سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

هر خاطره غروبی دارد*

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۴ ق.ظ

مدت‎ زیادی گذشته از آخرین باری که داستانِ کوتاهی خواندم که دوستش داشته باشم. تازه می‎خواستم به این قطعیت برسم که از داستان‎های سلینجر، فقط آن‎ها را که مربوط به خانواده‎ی گلس هستند دوست دارم، که چند روز پیش، توی یکی از کتاب‎خوانی‎های توی مسیرم، با این داستانِ کوتاه شانزده هفده صفحه‎ای سلینجر مواجه شدم: برادران واریونی.

خیلی دوستش داشتم. البته این داستان مربوط به اولین سال‎های نویسندگی او (1943) است و قطعا خامی‎هایی دارد. حرف فقط سر دوست داشتنش هست و به دل نشستن. یکی هست توی این قصه که من را به یادِ کسی می‎اندازد... شاید شما را هم.

 

***

برای من و احتمالا هزاران نفرِ دیگر، قصه‎ی برادرانِ بی‎نظیرِ واریونی یکی از غم‎بارترین و تمام‎نشدنی‎ترین حکایت‎های این قرن است.

*

او بلندقدترین، لاغرترین و افسردهترین پسری بود که در زندگی‏‎ام دیده بودم. هوشش محشر بود. چشم‎های قهوه‎ای براقی داشت و فقط دوتا پیراهن تن می‎کرد. کاملا غمگین بود و من علتش را نمیدانستم.

اگر برای آمدن پای تخته و جان‎دادن برایش داوطلب می‎خواست، حتما برنده‎ی بورسیه‎ی تحصیلی می‎شدم.

*

از نظرِ واحد آگاهی‎های قلبی، سانی واریونی خوش‎قیافه، دلچسب، دورو و بی‌حوصله بود. نوازنده‎ی خارق‎العاده‎ی پیانو بود. انگشتانش بی‎نظیر بودند؛ به نظرم بهترین انگشت‎های 1926. انگشتانش به نظرم کلیدها را چنان ماهرانه می‎نواختند که انگار چیز تازه‎ای قرار بود از پیانو بیرون بیاید.

....

البته خودش هم به خوبی از مهارت‎هایش باخبر بود. چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر می‎آمد. سانی هیچ‎وقت ازت نمی‎پرسید از موسیقی‎اش خوشت آمده یا نه. کاملا مطمئن بود که خوش‎تان می‎آید.

*

بعد یک‎هو حس وحشتناک و بی‎ردخوری آمد سراغم. ورق‎هایم را گذاشتم زمین و رفتم رو سکو ایستادم و سیگاری گیراندم. سانی هم آمد و سیگاری ازم گرفت. بی‎خیال بالاسرم ایستاد، قاطع و هراس‎آور. رفتارش چنان استادانه بود که حتا نمی‎توانست روی سکو و بینِ واگن‎ها بالاسرت بایستد بی‎این‎که استاد و رهبرِ بی‎رقیبِ سکو قلمداد شود.

*

گفتم: «اشتباه می‎کنی. پاک داری اشتباه می‎کنی. جو دمغ نیست. جو فقط واسه خاطرِ فکر و خیالاش تنهاست. کلی از اون فکرا تو سرش جولون می‎دن. تو هیچ‎کدوم‎شونو نداری. فقط تویی که دمغی سانی.»

سانی گفت: «تو که حتما بدجوری فکر و خیال تو سر داری. داری وقتتو تلف می‎کنی. می‎‏شه نظرت رو به یه چیزی تو مایه‎های خودم جلب کنم؟»

گفتم: «ازت متنفرم. تمومِ عمرم سعی‎مو می‎کنم که از موسیقیت متنفر باشم.»

کیف دستی‎ام را از دستم گرفت، درش را باز کرد و سیگارم را درآورد. گفت: «غیرممکنه.»

*

لبخندی روی لب‎های جو نشست. همیشه لبخندزنِ خوبی بود.

*

از پروفسور ورهیز خواستم وقتی جو همراه من و بابا می‎آید تا ایستگاه قطار، برود دیدنِ سانی. خودم از پسِ دیدنش برنمی‎آمدم. تحملِ آن چشم‎های سردِ بی‎حوصله را نداشتم که هر شگردِ ناچیزم را پیش‎بینی می‎کردند.

*

حالا دیگر من حساسیتم را شاید جایی میان سیطره‎ی زندگیِ معمولِ منطقیِ سرخوشانه جا گذاشته‎ام. تا مدت‎ها پس از مرگِ جو واریونی هنوز از حضور در جاهایی که جاز نواخته می‎شد خودداری می‎کردم. بعد یک‎هو داگلاس اسمیت را در کالجِ معلم‎ها دیدم، عاشقش شدم و باهاش رفتم رقص. و وقتی ارکستر یکی از آهنگهای برادران واریونی را نواخت، با حسی خائنانه دریافتم می‎توانم برای قرار ملاقات‎های عاشقانه و تجربه‎ی سرخوشیِ تازه‎ام با نوستالژی‎بازی‎های آینده، از شعرها و موسیقیِ واریونی‎ها استفاده کنم. حسابی جوان بودم و حسابی عاشقِ داگلاس. چیزِ نه‎چندان نبوغ‎آمیزی در داگلاس وجود داشت ـ دستانش آماده‎ی آماده بود تا مرا در برگیرد. به‎گمانم هرگاه بانویی بخواهد به یادِ عالی‎جنابی چکامه‎ای از جاودانگیِ عاشق بسراید، برای هر چه تاثیرگذارتر کردنش باید به یاد بیاورد حضرتش چه‎گونه صورتِ او را میان دستانش می‎گرفته و چه‎گونه دست‎کم با کنجکاویِ مودبانه آن را می‎کاویده. جو همیشه چنان گرفتارِ کشتی‎های غرق‎شده، چنان بی‎میل و چنان اسیرِ نبوغِ سیری‎ناپذیرش بود که یا میل نداشت یا اصلا فرصتش را، که اگر نه صورتم، دستکم عشقم را بکاود. در نتیجه، قلبِ کم‎ظرفیتم زنگِ یارِ دیرین را از یاد برد و طنینِ تازه را جانشینش کرد.

 

* نیکی فیروزکوهی


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۴
لیلی

سلینجر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی