صحنهپردازیِ اینشهر کلیشهای شدهست...
+ لیلا کردبچه
گویی خودمان را تسلیمِ صحنهآراییهای خطرناک کردهایم...
* لیلا کردبچه
نشده بود، اگر بوده، یادم نیست که سریالی از همان اول، اینطور میخکوب و مجذوبم کرده باشد؛ شد و کرد. نه از همان قسمت اول، که از همان اولین دقیقهها، قبل از تیتراژ. انگار از مدتها قبل میدانستم که این سریال برای من لحظاتِ لذتبخشی خواهد داشت. تماشایش را همانوقتها گذاشته بودم، شاید برای روز مبادا. روز مبادا که نبود، ولی بعد از تماشای اولین قسمتِ بیگبنگ تئوری، همینجوری، یکهویی، رفتم سراغِ این یکی. فاکتورهای زیادی جمع شدند تا اینقدر این شروع را دوست داشته باشم؛ ماهیت پشتِ صحنهی خبر بودنش (که همیشه جزو موضوعاتِ موردعلاقهام برای تماشا بوده و هست)، فیلمِ آرون سورکین بودنش (با آن شیوهی خاصِ نوشتن و هوش و نبوغی که به وضوح از نوشته و آدمهای خلقکردهاش بیرون میزند)، سیاسی بودنِ قصه، قصههای شخصی پررنگ و شخصیتهای جذاب و... آن سخنرانیِ کوبندهی ویل مکاووی (جف دنیلز) قبل از تیتراژ (که شاید در یک پستِ دیگر آوردمش) در یک گردهمایی میهنپرستانه، در مورد اینکه چرا آمریکا بهترین کشور دنیا نیست، ولی میتوانست، میتواند باشد و... به هر حال همهی اینها باعث شدند که تا این اندازه مجذوبش شوم و سیزن اول را توی شلوغیهای این دو روز تماشا کنم. نه به درخشندگی اولین قسمت، ولی ادامهی این سریال HBO در این فصل هم، بسیار خوب بود. تماشایش به شدت توصیه میشود: اتاق خبر (The Newsroom). باز هم خواهم نوشت.
وقتی خدا ساکت است میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.
+ شیطان و خدا ـ سارتر
جلد آخر جستجو، در پاریسِ در معرض جنگ اول جهانی میگذرد. همزمان و همعصر با پاریسِ روژه مارتن دوگار در خانوادهی تیبو. زندگیِ یک شهر در دو شاهکار قرن بیستم فرانسه، بدون هیچ شباهتی به هم. حتا باور اینکه این دو شهر، نه یکی، که حتا دو شهر جداگانه ولی در یک عصر مشترک باشند هم، سخت است... تصور اینکه آدمهای این دو قصه، همشهریهای پاریسِ جنگزده باشند... مگر میشود؟! شاید این تفاوت به تفاوتِ طبقاتی این دو قصه برگردد. انگار میشود این قانون را با در نظر گرفتنِ استثنائاتی به همهی مکانها و اعصار تعمیم داد که زندگی و زمانهی طبقهی متوسط جلوتر از طبقهی اشراف و همنشینانشان هست. طبقهی متوسطِ پیشرو...
+ تابلوی «رقص در مولن دلا گالت» اثر پیر آگوست رنوآر (1876ـ موزهی اورسی پاریس)
Le Bal au Moulin de la Galette - Auguste Renoir réalisée en 1876
پروست در زمانِ بازیافته به این تابلوی پیر آگوست رنوآر اشاره کرده است. و چقدر دوست داشتم کشاندنِ پای شاهکارهای نقاشی به دلِ شاهکارش را.
+ تو همیشه خوابآلوده این شهرها را گذشتهای ـ شهرام شیدایی
* البته که نادر ابراهیمی
مثلا... جمعهای شهریوری ـدلانگیزترین ماهِ تابستان**ـ، در دلانگیزترینِ ساعتِ صبح به قصدِ جاده، به خیابانهای خلوتِ تهران بزنی... در این دلانگیزترین حال و ساعتشان...
