شروع کردم به دور ریختنِ تکه کاغذهایی که در طول سالیان با خودم از سالی به سال دیگر آورده بودم، یادگارانِ آدمهای رفته... وسوسهی شدیدِ کوچک کردنِ دولتِ وجودم (سلام آقای هاشمیطبا)، مشوقم بود در این راه. هر تکهای برای ماندن باید دلیلِ از نظر احساسی به شدت موجهی میداشت. اگر عادتی شبیه من داشته باشید، حتما میدانید تکههای یادگاری ناخواسته و ناخودآگاه یعنی چه... و این هیچ ربطی به هدیهها که همیشه باارزشند ندارد.

بعد این عادتِ پاک کردن و دور ریختن و رها کردن، رسید به فایلهایم... فایلهای پنهانشده در دورترین زوایای لپتاپ و هاردهای اکسترنال و...

مدتیست در کنارِ تمامِ دورریختنها، در حال پاکسازیِ همهی ویدئوهای متفرقهای هستم که در طولِ سالها، در گوشه و کنار جمع شدهاند. همهی ویدئوها از گوشه و کنار جمع و در یک فولدر ریخته شدهاند. یکی از تفریحاتم شده این که یکی یکی بازشان کنم و اگر آن دلیلِ موجه یافت نشد، دکمهی دیلیت و... رهایی. وه که چه لذتی دارد! این مواجهشدنِ ناگهانی و غیرمنتظره با ویدئوهای بدون اسم مشخص هم برای خودش لذتی دیگر است... یکی را باز میکنی و دری به دنیایی میگشایی که تا قبلش زیر اسمِ نامشخصی پنهان بوده، گاهی بدون هیچ آمادگیای... مثلِ امشب... که دستم همینطور انتخابی رفت روی یکی... بازش کردم و... در عرضِ چند ثانیه سروکلهی بغض پیدا شد... دو سه روز پیش هم، وقتی که میترا ویدئویی را که آهنگِ امیربیگزندِ محسن چاوشی (این ترانهها و صدای محسنِ چاوشی چه خاصیتی دارد که روی همهچیز مینشیند لعنتی! بدجور مینشیند) را روی تصاویرش میکس کرده بودند برایم شر کرد، همین بغضِ ناگهانی سر رسید... عجب سروی... عجب ماهی...

ویدئو مربوط به اعلامِ حضور آن مردِ نازنین بود، برای انتخاباتِ سال هشتاد... سخت است تماشای این ویدئو و بغض نکردن با بغضِ او...

این که مردم من را بخواهند یا نخواهند، در جریان انتخابات معلوم خواهد شد... من سرمایهی اندکی دارم، سرمایهی من آبروی من است... در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز... اِستاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم... عشق دردانه‌ست و من غواص و دریا میکده... سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

 

پ. ن. 1: آقای خاتمی، تکرار میکنیم... سرمایهات را مثل همیشه پاس خواهیم داشت...

پ. ن. 2: خواستم بگم، فرصتِ زیادی باقی نمانده. فردای بعد از انتخابات برای تصمیم گرفتن، برای حسرت خوردن، برای همه چیز دیر هست. امروز باید کاری کنیم. تصمیم بگیریم، اگر هنوز مرددیم، اگر مصمیم و کسانی اطرافمان هستند که مرددند، فرصتِ زیادی نداریم برای راضی کردنشان به رای دادن. این چند ساعتِ باقیمانده، کارِ مهمتری نیست. وقتی که مهلتِ انتخابات به پایان برسد، برای هر چیزی دیر هست. اگر کسی انتخاب شود که مباد...

پ. ن. 3: قرار گذاشته بودیم که پلاسکو یادمان بماند... امروز روزِ یادآوریست. با رایی که برگِ برندهی ماست...

پ. ن. 4: لعنت به این فراموشی که دیوار میشه بین ما و آرمانهامون...

پ. ن. 5: به امیدِ طلوعِ روشنِ بعد از انتخابات... به امیدِ طلوعِ روشنِ خردادِ امسال...

پ. ن. 6: من هستم، پس رای میدهم... رای من، در هر صورت تغییری ایجاد خواهد کرد... در بدترین حالت، پیامی روشن و واضح... و در هر صورت، بهتر از بیعملی و انفعال است.

پ. ن. 7: گاهی فردا خیلی دیر است... و روزهای رفته غیرقابل بازگشت...

پ. ن. 8: شناسنامهی سفید افتخار نیست، سندِ بیعملی و انفعال است... سندِ «هیچ» بودن... و هیچ حساب شدن...

پ. ن. 9: دوباره به عقب برنمیگردیم...

پ. ن. 10: باور کنید...

پ. ن... آرمان‎مان را رها نخواهیم کرد...

 

* از ترانهی امیرِ بیگزند

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۷
لیلی

آرمان‎ها ضدگلوله هستند.

 

* V For Vendetta


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۷
لیلی

 1

V

خیلی حرف دارم. خیلی...

ولی الان مهمترینش، همان است که در این لحظه اتفاق افتاده.

مهم نیست که چقدر اما و اگر...

مهم همین هست.

پیروزی اعتدال، اصلاحات، منطق و عقلانیت...

و اعتراض عملیمان به بیتدبیری، بیاخلاقی و...

این «...»ها چقدر معنی و تفسیر دارند.

 

دلم میخواهد هزار تا پینوشت برای این مطلب بنویسم. شاید نوشتم.

 

2

پست بالا را بیستوپنجم خرداد نودودو توی وبلاگ قبلی گذاشتم. ایران غلغله بود. از شعف سر از پا نمی‎شناختیم. رای ما، رایی سلبی بود برای نیامدنِ دیگران و امتداد راهِ قبلی. رای به مردی که عقلای محبوبِ ما، تاییدش می‎کردند و اگر محبوب نبود، منفور هم نبود. و بخشِ عظیمی از شعفِ ما، به خاطر به پایان رسیدنِ دورانی بود که اگر می‎خواهیم این کشور به سمتِ رستگاری برود و از سقوط در دره‎های هولناکِ ماجراجویی‎ها و غارتگری‎ها ایمن باشد، «باید» که فراموشش نکنیم! دورانِ سیاهِ «آن مردِ رفته»...

3

تا یک هفته قبل از انتخاباتِ 92، تصمیمِ قاطع برای شرکت نکردن داشتم به خاطرِ تمامِ اتفاقاتی که چهار سال قبل بر سرمان آورده بودند و تمام اتفاقاتِ تلخِ آن سال و خون و حصر و...

دو سال قبلش هم خیلی‎هایمان قهر بودیم و شرکت نکردیم و شد آنچه نباید می‎شد. مجلسی که برخی نمایندگانش، پارلمان را با چاله‎میدان اشتباه گرفته، عربده می‎کشیدند و قهرمانِ دیپلماسی‎مان را تهدید به دفن در بتن می‎کردند! ما اما، عصبانی می‎شدیم و حرص می‎خوردیم و ناسزا می‎گفتیم ولی... «حق نداشتیم». ما، با رای‎هایی که نداده بودیم، به آن عربده‎کشان فرصتِ عرض‎اندام دادیم. همان کاری که دیگرانی سال 84 انجام داده بودند و نتیجه‎اش، به هدر رفتنِ هشت سال از جوانی‎ ما و زندگی همه‎مان بود... و مغاکی که آثارش تا سال‎های سال پاک نخواهد شد.

سال 92 اما، بخشی از ما قهرکرده‎های سال 88 برگشتیم و چه خوب که برگشتیم. نتیجه آن‎قدر لب‎مرزی بود و پیروزی آن‎قدر ناپلئونی که هر کدام می‎توانستیم پیروزی را نتیجه‎ی تلاشِ خودمان بدانیم. اگر روحانی فقط 261هزار رای کم‎تر داشت، از مجموعِ 18میلیون و 613هزار رای، الان شاید ایران، ونزوئلایی دیگر بود. اگر درست نمی‎‎دانید سرنوشت ونزوئلا، «زمینِ بازی»ِ رفیقِ فابریکِ «آن مردِ رفته» به کجا انجامیده، کافی‎ست به گوگل مراجعه کنید! تا بدانیم که باید خدا را شاکر باشیم که «زمینِ بازی»ِ «آن مردِ رفته» را، «ما»، من و تو، پس گرفتیم... وطن‎مان را.

 

4

ملتِ فراموش‎کاری هستیم. خیلی. فراموشی گاهی می‎تواند نقطه‎ی قوت باشد. اما فقط گاهی. در باقیِ موارد، در اکثرِ موارد می‎تواند باعث اشتباهاتی مهلک و ویران‎گر و غیرقابل‎جبران باشد. فراموش‎کاری یعنی فراموش کنیم چه چیزی را تحویلِ «آن مردِ رفته» دادیم و چه ویرانه‎ای را پس گرفتیم. یادش به‎خیر آن بزرگ‎مردی که روزی دلسوخته از حجمِ بی‎انصافی‎ها گفت: «ان‎شاالله بعد از بنده کسانی خواهند آمد که عمل خواهند کرد و شما نتیجه‎ی عمل‎شان را خواهید دید.»

دیدیم. چشیدیم. با خونِ جگر... سیدِ محبوب...

 

5

در زمانه‎ی سختی زندگی می‎کنیم. محصورشده در جنگ و ناامنی. به هر طرف که نگاه می‎کنی، آن سوی مرزمان، جنگ و ناامنی‎ست و توحش و... تقلب! یک شب همه تا صبح بیدار بودیم و کودتایی تقلبی را در کشور همسایه رصد کردیم. بعدش تمامِ تکه‎های پازل‎شان را با مهارت، جلوی چشمهای حیرت‎زده‎ی ما و مردمِ خودشان و تمامِ جهان، چیدند... همه دیدند، فهمیدند و هیچ‎کس هیچ کاری نتوانست کند... چرا، تکه‎های آخرِ پازل را مردمی چیدند که از صندوق‎های رایی که رای به دیکتاتوری و استبداد داد، قهر کردند! قهر کردند و بعد مدت‎ها در خیابانها اعتراض کردند و حواس‎شان نبود (نبود؟) که مقصر خودشان هستند. با نبودن‎شان. با ابرازِ وجود نکردن‎شان. دیکتاتوری با درصد ناچیزی اختلاف رسمیت یافت، «انتخاب» شد. انتخابش کردند، مردمی که پای صندوق‎های رای نرفتند. قهر بودند یا از روی بی‎تفاوتی... در هر صورت، نتیجه‎اش شاید روی سرنوشت قرن‎ها بعدِ کشورشان اثر بگذارد! بله، «قرن»ها! چه کسی می‎تواند دقیقا مشخص کند خشتِ اولی را که سرنوشتِ ایران را از مهدِ یکی از بزرگ‎ترین تمدن‎های بشریت بودن به «این‎جا» کج کرد؟

 

6

یک کمی آن طرف‎تر، ولی خیلی مهم‎تر، ترامپ به عنوانِ رئیس‎جمهورِ آمریکا انتخاب شده است و دیدیم که توی همین مدت کوتاه چه کارها و ماجراجویی‎ها که نکرده است! باراک اوباما، اخیرا گفته «آمریکایی‎ها سیاستمدارانی را پذیرفته‎اند که «لیاقتش را دارند» که اگر رای نمی‌دهید و مشارکت نمی‌کنید و توجهی ندارید پس شاهد سیاست‌هایی خواهید بود که منافع شما را تامین نمی‌کنند.»

رای ندادن... مشارکت نکردن... توجه نداشتن... لیاقت نداشتن!

 

7

وقتِ انتخابی دیگر رسیده است. انتخاب بین انفعال و عمل. بی‎عملی و حرکت. بین «بودن» و «نبودن»... پیش رفتن و تنها نظاره‎کردن. اگر امروز حرکت نکنیم، کاری نکنیم، فردای انتخابات، فرصتی باقی نخواهد بود. کافی‎ست یک لحظه به فردای انتخابات فکر کنیم. به این که شود آن‎چه نباید بشود. قرار نیست با نبودن چند نفرِ ما، میلیون‎ها از ما، اتفاقِ خاصی بیفتد! دوربین‎ها همه‎جا هستند برای نشان دادنِ تجمع... هیچ حکومتی هم با مشارکت پایین از اعتبار ساقط نشده است. اما... این‎که بین «راه و بی‎راهه» کدام را انتخاب کنیم، کارِ امروزِ ماست! کارِ امروز ما! فرصتِ امروز ما. حالا سالِ 92 نیست. ما سال 94 نشان دادیم که می‎توانیم. ما در تهران، لیستِ کامل‎مان را بالا آوردیم! کامل! این یعنی خیلی! خیلی! خیلی! شق‎القمر. خوشبین‎ترین‎مان هم شاید حتا فکرش را نمی‎کرد! لیستِ کامل! وه! روحانی هم آن مردِ ناشناخته و آمده برای جذبِ رای‎های سلبی ما نیست. برای من و خیلی‎ها، همین انتخابِ ظریف به عنوان وزیرِ امورخارجه، که دیدیم چه کرد!، حجت را تمام می‎کند برای انتخاب او بین گزینه‎های (گزینه؟) موجود. حتا اگر روی همه‎ی چیزهای دیگر چشم بپوشیم... رشد اقتصادی... نجات از منجلابِ ته دره و پا گذاشتن به جاده‎...

و انتخاب بین منطق و عقلانیت و تمامِ آنچه که «آن طرفِ ماجرا» هست و کافی‎ست کمی فراموش‎کار نباشیم تا بدانیم چیست... بازه‎ی بینِ دوازده تا چهار سال پیش را به یاد بیاوریم و چیزهایی دیگر را... شرایطِ مشهدِ امروز را درک کنیم و چیزهایی دیگر را... هیستوری آدم‎ها را... روش‎هایشان را...

از نیمه‎ی راه برنگردیم... ده روزِ دیگر فکر کردن به این حرف‎ها دیر است، خیلی دیر... مردمِ کشورِ همسایه، یک روز از خواب بیدار شدند که خیلی دیر شده بود و راهی برای بازگشت به دیروز نبود...

جوانیِ ما هدر رفت... نگذاریم جوانی نوجوانان و کودکان امروز و فردا، هدر برود... ما مسئولیم. مسئول. گاهی انتخاب‎هایی که می‎کنیم، «قدم‎گذاشتن به راهِ بی‎بازگشت» است. باور کنید. «باور کنید» و تصمیم بگیرید که عمل کنید. برای بعد از بیست‎ونهم اردی‎بهشت و تمامِ فرداهای سالیانِ بعد.

 

8

من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی‎خیزند...*

دور نیست تکرارِ شعفِ ابتدای این پست... بعد، پیروزی فردای انتخابات، از آنِ همه‎ی ما خواهد بود.

 

9

تکرار می‎کنیم... ما از نیمه‎ی راه برنمی‎گردیم...


پ. ن.: همین الان خواندم که کاندیدای رقیب، تحریم را فرصتی دانسته‎اند برای توانمند شدن! تحریم را ما حس می‎کنیم با پوست و گوشت و خون‎مان... آن‎ها، فرصتش می‎دانند! کاسبانِ تحریم...

فردا برای فکر کردن و خواندنِ این چیزها دیر است... باور کنید.


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۴
لیلی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۰۷
لیلی

یا من نمی‎توانم حساب و کتاب کنم، یا قوانین ریاضیات کلا عوض شده‎اند.

لطفا یک نفر برای من مفهومِ این 4درصد و 96درصدِ اختراعیِ جنابِ استاد را دقیقا توضیح دهد! با رسم نمودار و با کمک املاک نجومی و استخدام‎های... و سایر مفاهیمِ مربوطه... در صورتِ لزوم از «اتفاقی» به اسمِ «فاجعه‎ی» پلاسکو هم می‎شود کمک گرفت.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۱۲
لیلی

«اینجا ما با پدیده‎ای روبه‎رو هستیم که به دوربین زل می‎زند و» سعی می‎کند با نه یک بار، که دو بار تقلید وقیحانه از یک قهرمان، قهرمان شود ولی...


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۷
لیلی

اگر شاید... مینوشتم طبق روالِ سابق، دیشب یا امشب، حتما پست گذاشته بودم برایش؛ طبقِ قرارِ نانوشتهی همهی عیدها. هر چند اگر همهچیز به همان روالِ سابق پیش رفته و آن اتفاقات نیفتاده بودند، شاید... تا به حال تمام شده بود. ولی اتفاقِ یک سال و اندی پیش باعث شد نوشتنِ شاید... هم، مثل آن خانه، به محاق برود. و قرارِ نانوشتهی عیدها هم...

انگار آن وقتها به خاطرِ همین قرار، حواسم بیشتر به عیدها بود...

*

ترانه را خیلی قبلترش شنیده بودم و توی انبوهِ ترانهها و آهنگها، فراموش شده بود. تا که بعد از مدتها، دو سه سالِ پیش، پیدایش شد، و به محضِ این که شنیدمش با شگفتی فکر کردم چقدر، چقدر، چقدر به آخرین صحنهی شاید... نزدیک است. چقدر، چقدر، چقدر خودش است. از همان وقت برای من شد ترانهی آخرِ شاید...

نه که قرار باشد آخرِ شاید... ترانهای داشته باشد، همانطور که هیچ جای شاید... ترانهای نداشت. هر چند که ترانههای بسیاری بودند و هستند که هر بار شنیدنشان برای من یادآورِ شاید... است و وقتِ نوشتنِ شاید...

این یکی اما، نه ترانهی خاصی هست، نه ترانهی شیک و باکلاسی، نه خیلی مشهور هست، نه هیچی...

ترانهای است که خیلی خیلی خیلی دوستش دارم، بس که توی این دو سه ساله هر بار که شنیدهامش فقط به شاید... فکر کردهام و شده است جایزهی من توی سلکشنهایم... شده است دلنشینترین ترانه بین تمامِ انتخابهایم...

شدهاست شاید...یترین ترانهی شاید...

اگر دوست دارید، این پایین لینکش هست، میتوانید دانلود کنید و بشنویدش. میتوانید هم، اگر کماکان دلتان میخواهد مقاومت کنید، این لینک و این پست را ایگنور کنید. برای احترام به انتخابِ شما، هیچ اسمی از ترانه و خواننده و شاعر آن در پست نیست.

+ لینک

پ. ن.: میخوام که جادوت بکنم... (مریمِ حیدرزاده... بیربط یا شاید هم با ربط، به یادِ نوجوانیها)

 

* وحیدرضا سیاوشان

۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۴۹
لیلی

اردی‎بهشتِ محبوب‎مان آمد و به همین زودی سه روزش هم سپری شدند، بی‎آنکه حواسم به گذرشان باشد...

دلم، هوای نوشتنِ شاید... دارد...

دلم هوایِ نوشتن دارد... هر چیزی، هر جایی... چقدر غریبه شده‎ام با کلمات و واژه‎ها... چقدر دور افتاده‎ام از آرامش و تسکینِ نوشتن...


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۸
لیلی

همچنان که به صدایِ‌ پاهای آلبرتین گوش می‎دادم و لذتی آسوده‎وار می‎بردم از فکرِ‌ این که دیگر شب به جایی نخواهد رفت،‌ کیف می‎کردم از این که برای آن دختری که در گذشته فکر می‎کردم هرگز نتوانم با او آشنا شوم،‌ هر شب به خانه برگشتن به معنی برگشتن به خانه‎ی من بود. لذتِ سراسر رمز و هوسی که ذره ذره‎ی فرارّی از آن را در شبی حس کردم که آلبرتین در اتاقی در هتل بلبک گذرانید،‌ اکنون کامل و ماندگار شده بود و خانه‎ی پیش از آن تهیِ‌ مرا از ذخیرهی دائمیِ خوشی‎ای خانگی،‌ تقریبا خانوادگی می‎انباشت،‌ در همه‎جا و حتا در راهروها پراکنده بود و همه‎ی حس‎هایم گاه به‎راستی و گاه (زمانی که تنها بودم) در تخیل و در انتظارِ‌ بازگشتِ او به‎آسودگی از آن خوراک می‎گرفت.

+ البته که جستجو

 

* یاور مهدی‎پور

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۷
لیلی

هر چقدر هم که درونِ حبابی از خلأ زندگی کنی، تداعی‎ها و خاطره‎ها همچنان کارِ خودشان را می‎کنند.

 

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - اسیر

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
لیلی

اولین یادداشت‎هایی از جستجوی سطرِ هفتم در سالِ نودوشش!

* اشتباه می‎کرد. اما عذرش کاملا پذیرفتنی بود، زیرا واقعیت با آنکه ضروری است یکسره قابل پیش‎بینی نیست، و کسانی که نکته‎ی دقیقی را درباره‎ی زندگی آدمِ دیگری می‎شنوند بی‎درنگ از آن نتیجه‎هایی می‎گیرند که وجود ندارد و در آن‎چه تازه دریافته‎اند توجیه چیزهایی را می‎بینند که هیچ ربطی به آن ندارد. 

* زندگی، اگر بخواهد باز یک بارِ دیگر آدمی را از رنجی آزاد کند که ناگزیر می‎نموده است، این را در شرایطی چنان متفاوت، و گاه تا آن حد متضاد می‎کند که تصور یکسان بودنِ لطف‎هایش تقریبا کفرآمیز جلوه می‎کند! 

* آن‎قدر دوستش داشتم که در برابرِ بدسلیقگی‎اش در زمینه‎ی موسیقی فقط خوش‎دلانه لبخندی می‎زدم. 

