یا فَخرَ من لا فَخرَ لَه...
... خاطراتِ عشق از قانونهای عامِ حافظه (که حافظه خود پیروِ قانونهای عادت است) مستثنا نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را ضعیف میکند، آنچه از همه بهتر ما را به یادِ کسی میاندازد درست آن چیزهایی است که بیاهمیت دانسته فراموش کردهایم و در نتیجه همهی نیرویشان را برایشان باقی گذاشتهایم. بدینگونه، بهترین بخشِ حافظهی ما بیرون از ماست: در نسیمی که نمِ باران دارد، در عطرِ هوای اتاقی دربسته یا نخستین شعلهی هیزم، در هر کجا که چیزی از خویشتن را باز مییابیم که عقلمان ندانسته بوده، واپسین گنجینهی گذشته، بهترین، آنی که وقتی همهی گنجینههای دیگر به پایان رسید هنوز میتواند به گریهمان اندازد.
بیرون از ما؟ درونِ ما اگر بیشتر بپسندیم، چه هر دو یکی است؛ اما پنهان از نگاهمان، نهفته در فراموشی. فقط به یاری همین فراموشی است که میتوانیم گهگاه آدمی را که زمانی بودیم بازیابیم، خود را با چیزها همانگونه رویارو کنیم که او بود، و دوباره از چیزی که او دوست میداشت و برای ما بیتفاوت است رنج بکشیم (چون دیگر نه خودمان که اوییم). در روشنای روز دراز حافظهی عادتزده تصویرهای گذشته رفتهرفته رنگ میبازد، محو میشود، دیگر از آنها چیزی نمیماند و دیگر بازشان نمییابیم. «من»ِ کنونیام دیگر آلبرتین را دوست نمیداشت، منی که دوستش میداشت مرده بود. اما واژهی اکموویل در درونم محفوظ بود، بخشی از آن «من»ی بود که هنوز از چیزهایی که در زمانِ عادی بر خودِ من اثری نداشت به گریه میافتاد، همچون نسخههای محفوظ در کتابخانهی ملی که به یاریشان میتوان آثارِ نابودشده را شناخت، یا صفحههای آوازِ یک خوانندهی بزرگ که در بایگانی اپرا مدفون است و پس از مرگِ خواننده میتوانیم صدای او را که تا ابد خاموششده میپنداشتیم، از آنها بشنویم. گذشته را هم، درست چون آینده نه یکباره که ذرهذره میچشیم.
گریخته - پروست
* بیست و دوم خرداد...
هاروکی موراکامی جایی گفته: نویسنده باید یک شخصیت داشته باشد که بیقیدوشرط دوستش بدارد.
من نویسنده نیستم ولی داستانهایی نوشتهام؛ فکر کردم مثلا توی همین شاید... کدام یکی را بیقیدوشرط دوست دارم؟ «از جواب ماندم!»
به پیشنهاد صبوحا، کافکا در کرانهی موراکامی «سر گرفته شد». فعلا فقط مقدماتش را خواندم. البته به ترجمهی مهدی غبرایی، نه پیشنهاد صبوحا که ترجمهی گیتا گرکانی بود. تا وقتی که جستجو تمام نشود، خواندنِ کتاب جدیدی را به طور جدی شروع نخواهم کرد. بماند که یکی دو ماهِ پیش، جلد دوم ابله را دوباره خواندم به دلایلی. و جالب اینکه بلافاصله بعد از اتمامش، توی همین جستجو، پروست به ابله اشاره کرده بود. شاید آن بخش را اینجا گذاشتم. حواسم هست که مدتهاست از جستجو چیزی نگذاشتهام، در حالیکه خیلی چیزها بوده که دلم میخواسته با شما شریکش شوم. نوشته شدند، ولی آنقدر زیاد شدند که شدند سنگِ بزرگ! بهخصوص اسیر که پر بود از جملات و پاراگرافهایی که باید یادداشتشان میکردم. و کردم.
و باز هم بماند که چقدر خواندنِ اسیر و حالا گریخته، درگیرِ عذابِ وجدانم کرد... میکند. اسیر اولین کتاب از جستجوست که بعد از مرگِ پروست منتشر شد... بعد گریخته و بالاخره زمانِ بازیافته. در واقع کتاب زنده بوده، پروست مدام در حالِ ویرایش و اضافه و کم کردن به آن بوده، که «اسیر»ِ مرگ شد. حسرتآلود است خواندنِ کتابی که نویسنده خیالش از بابتِ آن راحت نبوده. کتابِ زندهای که هنوز در حالِ زندگی بوده... و چقدر دردناک است حجم تناقضات و اشتباهاتِ جزئیای که این جلدهای هنوز زنده و رونده، درگیرشان هستند. آن هم نویسندهای که کتابهای قبلی جستجو را با دقتی خیرهکننده در کوچکترین جزئیات، به پایان رسانده بود. اشتباهاتی که تقصیرِ پروست نیستند، چون کتاب را تمامِ نکرده بوده. معلوم است که در ویرایش اصلاح میشدند. ولی مرگ... «باور کنم که مرگ فقط آنچه را که وجود دارد حذف میکند و بقیه را به حالِ خود باقی میگذارد؟»* و از طرفی، لذتی گناهآلود دارد خواندنِ کتابِ در حالِ زندگیِ نویسندهای که قبلش، پنج جلد (به عبارتی شش جلد) کتابِ کاملشدهاش را خواندهای. انگار این زنده و رونده بودنِ کتاب، تو را در جریانِ آفرینش قرار میدهد. وسطِ وسطِ جریان. وسطِ سعی و خطاها. مثل حضور در پشتِ صحنهی یک فیلم. یا... مثلِ دیدنِ یک نمایشنامه بر روی صحنهی تئاتر و حس کردنِ نفس و وجودِ بازیگرها، از فاصلهای نزدیک، به جای تماشایِ اجرایِ همان سناریو بر روی پردهی سینما. با فاصله. بدون حسِ کردن نفس و وجودِ بازیگرها. یک چنین تفاوتی، یک چنین حس و حالی.