** دلانگیزترین و در عین حال حسرتبارترین ماهِ تابستان... حسرتِ تمامِ اتفاقاتِ نیفتاده... حسرتِ نزدیکی پایان...
* از ترانهی تورج نگهبان، با صدای محمد معتمدی
بعد باید کلی بنویسم در مورد حسهایم... خیلی چیزها در مورد جستجوی پروست؛ پرِ حرفم در موردش. بعد باید بنویسم از سیزن هفتم گیم آو ترونز که چقدر بد بود! بعد باید آن مطلبی را که قرار بود وسطهای این سیزن در مورد جیمی لنیستر بنویسم، بنویسم یک روزی. بعد باید در مورد شهرزاد بنویسم که این فصلش چقدر ناامیدکننده است و چقدر غیرقابلتحمل حتا! بعدتر... باید از خیلی چیزهای دیگر بنویسم، اما، آن حرفهای اصلی نانوشته خواهند ماند... در مورد تمامِ اتفاقاتِ این روزها و هفتهها و ماهها... از تمامِ دردهای مشترک جمعیمان... از تمامِ حرفها... اندوهها... خیلی چیزها... خیلی چیزها...
صبوحا به من یادآوری کرد که فصلِ محبوبم تابستان است. البته که فصلِ محبوبِ من تابستانست. ولی از آن تابستانهایی که کمتر اتفاق میافتند. مخصوصا توی این شلوغیها و این نبودِ وقت. وقتی که تمامِ روزهای تابستانت، از صبح تا شب، به کار و درگیری بگذرد. تابستانی که فصلِ محبوبِ من هست، جور دیگریست. همهچیز پیشکش، همان خوابِ نیمروزیِ تابستان را هم شدیدا دلتنگم. دلم، همین الان، توی اولین روزهای شهریور، ماه آخرِ تابستان، برای تابستان لک زده است.
* البته که نیمایِ یوش
هفتهی پیش جستجو
تمام شد. بعد از یک سال و چند روزی بیشتر. مرداد نود و پنج شروع شد و مرداد نود و
شش تمام. و چه عیشِ مدامی (سلام آقای یوسا) بود خواندنش...
هل من ناصر ینصرنی...
(باید این طور باشد؛ ...، بدون علامت سوال، بدون انتظاری برای پاسخ... بدون هیچ توقعی برای پاسخ... بدون هیچ امیدی برای حرکت...)
... در حصر هم آزادهای...
* کامران رسولزاده
(+)
توی صفحاتِ آخر جستجو، به جملهی مشهورش رسیدم. و جالب اینکه برداشت قبلی و طولانیمدتِ من از جملهی جدامانده از متنش چقدر با منظورِ پروست فاصله داشت. شاید این عادتِ ماست که سعی میکنیم به جملات مفهومی پیچیده و خلافِ ظاهر بدهیم. در حالیکه جمله، خیلی عادی، به تفاوتهای ظاهری و بیرونیِ آدمها اشاره داشته، نه به آن چیزی و آنطوری که من فکر میکردم!
*
آنچه ناگهان دوباره دلم هوایش را داشت آنی بود که در بلبک آرزویش را داشتم، آنگاه که آلبرتین و آندره و دوستانش را که هنوز نمیشناختم کنارِ دریا دیدم. اما افسوس، دیگر نمیتوانستم آنهایی را که در آن لحظه آنقدر آرزویشان را داشتم جستجو کنم. سالهایی که گذشته و همهی کسانی را که آن روز میدیدم از جمله ژیلبرت را تغییر داده بود، بدون شک همهی زنان (و نیز آلبرتین را، اگر زنده میماند) به شکلی بیش از حد متفاوت با آنی در میآورد که من در خاطر داشتم. رنج میبردم از این که باید ایشان را در درونِ خودم میجستم، زیرا زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضادِ میان دگرگونی آدمها و ثباتِ خاطره نیست، آنگاه که میفهمیم آنچه در حافظهمان با چه طراوتی باقی مانده در زندگی دیگر بهرهای از آن ندارد، میفهمیم که نمیتوانیم در بیرون از خود به آنچه در درونمان بسیار زیبا مینماید، به آنچه آرزوی بسیار هم انحصاریِ دوباره دیدنِ خودش را در ما میانگیزد نزدیک شویم، مگر این که او را در کسی به همان سن او بجوییم، یعنی کس دیگری. چه همان گونه که اغلب به ذهنم رسیده بود، آنچه در آدمی که هوایش را داریم به نظر یگانه میرسد از آنِ او نیست. اما زمانِ گذشته این را به نحوِ کاملتری تایید میکرد چه پس از بیست سال، یکباره دلم میخواست به جای دخترانی که میشناختم آنهایی را بجویم که اینک جوانیِ آن زمانِ ایشان را داشتند. (گو این که این فقط خاصِ هوسهای جسمانی نیست که سربرآوردنشان به دلیلِ آن که زمانِ ازدسترفته را به حساب نمیآورد با هیچ واقعیتی همخوانی نداشته باشد. گاهی برایم پیش میآمد که دلم بخواهد مادربزرگم، یا آلبرتین، بر اثر معجزهای برخلافِ آنچه فکر میکردم زنده مانده باشند و به کنارم بیایند. خیال میکردم که میبینمشان، دلم به سویشان پر میکشید. فقط یک چیز را از یاد میبردم، این که اگر به راستی زنده مانده بودند آلبرتین اینک همان ظاهری را میداشت که خانم کوتار در بلبک داشت، و مادربزرگم با سن بیشتر از نود و پنج سال، دیگر دارای آن چهرهی زیبای آرام و خندانی نبود که من هنوز به دلخواه خودم مجسم میکردم، چنان که به همین گونه دلبخواهی پروردگار را به صورتِ پیرمردی با ریشِ بلند ترسیم میکنند و در سدهی هفدهم قهرمانانِ هومر را بدون توجه به دورانِ باستانیشان با سر و وضعِ اشرافِ معاصر نشان میدادند.)
+ زمانِ بازیافته -
پروست
برای من ای مهربان،
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن، به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم...
+ فروغ
تصویری که زندگی به ما ارائه کرده در واقع در آن زمان ما را دستخوشِ حسهایی چندگانه و متفاوت میکرده است. مثلا نگاه به عنوان کتابی که پیشتر خواندهایم پرتوهای مهتابِ شبِ تابستانیِ دوردستی را چون تاروپودی با حروفِ عنوانِ کتاب آمیخته است. مزهی شیرقهوهی بامدادی اسید گنگ هوای خوشی را همراه میآورد که در گذشته اغلب، زمانی که در فنجانِ چینی سفیدی شیرقهوه میخوردیم که خود نیز چون شیرِ سختشده چیندار و خامهگون بود، زمانی که روز هنوز دستنخورده و کامل بود، در روشنایی گنگِ دمِ صبح به ما لبخند میزد. یک ساعت فقط یک ساعتِ تنها نیست. تُنگی پر از عطر و آوا و قصد و هواست. آنچه واقعیت مینامیم عبارت از نوعی رابطه میانِ این حسها و خاطراتی است که همزمان در برمان میگیرند ـ رابطهای که نگرشِ سادهی سینمایی آن را حذف میکند، نگرشی که به همین دلیل هر چه بیشتر مدعیِ محدودکردنِ خود به حقیقت باشد از حقیقت بیشتر فاصله میگیرد ـ رابطهی یگانهای که نویسنده باید دوباره پیدا کند تا بتواند دو طرف آن را در جملهاش برای همیشه به هم بپیوندد. میتوان در توصیفِ جایی از بینهایت اشیایی یک به یک نام برد که در آن مکان یافت میشدند، اما حقیقت فقط در لحظهای آغاز میشود که نویسنده دو شی متفاوت را بگیرد، رابطهشان را مشخص کند، و هر دوشان را در حلقههای ضروریِ یک سبک زیبا ببندد ـ رابطهای که در جهانِ هنر همانند رابطهی یگانهی قانونِ علت و معلول در جهانِ دانش است. یا حتا هنگامی که (همچون زندگی)، با مرتبط کردنِ کیفیتی مشترک در دو حس، جوهرهی مشترکشان را استخراج کند و به هم بپیوندد تا در استعارهای از قیدِ ضرورتهای زمان آزادشان کند. مگر نه این که از این دیدگاه خودِ طبیعت مرا به راهِ هنر کشانده، مگر نه اینکه خودش نقطهی آغازِ هنر بود، هم اویی که درکِ زیبایی یک چیز را، اغلب مدتها بعد، فقط به یاری چیز دیگری برایم ممکن کرده بود چنان که ظهرِ کومبره را فقط به یاری آوای ناقوسها و صبحهای دونسیر را فقط به یاری سکسکههای شوفاژ. میشود که رابطه چندان جالب نباشد، اشیاء پیشپاافتاده باشند و سبک بد باشد، اما تا اینها نباشد هیچ چیزی در کار نیست.