* با این همه و حتا با چشم‎پوشی از مسأله‎ی مصلحت، فکر می‎کنم که آلبرتین مایه‎ی ستوهِ مادرم میشد که از کومبره، از عمه لئونی و از همه‎ی خویشاوندانش عادت به انواعی از نظم را به ارث برده بود که دوستِ من حتا روحش از آن‎ها خبر نداشت.

* حقیقت آن‎قدر برای خودِ آدم تغییر می‎کند که دیگران به زحمت از آن سر در می‎آورند.

 

اسیر ـ مارسل پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۳
لیلی

تمام نیمه‎ی دومِ اسفند را دلم می‎خواست بنویسم از سالی که در حالِ تمام شدن بود... نشد. اسفندِ گذشته آن‎قدر شلوغ بود که نشد... حرفها هم مردند. داستایوفسکی می‎گوید: « همیشه چیزی هست که حاضر نیست از جمجمه‎ی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهن‎تان باقی می‎ماند و شما می‎میرید و شاید اهمِ آنچه در ذهن دارید با خود به گور می‎برید.»* این‎جا البته، حکایتِ حرف‎هایی هستند که ناگفته می‎مانند و نه اهمیت‎شان. دل را باید برای آن‎ها که مهم هستند سوزاند یا که... اصلا چه کسی می‎تواند اهمیتِ حرف‎ها... چیزها را تعیین کند... و مگر همه‎چیز نسبی نیستند و هر چیز را نباید در ظرفِ نسبتش سنجید؟

ماند بدهیِ من به صبوحا که باارزش‎ترین عیدیها را به من داد...

و حرف‎هایی که ماند... شاید برای وقتی دیگر.

پ. ن.: حالم اصلا بد نیست ولی، چقدر حالِ این پست بد شد!

پ. ن. 2: سال نو مبارک و پر از خوبی و سلامتی و آرامش؛ نه از آن آرامش‎ها که به قولِ پروست بیشتر تسکین رنج باشد تا شادمانی... آرامشِ شادی‎آور (و پدیدآمده از شادی) و دلنشین و خواستنی... و البته التیام‎بخش در صورتِ لزوم.


بعدانوشت: اولین پست در سال جدید و اولین پست با ویندوزِ جدید! (البته که 7، که کماکان ویندوزِ محبوبِ من هست!)

بعدانوشتِ 2: مثلا قرار بود در مورد سالِ طفلکیِ نودوپنج بنویسم که با همه‎ی تلخی‎هایش سزاوارِ بد و بی‎راه گفتن‎های ما نبود. مثلا قرار بود در مورد فیلم‎هایی که این اواخر تماشا کردم بنویسم، که به سنتِ دو سه سالِ اخیرم پشت کردم و چندتایی از فیلم‎های جدید را تماشا کردم و دلم می‎خواست چیزی در موردشان بنویسم، مثلا در مورد شباهتهای شاید به نظر عجیب و غریبِ لالالند و بوی‎هود (من یک جورهایی متخصصم در پیدا کردنِ تفاوت‎ها و شباهت‎های عجیب و غریب البته!) مثلا دلم می‎خواست در موردِ اسفندِ محبوب بنویسم، در مورد هوای شهر، در موردِ... مثلا دلم می‎خواست در مورد خیلی چیزها بنویسم، لیستِ بلندبالایی که اگر به سنتِ سابق شماره می‎زدم بیش از بیست مورد می‎شدند... مثلا دلم می‎خواست از شهر کوچکی (سانسور خودخواسته هم البته می‎شود کرد مثال‎ها را) بنویسم که دلم ندیده هوایش را کرد، آخرِ اسفندی! مثلا... مثلا...

 