* از گریختهی پروست
حتا اگر نه به همهی کسانی که در طول تاریخ، نه در سرتاسر دنیا، که در همین سرزمینِ خودمان، برای به دست آوردنِ حقی که فقط خدا میداند بر سرِ به دست آوردنش چه خونِ دلها، چه رنجها، چه حرمانها، چه مرارتها کشیدند، چه امیدها، چه یاسها، چه از خودگذشتگیها صرف شد... که به همهی کسانی که توی همین تاریخِ معاصرِ سی چهلسالهی خودمان... حتا نزدیکتر... هشتسالهی اخیرمان، خیلی خیلی خیلی از هر کسی محقترند برای «رای ندادن»، و باز هم همه را دعوت کردهاند به «رای دادن»، فکر کنیم، شاید بتوانیم درک کنیم که همین حقِ سادهی مهمی که به خاطرش به زعمِ خیلیها این بازیها راه انداخته شده، چقدر، چقدر، چقدر مهم است... باور کنید، روزِ جمعه برخواستن و لباس پوشیدن و به نزدیکترین حوزهی رایگیری رفتن و کمی در صف ایستادن و «رای دادن» در مقابلِ تمامِ آن رنجها و زخمها و مرارتها، در مقابلِ تمامِ آن از خود گذشتگیها، در مقابلِ تضمین یا تباه کردنِ «آیندهی پیش رو»، هیچ نیست...
و باور کنید، باور کنید، «شناسنامهی سفید، افتخار نیست»، که موجبِ شرمندگیست در مقابلِ تمامِ آنهایی که بالا حرفش بود... شناسنامهی سفید، نشانِ بیعملیست...
همراه شو عزیز، تنها نمان به درد...
کاین درد مشترک... هرگز جدا جدا، درمان نمیشود
دشوار زندگی، هرگز برای ما... بی رزمِ مشترک، آسان نمیشود
*
به راهِ بادیه رفتن، بِه از نشستنِ باطل
که گر مراد نیابم، به قدرِ وسع بکوشم
سعدی
پ. ن. 1: یعنی اینقدر سخت است دیدنِ تفاوتها؟ یعنی اینقدر فراموشکاریم؟
پ. ن. 2: سوختنِ تر و خشک با هم، قاعدهی بیرحمیست. خیلی بیرحم. هیزمهای خشکِ آینده نباشیم.
پ. ن. 3: ایران نه فقط برای ما، که امانتیست برای نسلِ بعد... امانتدارِ خوبی باشیم... رای ما، فردای نسلِ بعد را میسازد. اگر باور ندارید به گذشته نگاهی بیندازید.
پ. ن. 4: ایرانِ فردای انتخابات مال همهمان است.
باور کنید... ما رای میدهیم، ولی آینده را آنها که رای نمیدهند به ما تحمیل
میکنند. خستهایم. خیلی خسته.
از کی شروع کردم به رهاکردن و رها شدن؟ منی که جمع کردن و چسبیدن و رها نکردنِ هر چیزی، هر خاطرهای، عادت و خصلتِ همیشگیام بوده؟ یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ به هر حال یک جایی به خودم آمدم و دیدم دیگر از جمع کردنِ همهی تکههایی که سالها همراه خودم میکشیدم خسته شدهام و میل شدیدی به رهاشدن از آنها دارم. شروع کردم به دور ریختنِ تکه کاغذهایی که در طول سالیان با خودم از سالی به سال دیگر آورده بودم، یادگارانِ آدمهای رفته... وسوسهی شدیدِ کوچک کردنِ دولتِ وجودم (سلام آقای هاشمیطبا)، مشوقم بود در این راه. هر تکهای برای ماندن باید دلیلِ از نظر احساسی به شدت موجهی میداشت. اگر عادتی شبیه من داشته باشید، حتما میدانید تکههای یادگاری ناخواسته و ناخودآگاه یعنی چه... و این هیچ ربطی به هدیهها که همیشه باارزشند ندارد.
بعد این عادتِ پاک کردن و دور ریختن و رها کردن، رسید به فایلهایم... فایلهای پنهانشده در دورترین زوایای لپتاپ و هاردهای اکسترنال و...
مدتیست در کنارِ تمامِ دورریختنها، در حال پاکسازیِ همهی ویدئوهای متفرقهای هستم که در طولِ سالها، در گوشه و کنار جمع شدهاند. همهی ویدئوها از گوشه و کنار جمع و در یک فولدر ریخته شدهاند. یکی از تفریحاتم شده این که یکی یکی بازشان کنم و اگر آن دلیلِ موجه یافت نشد، دکمهی دیلیت و... رهایی. وه که چه لذتی دارد! این مواجهشدنِ ناگهانی و غیرمنتظره با ویدئوهای بدون اسم مشخص هم برای خودش لذتی دیگر است... یکی را باز میکنی و دری به دنیایی میگشایی که تا قبلش زیر اسمِ نامشخصی پنهان بوده، گاهی بدون هیچ آمادگیای... مثلِ امشب... که دستم همینطور انتخابی رفت روی یکی... بازش کردم و... در عرضِ چند ثانیه سروکلهی بغض پیدا شد... دو سه روز پیش هم، وقتی که میترا ویدئویی را که آهنگِ امیربیگزندِ محسن چاوشی (این ترانهها و صدای محسنِ چاوشی چه خاصیتی دارد که روی همهچیز مینشیند لعنتی! بدجور مینشیند) را روی تصاویرش میکس کرده بودند برایم شر کرد، همین بغضِ ناگهانی سر رسید... عجب سروی... عجب ماهی...
ویدئو مربوط به اعلامِ حضور آن مردِ نازنین بود، برای انتخاباتِ سال هشتاد... سخت است تماشای این ویدئو و بغض نکردن با بغضِ او...
این که مردم من را بخواهند یا نخواهند، در جریان انتخابات معلوم خواهد شد... من سرمایهی اندکی دارم، سرمایهی من آبروی من است... در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز... اِستادهام چو شمع مترسان ز آتشم... عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده... سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
پ. ن. 1: آقای خاتمی، تکرار میکنیم... سرمایهات را مثل همیشه پاس خواهیم داشت...
پ. ن. 2: خواستم بگم، فرصتِ زیادی باقی نمانده. فردای بعد از انتخابات برای تصمیم گرفتن، برای حسرت خوردن، برای همه چیز دیر هست. امروز باید کاری کنیم. تصمیم بگیریم، اگر هنوز مرددیم، اگر مصمیم و کسانی اطرافمان هستند که مرددند، فرصتِ زیادی نداریم برای راضی کردنشان به رای دادن. این چند ساعتِ باقیمانده، کارِ مهمتری نیست. وقتی که مهلتِ انتخابات به پایان برسد، برای هر چیزی دیر هست. اگر کسی انتخاب شود که مباد...
پ. ن. 3: قرار گذاشته بودیم که پلاسکو یادمان بماند... امروز روزِ یادآوریست. با رایی که برگِ برندهی ماست...
پ. ن. 4: لعنت به این فراموشی که دیوار میشه بین ما و آرمانهامون...
پ. ن. 5: به امیدِ طلوعِ روشنِ بعد از انتخابات... به امیدِ طلوعِ روشنِ خردادِ امسال...
پ. ن. 6: من هستم، پس رای میدهم... رای من، در هر صورت تغییری ایجاد خواهد کرد... در بدترین حالت، پیامی روشن و واضح... و در هر صورت، بهتر از بیعملی و انفعال است.
پ. ن. 7: گاهی فردا خیلی دیر است... و روزهای رفته غیرقابل بازگشت...
پ. ن. 8: شناسنامهی سفید افتخار نیست، سندِ بیعملی و انفعال است... سندِ «هیچ» بودن... و هیچ حساب شدن...
پ. ن. 9: دوباره به عقب برنمیگردیم...
پ. ن. 10: باور کنید...
پ. ن... آرمانمان را رها نخواهیم کرد...
* از ترانهی امیرِ بیگزند
1
V
خیلی حرف دارم. خیلی...
ولی الان مهمترینش، همان است که در این لحظه اتفاق افتاده.
مهم نیست که چقدر اما و اگر...
مهم همین هست.
پیروزی اعتدال، اصلاحات، منطق و عقلانیت...
و اعتراض عملیمان به بیتدبیری، بیاخلاقی و...
این «...»ها چقدر معنی و تفسیر دارند.
دلم میخواهد هزار تا پینوشت برای این مطلب بنویسم. شاید نوشتم.
2
پست بالا را بیستوپنجم خرداد نودودو توی وبلاگ قبلی گذاشتم. ایران غلغله بود. از شعف سر از پا نمیشناختیم. رای ما، رایی سلبی بود برای نیامدنِ دیگران و امتداد راهِ قبلی. رای به مردی که عقلای محبوبِ ما، تاییدش میکردند و اگر محبوب نبود، منفور هم نبود. و بخشِ عظیمی از شعفِ ما، به خاطر به پایان رسیدنِ دورانی بود که اگر میخواهیم این کشور به سمتِ رستگاری برود و از سقوط در درههای هولناکِ ماجراجوییها و غارتگریها ایمن باشد، «باید» که فراموشش نکنیم! دورانِ سیاهِ «آن مردِ رفته»...
3
تا یک هفته قبل از انتخاباتِ 92، تصمیمِ قاطع برای شرکت نکردن داشتم به خاطرِ تمامِ اتفاقاتی که چهار سال قبل بر سرمان آورده بودند و تمام اتفاقاتِ تلخِ آن سال و خون و حصر و...
دو سال قبلش هم خیلیهایمان قهر بودیم و شرکت نکردیم و شد آنچه نباید میشد. مجلسی که برخی نمایندگانش، پارلمان را با چالهمیدان اشتباه گرفته، عربده میکشیدند و قهرمانِ دیپلماسیمان را تهدید به دفن در بتن میکردند! ما اما، عصبانی میشدیم و حرص میخوردیم و ناسزا میگفتیم ولی... «حق نداشتیم». ما، با رایهایی که نداده بودیم، به آن عربدهکشان فرصتِ عرضاندام دادیم. همان کاری که دیگرانی سال 84 انجام داده بودند و نتیجهاش، به هدر رفتنِ هشت سال از جوانی ما و زندگی همهمان بود... و مغاکی که آثارش تا سالهای سال پاک نخواهد شد.
سال 92 اما، بخشی از ما قهرکردههای سال 88 برگشتیم و چه خوب که برگشتیم. نتیجه آنقدر لبمرزی بود و پیروزی آنقدر ناپلئونی که هر کدام میتوانستیم پیروزی را نتیجهی تلاشِ خودمان بدانیم. اگر روحانی فقط 261هزار رای کمتر داشت، از مجموعِ 18میلیون و 613هزار رای، الان شاید ایران، ونزوئلایی دیگر بود. اگر درست نمیدانید سرنوشت ونزوئلا، «زمینِ بازی»ِ رفیقِ فابریکِ «آن مردِ رفته» به کجا انجامیده، کافیست به گوگل مراجعه کنید! تا بدانیم که باید خدا را شاکر باشیم که «زمینِ بازی»ِ «آن مردِ رفته» را، «ما»، من و تو، پس گرفتیم... وطنمان را.
4
ملتِ فراموشکاری هستیم. خیلی. فراموشی گاهی میتواند نقطهی قوت باشد. اما فقط گاهی. در باقیِ موارد، در اکثرِ موارد میتواند باعث اشتباهاتی مهلک و ویرانگر و غیرقابلجبران باشد. فراموشکاری یعنی فراموش کنیم چه چیزی را تحویلِ «آن مردِ رفته» دادیم و چه ویرانهای را پس گرفتیم. یادش بهخیر آن بزرگمردی که روزی دلسوخته از حجمِ بیانصافیها گفت: «انشاالله بعد از بنده کسانی خواهند آمد که عمل خواهند کرد و شما نتیجهی عملشان را خواهید دید.»
دیدیم. چشیدیم. با خونِ جگر... سیدِ محبوب...
5
در زمانهی سختی زندگی میکنیم. محصورشده در جنگ و ناامنی. به هر طرف که نگاه میکنی، آن سوی مرزمان، جنگ و ناامنیست و توحش و... تقلب! یک شب همه تا صبح بیدار بودیم و کودتایی تقلبی را در کشور همسایه رصد کردیم. بعدش تمامِ تکههای پازلشان را با مهارت، جلوی چشمهای حیرتزدهی ما و مردمِ خودشان و تمامِ جهان، چیدند... همه دیدند، فهمیدند و هیچکس هیچ کاری نتوانست کند... چرا، تکههای آخرِ پازل را مردمی چیدند که از صندوقهای رایی که رای به دیکتاتوری و استبداد داد، قهر کردند! قهر کردند و بعد مدتها در خیابانها اعتراض کردند و حواسشان نبود (نبود؟) که مقصر خودشان هستند. با نبودنشان. با ابرازِ وجود نکردنشان. دیکتاتوری با درصد ناچیزی اختلاف رسمیت یافت، «انتخاب» شد. انتخابش کردند، مردمی که پای صندوقهای رای نرفتند. قهر بودند یا از روی بیتفاوتی... در هر صورت، نتیجهاش شاید روی سرنوشت قرنها بعدِ کشورشان اثر بگذارد! بله، «قرن»ها! چه کسی میتواند دقیقا مشخص کند خشتِ اولی را که سرنوشتِ ایران را از مهدِ یکی از بزرگترین تمدنهای بشریت بودن به «اینجا» کج کرد؟
6
یک کمی آن طرفتر، ولی خیلی مهمتر، ترامپ به عنوانِ رئیسجمهورِ آمریکا انتخاب شده است و دیدیم که توی همین مدت کوتاه چه کارها و ماجراجوییها که نکرده است! باراک اوباما، اخیرا گفته «آمریکاییها سیاستمدارانی را پذیرفتهاند که «لیاقتش را دارند» که اگر رای نمیدهید و مشارکت نمیکنید و توجهی ندارید پس شاهد سیاستهایی خواهید بود که منافع شما را تامین نمیکنند.»
رای ندادن... مشارکت نکردن... توجه نداشتن... لیاقت نداشتن!
7
وقتِ انتخابی دیگر رسیده است. انتخاب بین انفعال و عمل. بیعملی و حرکت. بین «بودن» و «نبودن»... پیش رفتن و تنها نظارهکردن. اگر امروز حرکت نکنیم، کاری نکنیم، فردای انتخابات، فرصتی باقی نخواهد بود. کافیست یک لحظه به فردای انتخابات فکر کنیم. به این که شود آنچه نباید بشود. قرار نیست با نبودن چند نفرِ ما، میلیونها از ما، اتفاقِ خاصی بیفتد! دوربینها همهجا هستند برای نشان دادنِ تجمع... هیچ حکومتی هم با مشارکت پایین از اعتبار ساقط نشده است. اما... اینکه بین «راه و بیراهه» کدام را انتخاب کنیم، کارِ امروزِ ماست! کارِ امروز ما! فرصتِ امروز ما. حالا سالِ 92 نیست. ما سال 94 نشان دادیم که میتوانیم. ما در تهران، لیستِ کاملمان را بالا آوردیم! کامل! این یعنی خیلی! خیلی! خیلی! شقالقمر. خوشبینترینمان هم شاید حتا فکرش را نمیکرد! لیستِ کامل! وه! روحانی هم آن مردِ ناشناخته و آمده برای جذبِ رایهای سلبی ما نیست. برای من و خیلیها، همین انتخابِ ظریف به عنوان وزیرِ امورخارجه، که دیدیم چه کرد!، حجت را تمام میکند برای انتخاب او بین گزینههای (گزینه؟) موجود. حتا اگر روی همهی چیزهای دیگر چشم بپوشیم... رشد اقتصادی... نجات از منجلابِ ته دره و پا گذاشتن به جاده...
و انتخاب بین منطق و عقلانیت و تمامِ آنچه که «آن طرفِ ماجرا» هست و کافیست کمی فراموشکار نباشیم تا بدانیم چیست... بازهی بینِ دوازده تا چهار سال پیش را به یاد بیاوریم و چیزهایی دیگر را... شرایطِ مشهدِ امروز را درک کنیم و چیزهایی دیگر را... هیستوری آدمها را... روشهایشان را...
از نیمهی راه برنگردیم... ده روزِ دیگر فکر کردن به این حرفها دیر است، خیلی دیر... مردمِ کشورِ همسایه، یک روز از خواب بیدار شدند که خیلی دیر شده بود و راهی برای بازگشت به دیروز نبود...
جوانیِ ما هدر رفت... نگذاریم جوانی نوجوانان و کودکان امروز و فردا، هدر برود... ما مسئولیم. مسئول. گاهی انتخابهایی که میکنیم، «قدمگذاشتن به راهِ بیبازگشت» است. باور کنید. «باور کنید» و تصمیم بگیرید که عمل کنید. برای بعد از بیستونهم اردیبهشت و تمامِ فرداهای سالیانِ بعد.
8
من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمیخیزند...*
دور نیست تکرارِ شعفِ ابتدای این پست... بعد، پیروزی فردای انتخابات، از آنِ همهی ما خواهد بود.
9
تکرار میکنیم... ما از نیمهی راه برنمیگردیم...
پ. ن.: همین الان خواندم که کاندیدای رقیب، تحریم را فرصتی دانستهاند برای توانمند شدن! تحریم را ما حس میکنیم با پوست و گوشت و خونمان... آنها، فرصتش میدانند! کاسبانِ تحریم...
فردا برای فکر کردن و خواندنِ این چیزها دیر است... باور کنید.
یا من نمیتوانم حساب و کتاب کنم، یا قوانین ریاضیات کلا عوض شدهاند.
لطفا یک نفر برای من مفهومِ این 4درصد و 96درصدِ اختراعیِ جنابِ استاد را دقیقا توضیح دهد! با رسم نمودار و با کمک املاک نجومی و استخدامهای... و سایر مفاهیمِ مربوطه... در صورتِ لزوم از «اتفاقی» به اسمِ «فاجعهی» پلاسکو هم میشود کمک گرفت.
«اینجا ما با پدیدهای روبهرو هستیم که به دوربین زل میزند و» سعی میکند با نه یک بار، که دو بار تقلید وقیحانه از یک قهرمان، قهرمان شود ولی...
اگر شاید... مینوشتم طبق روالِ سابق، دیشب یا امشب، حتما پست گذاشته بودم برایش؛ طبقِ قرارِ نانوشتهی همهی عیدها. هر چند اگر همهچیز به همان روالِ سابق پیش رفته و آن اتفاقات نیفتاده بودند، شاید... تا به حال تمام شده بود. ولی اتفاقِ یک سال و اندی پیش باعث شد نوشتنِ شاید... هم، مثل آن خانه، به محاق برود. و قرارِ نانوشتهی عیدها هم...
انگار آن وقتها به خاطرِ همین قرار، حواسم بیشتر به عیدها بود...
*
ترانه را خیلی قبلترش شنیده بودم و توی انبوهِ ترانهها و آهنگها، فراموش شده بود. تا که بعد از مدتها، دو سه سالِ پیش، پیدایش شد، و به محضِ این که شنیدمش با شگفتی فکر کردم چقدر، چقدر، چقدر به آخرین صحنهی شاید... نزدیک است. چقدر، چقدر، چقدر خودش است. از همان وقت برای من شد ترانهی آخرِ شاید...
نه که قرار باشد آخرِ شاید... ترانهای داشته باشد، همانطور که هیچ جای شاید... ترانهای نداشت. هر چند که ترانههای بسیاری بودند و هستند که هر بار شنیدنشان برای من یادآورِ شاید... است و وقتِ نوشتنِ شاید...