* زمانِ بازیافته - پروست
و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درکِ هستی آلودهی زمین
و یأسِ ساده و غمناکِ آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
...
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
در آستانهی فصلی سرد
در محفلِ عزای آینهها
و اجتماعِ سوگوارِ تجربههای پریدهرنگ
و این غروبِ بارورشده از دانشِ سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبودهست؟
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام سادهلوحی یک قلب را
با خود به قصر قصهها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست
و گیسوانِ کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
...
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند...
+ فروغ فرخزاد
هنوز داغ و اشکهای پرپرشدنِ... آتنا تازهی تازه هست که خبرِ مرگ تلخ و ناباورانهی پروفسور مریم میرزاخانی رسید. چقدر زود... خیلی دور نیستند روزهایی که آنطور سرشار از غرور و افتخارمان کرده بود...
کلمه کم میآورد... و بغض و اشک هم...
... از این جابهجایی هیچ خوشم نمیآمد چون در پاریس با دختری بودم که در خانهی کوچکی که اجاره کرده بودم میخوابید. همچون کسان دیگری که به عطرِ جنگل یا زمزمهی یک دریاچه نیاز دارند، من به خواب او در کنارم و روزها به همراهی همیشگیاش در اتومبیلم نیاز داشتم. چون هر چقدر هم که عشقی فراموش شود میتواند شکل عشق بعد از خودش را تعیین کند. حتا در درون عشق پیش هم عادتهای هر روزهای بوده که منشاءشان را به یاد نمیآوردهایم. دلشورهی روز اولی آدم را واداشته که چیزهایی را از ته دل آرزو کند و سپس آنها را همچون رسومی که دلیلشان دیگر فراموش شده به صورت عادتهای ثابتی درآورد: رساندنِ دلدار به خانهاش با اتومبیل، یا سکونتش در خانهی خودت، یا حضور خودت یا کس دیگری که به او اعتماد داری در همهی بیرون رفتنها و گردشهای او: همهی عادتهایی که پنداری شاهراههای یک شکلیاند که عشقت هر روزه از آنها میگذرد و در گذشته در گدازشِ آتشفشانیِ حال و هیجانی سوزان ذوب شده و شکل گرفتهاند. اما این عادتها پس از زنی که دوست میداری، حتا پس از خاطرهی او، همچنان باقی میمانند. شکلِ ثابتِ اگر نه همهی عشقهای آدم. دستکم برخی از آنها میشوند که با هم در تناوباند. بدینگونه خانهی من، به یادِ آلبرتینِ فراموششده، خواستار حضورِ معشوقهی کنونیام شده بود که از چشم مهمانانم پنهانش نگه میداشتم و زندگیام را چنان که آلبرتین در گذشته پر میکرد.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته – پروست
* نیلوفر لاریپور
چه بسیار حرفها در یک کلمهی تنها میخوانی اگر گیج و بهویژه منتظر باشی و این تصور را مبنا بگیری که نامه را شخص معینی فرستاده است، چه بسیار واژهها در یک جمله. با حدس چیزهایی را میخوانی، از خودت چیزهایی درمیآوری، و این همه بر اساس یک اشتباهِ آغازین است؛ اشتباههای بعدی (که فقط به خواندنِ نامهها و تلگرامها، و یا خواندن بهطورِ عام محدود نمیشود) ـ اشتباههای بعدی بسیار طبیعی است، هر چقدر هم که در نظر کسی که از آن مبنا آغاز نکرده شگرف بنماید. بخشِ بزرگی از چیزهایی که صادقانه باور داریم و بر آنها حتا تا مرحلهی نتیجهگیریهای نهایی پای میفشاریم حاصل اشتباهی آغازین دربارهی مبناهاست.
+ گریخته - پروست
* « وَأَنتَ
حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ» ـ سورهی بلد – آیهی 2