* ابله

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۷
لیلی

کسانِ دیگری فقط آمده بودند روزنامه بخرند. خیلی‎ها هم بودند که با ما گپی می‎زدند و من همواره فکر کرده‎ام که حضورشان در سکوی نزدیک‎ترین ایستگاهِ راه‎آهنِ کوشکِ کوچکشان فقط برای آن بود که هیچ کارِ دیگری جز آن نداشتند که بیایند و چند آدمِ آشنا ببینند. خلاصه این که، آن توقف‎های قطارِ کوچک هم صحنه‎ای از زندگی محفلی و اشرافی چون صحنه‎های دیگر بود. به نظر میآمد که خود قطار هم به این نقشی که به عهده‎اش گذاشته شده آگاه است و دارای نوعی خوشرویی و آداب‎دانی انسانی شده است؛ شکیبا، رام و سربهزیر، تا هر اندازه که دیرآمدگان می‎خواستند منتظر می‎ماند، و حتا وقتی هم که به راه می‎افتاد، برای کسانی که اشاره می‎کردند می‎ایستاد تا سوارشان کند؛ و این کسان نفسنفس‎زنان دنبالش می‎دویدند، یعنی شبیه خود او می‎شدند، اما فرقشان با او این بود که با سرعتِ بسیار خود را به او می‎رسانیدند اما او آهسته و باوقار می‎رفت. بدین‎گونه ارمنونویل، آرامبوویل، انکارویل، نه تنها یکسره عاری از اندوهِ توجیهناپذیری شده بودند که در گذشته در رطوبتِ شامگاهی در آن غرق‎شان دیده بودم، بلکه دیگر حتا یادآورِ شکوه وحشی فتح نورماندی هم نبودند. دونسیر! حتا پس از آن که این شهر را شناختم و از رویا بیدار شدم، چه دراز زمانی نامش هنوز برایم پر از خیابان‎های سرد و یخین اما خوشایند، ویترین‎های روشن، مرغ و جوجه‎ی لذیذ بود! دونسیر! دیگر چیزی نبود جز ایستگاهی که مورل سوارِ قطار می‎شد؛ اگلویل، جایی که معمولا منتظرِ پرنسس شربتوف بودیم؛ منویل، ایستگاهی که آلبرتین شب‎هایی که هوا خوب بود آنجا پیاده می‎شد، هنگامی که هنوز خسته نبود و می‎خواست کمی بیشتر با من بماند، و با میان‎بری که بود راهش دورتر از راهی نمی‎شد که از ایستگاه پارویل تا خانه داشت. نه تنها ترس و دلشوره‎ی تنهاماندنی را حس نمی‎کردم که در شبِ اول مرا فرا گرفت، بلکه حتا بیمِ آن نداشتم که دوباره سربرآورد، یا خود را در آن سرزمین غریب و تنها حس کنم، سرزمینی که در آن نه فقط بلوط و تمر، که دوستی‎هایی هم می‎رویید که در طولِ مسیر سلسله می‎شد، بریده بریده چون رشته‎ی تپه‎های آبی‎گونش، گهگاه پنهان در شیار شیارِ صخره‎هایی یا در پسِ زیزفون‏‎های خیابانی، که اما در هر منزل نجیب‎زاده‌‏ای را نماینده می‎فرستاد، که می‎آمد و به گرمی دستی می‎فشرد و بر راهم مکثی می‎انداخت تا درازی‎اش را حس نکنم، یا اگر می‎خواستم همراهی‎ام می‎کرد. یکی دیگر در ایستگاهِ بعدی بود، چنان که سوتِ قطار کوچک اگر دوستی را از ما جدا می‎کرد همان جا وعده می‎داد دوستانِ دیگری برایمان پیدا کند. میانِ کوشک‎های از همه دورتر و راه‎آهن که کمابیش به آهنگِ گام‎های آدمی که تند راه رود از کنارشان می‎گذشت،  فاصله آن چنان کم بود که وقتی صاحبانشان روی سکو، در برابرِ تالار انتظار، صدایمان می‎زدند کم مانده بود خیال کنیم آوایشان از درگاه کوشک یا از پنجرهی اتاقشان می‎آید، انگار که راه‎آهن کوچکِ استانی کوچه‎ای شهرستانی و بنای اشرافیِ تک‎افتاده خانه‎ای کنار خیابانی بود؛ و حتا در نادر ایستگاه‎هایی که شب بهخیرِ کسی را نمی‎شنیدم سکوتِ آنجا بارآور و آرام‎بخش بود، چه می‎دانستم از خوابِ دوستانی شکل گرفته که زودگاه در سرای روستایی‎شان در آن نزدیکی خفته‎اند و اگر لازم می‎شد که بیدارشان کنم و از ایشان مهمان‎نوازی بخواهم شادمانه خوش‎آمدم می‎گفتند. گذشته از آن که عادت چنان وقت آدمی را می‎گیرد که چند ماهی نگذشته، در شهری که در آغاز اقامت همه‎ی دوازده ساعتِ روزش در اختیارم بود حتا یک لحظه هم آزاد نمی‎ماندم، اگر یک ساعتی از وقتم اتفاقی آزاد می‎شد حتا به فکرم نمی‎رسید آن را صرفِ دیدار از کلیسایی کنم که در گذشته به خاطرش به بلبک آمده بودم، یا حتا منظره‎ای را که الستیر کشیده بود با طرحی از آن که در کارگاهش دیده بودم مقایسه کنم، بلکه بر آن می‎شدم که برای یک دست شطرنجِ دیگر به خانه‎ی آقای فره بروم. در واقع، تاثیر فسادآمیز ناحیه‎ی بلبک (به همان گونه که جاذبه‎اش) در این بود که برای من به صورتِ سرزمینی پر از آشنایی درآمد؛ در همان حال که تنوع و گستردگی مکان‎ها، و انبوهِ کِشت‎های گوناگون در سرتاسر کناره، دیدو بازدیدهایم با آن همه دوست و آشنا را الزاما به صورتِ سفر در می‎آورد، همین عوامل موجب می‎شد که این سفر جز همان سرگرمیِ اجتماعی یک سلسله دید و بازدید چیزِ دیگری در بر نداشته باشد. همان نام جاها، که در گذشته برایم چنان هیجان‎انگیز بود که حتا کتابِ ساده‎ی سالنامه‎ی کاخ‎ها و کوشک‎ها، و ورق زدن فصلِ مربوط به استانِ مانشش به اندازه دفتر راهنمای راه‎آهن به شوقم می‎آورد، برایم به قدری عادی شده بود که می‎توانستم در همین دفتر راهنما، صفحهی «بلبک ـ دوویل از طریقِ دونسیر» را همان‎گونه خوش و بی‎دغدغه بخوانم که یک دفتر نشانی را. در آن دره‎ی بیش از حد اجتماعی که بر دامنه‎هایش انبوهی دوست و آشنا را، دیده یا نادیده، مستقر حس می‎کردم، نوای شاعرانه‎ی شامگاهی دیگر آوای جغد یا وزغ نبود، «چطورید؟» آقای دو کریکتو یا «کایره!»، خداحافظ بریشو به یونانی بود. جَو آنجا دیگر دلشوره نمی‎انگیخت، آکنده از جریان‎هایی صرفا انسانی و به سادگی قابل تنفس، حتا بیش از اندازه آرامشآور بود. بهره‎ای که از آن می‎بردم دستکم این بود که دیگر هیچ چیز را جز از دیدگاه عملی نبینم. ازدواج با آلبرتین به نظرم دیوانگی می‎آمد.