این یکی اما، نه ترانهی خاصی هست، نه ترانهی شیک و باکلاسی، نه خیلی مشهور هست، نه هیچی...
ترانهای است که خیلی خیلی خیلی دوستش دارم، بس که توی این دو سه ساله هر بار که شنیدهامش فقط به شاید... فکر کردهام و شده است جایزهی من توی سلکشنهایم... شده است دلنشینترین ترانه بین تمامِ انتخابهایم...
شدهاست شاید...یترین ترانهی شاید...
اگر دوست دارید، این پایین لینکش هست، میتوانید دانلود کنید و بشنویدش. میتوانید هم، اگر کماکان دلتان میخواهد مقاومت کنید، این لینک و این پست را ایگنور کنید. برای احترام به انتخابِ شما، هیچ اسمی از ترانه و خواننده و شاعر آن در پست نیست.
پ. ن.: میخوام که جادوت بکنم... (مریمِ حیدرزاده... بیربط یا شاید هم با ربط، به یادِ نوجوانیها)
* وحیدرضا سیاوشان
اردیبهشتِ محبوبمان آمد و به همین زودی سه روزش هم سپری شدند، بیآنکه حواسم به گذرشان باشد...
دلم، هوای نوشتنِ شاید... دارد...
دلم هوایِ نوشتن دارد... هر چیزی، هر جایی... چقدر غریبه شدهام با کلمات و واژهها... چقدر دور افتادهام از آرامش و تسکینِ نوشتن...
همچنان که به صدایِ پاهای آلبرتین گوش میدادم و لذتی آسودهوار میبردم از فکرِ این که دیگر شب به جایی نخواهد رفت، کیف میکردم از این که برای آن دختری که در گذشته فکر میکردم هرگز نتوانم با او آشنا شوم، هر شب به خانه برگشتن به معنی برگشتن به خانهی من بود. لذتِ سراسر رمز و هوسی که ذره ذرهی فرارّی از آن را در شبی حس کردم که آلبرتین در اتاقی در هتل بلبک گذرانید، اکنون کامل و ماندگار شده بود و خانهی پیش از آن تهیِ مرا از ذخیرهی دائمیِ خوشیای خانگی، تقریبا خانوادگی میانباشت، در همهجا و حتا در راهروها پراکنده بود و همهی حسهایم گاه بهراستی و گاه (زمانی که تنها بودم) در تخیل و در انتظارِ بازگشتِ او بهآسودگی از آن خوراک میگرفت.
+ البته که جستجو
* یاور مهدیپور
هر چقدر هم که درونِ حبابی از خلأ زندگی کنی، تداعیها و خاطرهها همچنان کارِ خودشان را میکنند.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته - اسیر
اولین یادداشتهایی از جستجوی سطرِ هفتم در سالِ نودوشش!
* اشتباه میکرد. اما عذرش کاملا پذیرفتنی بود، زیرا واقعیت با آنکه ضروری است یکسره قابل پیشبینی نیست، و کسانی که نکتهی دقیقی را دربارهی زندگی آدمِ دیگری میشنوند بیدرنگ از آن نتیجههایی میگیرند که وجود ندارد و در آنچه تازه دریافتهاند توجیه چیزهایی را میبینند که هیچ ربطی به آن ندارد.
* زندگی، اگر بخواهد باز یک بارِ دیگر آدمی را از رنجی آزاد کند که ناگزیر مینموده است، این را در شرایطی چنان متفاوت، و گاه تا آن حد متضاد میکند که تصور یکسان بودنِ لطفهایش تقریبا کفرآمیز جلوه میکند!
* آنقدر دوستش داشتم که در برابرِ بدسلیقگیاش در زمینهی موسیقی فقط خوشدلانه لبخندی میزدم.
* با این همه و حتا با چشمپوشی از مسألهی مصلحت، فکر میکنم که آلبرتین مایهی ستوهِ مادرم میشد که از کومبره، از عمه لئونی و از همهی خویشاوندانش عادت به انواعی از نظم را به ارث برده بود که دوستِ من حتا روحش از آنها خبر نداشت.
* حقیقت آنقدر
برای خودِ آدم تغییر میکند که دیگران به زحمت از آن سر در میآورند.
اسیر ـ مارسل پروست
تمام نیمهی دومِ اسفند را دلم میخواست بنویسم از سالی که در حالِ تمام شدن بود... نشد. اسفندِ گذشته آنقدر شلوغ بود که نشد... حرفها هم مردند. داستایوفسکی میگوید: « همیشه چیزی هست که حاضر نیست از جمجمهی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهنتان باقی میماند و شما میمیرید و شاید اهمِ آنچه در ذهن دارید با خود به گور میبرید.»* اینجا البته، حکایتِ حرفهایی هستند که ناگفته میمانند و نه اهمیتشان. دل را باید برای آنها که مهم هستند سوزاند یا که... اصلا چه کسی میتواند اهمیتِ حرفها... چیزها را تعیین کند... و مگر همهچیز نسبی نیستند و هر چیز را نباید در ظرفِ نسبتش سنجید؟
ماند بدهیِ من به صبوحا که باارزشترین عیدیها را به من داد...
و حرفهایی که ماند... شاید برای وقتی دیگر.
پ. ن.: حالم اصلا بد نیست ولی، چقدر حالِ این پست بد شد!
پ. ن. 2: سال نو مبارک و پر از خوبی و سلامتی و آرامش؛ نه از آن آرامشها که به قولِ پروست بیشتر تسکین رنج باشد تا شادمانی... آرامشِ شادیآور (و پدیدآمده از شادی) و دلنشین و خواستنی... و البته التیامبخش در صورتِ لزوم.
بعدانوشت: اولین پست در سال جدید و اولین پست با ویندوزِ جدید! (البته که 7، که کماکان ویندوزِ محبوبِ من هست!)
بعدانوشتِ 2: مثلا قرار بود در مورد سالِ طفلکیِ نودوپنج بنویسم که با همهی تلخیهایش سزاوارِ بد و بیراه گفتنهای ما نبود. مثلا قرار بود در مورد فیلمهایی که این اواخر تماشا کردم بنویسم، که به سنتِ دو سه سالِ اخیرم پشت کردم و چندتایی از فیلمهای جدید را تماشا کردم و دلم میخواست چیزی در موردشان بنویسم، مثلا در مورد شباهتهای شاید به نظر عجیب و غریبِ لالالند و بویهود (من یک جورهایی متخصصم در پیدا کردنِ تفاوتها و شباهتهای عجیب و غریب البته!) مثلا دلم میخواست در موردِ اسفندِ محبوب بنویسم، در مورد هوای شهر، در موردِ... مثلا دلم میخواست در مورد خیلی چیزها بنویسم، لیستِ بلندبالایی که اگر به سنتِ سابق شماره میزدم بیش از بیست مورد میشدند... مثلا دلم میخواست از شهر کوچکی (سانسور خودخواسته هم البته میشود کرد مثالها را) بنویسم که دلم ندیده هوایش را کرد، آخرِ اسفندی! مثلا... مثلا...
* ابله
کسانِ دیگری فقط آمده بودند روزنامه بخرند. خیلیها هم بودند که با ما گپی میزدند و من همواره فکر کردهام که حضورشان در سکوی نزدیکترین ایستگاهِ راهآهنِ کوشکِ کوچکشان فقط برای آن بود که هیچ کارِ دیگری جز آن نداشتند که بیایند و چند آدمِ آشنا ببینند. خلاصه این که، آن توقفهای قطارِ کوچک هم صحنهای از زندگی محفلی و اشرافی چون صحنههای دیگر بود. به نظر میآمد که خود قطار هم به این نقشی که به عهدهاش گذاشته شده آگاه است و دارای نوعی خوشرویی و آدابدانی انسانی شده است؛ شکیبا، رام و سربهزیر، تا هر اندازه که دیرآمدگان میخواستند منتظر میماند، و حتا وقتی هم که به راه میافتاد، برای کسانی که اشاره میکردند میایستاد تا سوارشان کند؛ و این کسان نفسنفسزنان دنبالش میدویدند، یعنی شبیه خود او میشدند، اما فرقشان با او این بود که با سرعتِ بسیار خود را به او میرسانیدند اما او آهسته و باوقار میرفت. بدینگونه ارمنونویل، آرامبوویل، انکارویل، نه تنها یکسره عاری از اندوهِ توجیهناپذیری شده بودند که در گذشته در رطوبتِ شامگاهی در آن غرقشان دیده بودم، بلکه دیگر حتا یادآورِ شکوه وحشی فتح نورماندی هم نبودند. دونسیر! حتا پس از آن که این شهر را شناختم و از رویا بیدار شدم، چه دراز زمانی نامش هنوز برایم پر از خیابانهای سرد و یخین اما خوشایند، ویترینهای روشن، مرغ و جوجهی لذیذ بود! دونسیر! دیگر چیزی نبود جز ایستگاهی که مورل سوارِ قطار میشد؛ اگلویل، جایی که معمولا منتظرِ پرنسس شربتوف بودیم؛ منویل، ایستگاهی که آلبرتین شبهایی که هوا خوب بود آنجا پیاده میشد، هنگامی که هنوز خسته نبود و میخواست کمی بیشتر با من بماند، و با میانبری که بود راهش دورتر از راهی نمیشد که از ایستگاه پارویل تا خانه داشت. نه تنها ترس و دلشورهی تنهاماندنی را حس نمیکردم که در شبِ اول مرا فرا گرفت، بلکه حتا بیمِ آن نداشتم که دوباره سربرآورد، یا خود را در آن سرزمین غریب و تنها حس کنم، سرزمینی که در آن نه فقط بلوط و تمر، که دوستیهایی هم میرویید که در طولِ مسیر سلسله میشد، بریده بریده چون رشتهی تپههای آبیگونش، گهگاه پنهان در شیار شیارِ صخرههایی یا در پسِ زیزفونهای خیابانی، که اما در هر منزل نجیبزادهای را نماینده میفرستاد، که میآمد و به گرمی دستی میفشرد و بر راهم مکثی میانداخت تا درازیاش را حس نکنم، یا اگر میخواستم همراهیام میکرد. یکی دیگر در ایستگاهِ بعدی بود، چنان که سوتِ قطار کوچک اگر دوستی را از ما جدا میکرد همان جا وعده میداد دوستانِ دیگری