 

+ از جستجوی آقای پروست

 

پ. ن.: چند روز پیش که این دو صفحه از جستجو را خواندم، آن‎قدر لذت بردم، آن‎قدر به دلم آمد نشست که بی‎اختیار چند بار تکرار کردم چقدر فوق‎العاده! چقدر فوق‌العاده! کلی حالم را خوب کرد با همه‎ی بدحالی‎اش. همان شب تایپش کردم، وسطِ همه‎ی شلوغی‎های این اسفندِ از همه‎ی اسفندهای دیگر شلوغ‎ترم (چقدر دلم می‎خواست، می‎خواهد که پستی برای آخرِ سال بنویسم، اگر وقت اجازه بدهد). و همه‎ی این شلوغی‎ها آن‎قدر خسته‎ام کرده بود که تایپِ سطرهای آخرش با خواب آمیخته شد! یک چنین چیزی! بعد هم وقت نشد، لپ‎تاپم، بر اثرِ یک لحظه غفلت، وحشتناک ویروسی شد (و هست همین حالا هم، و باید توی همه‎ی این شلوغی‎ها ویندوز هم عوض کنم!)، تا رسید به الان که توانستم از وسطِ همه‎ی شلوغی ها و ویروس‌ها (این که می‎گویم عین واقعیت هست، در این حد ویروسی شده‎است، غیرقابل‎استفاده‎طور!)، دوباره متن را بخوانم و بعد فکر کردم چقدر هم می‎تواند شبیه این فضا باشد... فضایی که ناآشنا و با ترس واردش شدم و بعد همهی دوستی‎ها و آشنایی‎ها و عادت‎هایی که شکل گرفت... می‎دانید منظورم کدام فضا هست... خوب می‎دانید، عنوانِ عجیب و طولانی‎ِ انتخابی هم که به حد کافی گویاست!


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۵
لیلی