برایمان پیدا کند. میانِ کوشکهای از همه دورتر و راهآهن که کمابیش به آهنگِ گامهای آدمی که تند راه رود از کنارشان میگذشت، فاصله آن چنان کم بود که وقتی صاحبانشان روی سکو، در برابرِ تالار انتظار، صدایمان میزدند کم مانده بود خیال کنیم آوایشان از درگاه کوشک یا از پنجرهی اتاقشان میآید، انگار که راهآهن کوچکِ استانی کوچهای شهرستانی و بنای اشرافیِ تکافتاده خانهای کنار خیابانی بود؛ و حتا در نادر ایستگاههایی که شب بهخیرِ کسی را نمیشنیدم سکوتِ آنجا بارآور و آرامبخش بود، چه میدانستم از خوابِ دوستانی شکل گرفته که زودگاه در سرای روستاییشان در آن نزدیکی خفتهاند و اگر لازم میشد که بیدارشان کنم و از ایشان مهماننوازی بخواهم شادمانه خوشآمدم میگفتند. گذشته از آن که عادت چنان وقت آدمی را میگیرد که چند ماهی نگذشته، در شهری که در آغاز اقامت همهی دوازده ساعتِ روزش در اختیارم بود حتا یک لحظه هم آزاد نمیماندم، اگر یک ساعتی از وقتم اتفاقی آزاد میشد حتا به فکرم نمیرسید آن را صرفِ دیدار از کلیسایی کنم که در گذشته به خاطرش به بلبک آمده بودم، یا حتا منظرهای را که الستیر کشیده بود با طرحی از آن که در کارگاهش دیده بودم مقایسه کنم، بلکه بر آن میشدم که برای یک دست شطرنجِ دیگر به خانهی آقای فره بروم. در واقع، تاثیر فسادآمیز ناحیهی بلبک (به همان گونه که جاذبهاش) در این بود که برای من به صورتِ سرزمینی پر از آشنایی درآمد؛ در همان حال که تنوع و گستردگی مکانها، و انبوهِ کِشتهای گوناگون در سرتاسر کناره، دیدو بازدیدهایم با آن همه دوست و آشنا را الزاما به صورتِ سفر در میآورد، همین عوامل موجب میشد که این سفر جز همان سرگرمیِ اجتماعی یک سلسله دید و بازدید چیزِ دیگری در بر نداشته باشد. همان نام جاها، که در گذشته برایم چنان هیجانانگیز بود که حتا کتابِ سادهی سالنامهی کاخها و کوشکها، و ورق زدن فصلِ مربوط به استانِ مانشش به اندازه دفتر راهنمای راهآهن به شوقم میآورد، برایم به قدری عادی شده بود که میتوانستم در همین دفتر راهنما، صفحهی «بلبک ـ دوویل از طریقِ دونسیر» را همانگونه خوش و بیدغدغه بخوانم که یک دفتر نشانی را. در آن درهی بیش از حد اجتماعی که بر دامنههایش انبوهی دوست و آشنا را، دیده یا نادیده، مستقر حس میکردم، نوای شاعرانهی شامگاهی دیگر آوای جغد یا وزغ نبود، «چطورید؟» آقای دو کریکتو یا «کایره!»، خداحافظ بریشو به یونانی بود. جَو آنجا دیگر دلشوره نمیانگیخت، آکنده از جریانهایی صرفا انسانی و به سادگی قابل تنفس، حتا بیش از اندازه آرامشآور بود. بهرهای که از آن میبردم دستکم این بود که دیگر هیچ چیز را جز از دیدگاه عملی نبینم. ازدواج با آلبرتین به نظرم دیوانگی میآمد.
+ از جستجوی آقای پروست
پ. ن.: چند روز پیش که این دو صفحه از جستجو را خواندم، آنقدر لذت بردم، آنقدر به دلم آمد نشست که بیاختیار چند بار تکرار کردم چقدر فوقالعاده! چقدر فوقالعاده! کلی حالم را خوب کرد با همهی بدحالیاش. همان شب تایپش کردم، وسطِ همهی شلوغیهای این اسفندِ از همهی اسفندهای دیگر شلوغترم (چقدر دلم میخواست، میخواهد که پستی برای آخرِ سال بنویسم، اگر وقت اجازه بدهد). و همهی این شلوغیها آنقدر خستهام کرده بود که تایپِ سطرهای آخرش با خواب آمیخته شد! یک چنین چیزی! بعد هم وقت نشد، لپتاپم، بر اثرِ یک لحظه غفلت، وحشتناک ویروسی شد (و هست همین حالا هم، و باید توی همهی این شلوغیها ویندوز هم عوض کنم!)، تا رسید به الان که توانستم از وسطِ همهی شلوغی ها و ویروسها (این که میگویم عین واقعیت هست، در این حد ویروسی شدهاست، غیرقابلاستفادهطور!)، دوباره متن را بخوانم و بعد فکر کردم چقدر هم میتواند شبیه این فضا باشد... فضایی که ناآشنا و با ترس واردش شدم و بعد همهی دوستیها و آشناییها و عادتهایی که شکل گرفت... میدانید منظورم کدام فضا هست... خوب میدانید، عنوانِ عجیب و طولانیِ انتخابی هم که به حد کافی گویاست!