سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

.

و پروست گاهی، به سبک خودش شوخ‎طبع هم می‎شود:

اگر او چیزی نمی‎نواخت، گپ می‎زدند، و یکی از دوستان، اغلب نقاش موردعلاقه‎شان در آن روزها، به‎قول آقای وردورن «یکی از آن تکه‎هایی می‎پراند که همه را به غش و ریسه می‎انداخت»، به‎ویژه مادام وردورن را ـ که چنان عادت داشت تعبیر مجازی احساس‎هایی را که به او دست می‎داد واقعی بگیرد ـ که یک‎بار دکتر کوتار (که در آن زمان جوان و تازه‎کار بود) مجبور شد آرواره‎اش را که از زور خنده دررفته بود، جا بیندازد.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۳۶
لیلی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۵
لیلی


ـ می‎دونی چه اتفاقی براشون افتاد؟

ـ نه.

ـ دقیقا. هیچی. زندگی‎شون رو کردن و هیچ اتفاقی براشون نیفتاد.

 

Room 2015


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۴
لیلی

سزار که دشنه‎های بی‎قرار دوستانش او را به پایهی مجسمه‎ای چسبانده‎است، برای این‎که وحشتش به حد کمال برسد، در میان تیغه‎ها و چهره‎ها، چهره‎ی مارکوس یونیوس بروتوس، دستپروذه و شاید هم پسر خود را می‎بیند. آن‎گاه دست از دفاع می‎کشد و فریاد حیرت برمی‎آورد: «تو هم، پسرم!». شکسپیر و کودو این فریاد دردناک را برمی‎گیرند.

سرنوشت، تکرارها، مشابهات و تقارن‎ها را دوست دارد. نوزده قرن بعد، در جنوب ایالت بوینس آیرس، گاچویی مورد حمله‎ی گاچوهای دیگر قرار می‎گیرد و هنگام افتادن، یکی از پسرخوانده‎هایش را می‎شناسد. با سرزنشی ملایم و حیرتی آرام به او می‎گوید (این حرف‎ها را باید شنید، نباید خواند): «پس این‎طور!». او را می‎کشند و نمی‎داند که می‎میرد تا صحنه‎ای تکرار شود.

ـ خورخه لوئیس بورخس

*

وسط تماشای کلئوپاترا، سر صحنه‎ی قتل جولیوس سزار توسط سناتورها، یاد «تو هم، بروتوس!؟» افتادم که دورهی بچگی‎ام، یکی از مشهورترین جملات بود توی خانواده‎مان! وقتِ خرده‎خیانت‎های درون خانوادگی، وسط خرده‎ناباوری‎ها، این جمله هی تکرار می‌شد: تو هم بروتوس؟! شده بود یک بازی برای‎مان. طرفِ ماجرا لورفته پیشش، بیشتر اوقات مامان بود. ولی خودِ او هم گاهی اوقات بروتوس می‎شد. بعد یادم افتاد که یک زمانی یک چیزهایی در مورد این صحنه، که صحنه‎ی موردعلاقه‎ام بود در کل ماجرای سزار و کلئوپاترا و آنتونی، هم توی نمایشنامه‎ی شکسپیر، هم فیلم جولیوس سزار و هم توی آن کتاب باریک دوره‎ی کودکی و هر جای دیگری که قصه‎ی این سه نفر را خوانده بودم، توی سررسید قدیمی‎ام، وسطِ شعرها و... نوشته بودم. رفتم توی کتابخانه و سررسید را پیدا کردم و بعد از سال‎ها بازش کردم. دقیقا یادم بود کدام سمتِ صفحه نوشته بودمش. برخلاف تصورم اثری از «تو هم، بروتوس؟!» نبود. فقط آن‎قدر این جمله را توی عمرم تکرار کرده بودم که حتا توی حرکاتِ لب سزارِ فیلم هم، دنبالش می‏گشتم.

تاریخ زیر متن بورخس، توی سررسیدم 21/4/80 هست. بیشتر از شانزده سال پیش!

پ. ن.: احساس می‎کنم قبلا توی شاید... هم این جمله را جایی به کار برده بودم! باید چک کنم بعد.


۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۹
لیلی

می‎گفتم. می‎گفتی. و گفتن از یک محاوره‎ی ساده اگر تجاوز می‎کرد، نانجیب می‎شد.


حکایت هیجدهم اردیبهشت بیستوپنج ـ علیمراد فدایینیا


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۹
لیلی

توماس اشنوز، یکی از نویسنده‎های برکینگ بد می‎گوید مایکل اسلوویس، فیلمبردار/کارگردان نابغه‎مان در روز پایانی به همه‎مان هدیه‎هایی داد با نقلقول معروفی از دکتر زئوس که به‎شان چسبانده بود: «غمگین نباش که تمام شد، خوشحال باش که اتفاق افتاد.» (+)

و من امروز، مدام این جمله را تکرار می‎کردم. جمله‎ی قشنگی‎ست و دلنشین، قابل تعمیم به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات زندگی‎مان. روی یک تکه کاغذ نوشتمش و دادمش به الف. می‎توانستم همان وقت توی تلگرام برای او بفرستمش. ولی ترجیحم این بود که روی کاغذ بنویسم تا نگه‎ش دارد، شاید که هر از چند گاهی چشمش به آن بیفتد، به‎جای این‎که در انبوه پیغام‎های تلگرام گم شود و محو (هی قرار است درباره‎ی آفاتِ تلگرام و این شبکه‎های سریع و سهل‎الوصول و کنسروطورِ اجتماعی بنویسم و هی جور نمی‎شود). و بعد یک صدایی سعی می‎کرد خودش را به گوشم برساند. هی سعی می‎کرد خودش را عرضه کند. نمی‎شد، گیر کرده بود وسطِ همه‎ی شلوغی‎های امروز. بعد وقتی که شروع کردم به نقل کردن جمله توی فایل Word، خودش را یک‎جورهایی، کم و زیاد بالا کشید: غمگین نباش که تمام شد، خوش‎حال باش که «بالاخره» تمام شد، و بیشتر از این طول نکشید. این یکی هم قابل تعمیم هست به خیلی موقعیت‎ها و اتفاقات و رابطه‎های زندگی‎مان. شاید خیلی بیشتر از اولی. گاهی پایان خیلی بهتر از امتدادِ... اصلا فرهادی جمله‎ی گویایی را در درباره‎ی الی‎اش گنجانده بود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‎پایان هست.

پ. ن.: عید مبارک.

پ. ن. 2: درباره‎ی برکینگ بد خواهم نوشت. تا به سرنوشت همه‎ی فیلمهایی که توی یک سال اخیر تماشا کرده بودم و قرار بود در موردشان بنویسم، دچار نشده. و به سرنوشت ترو دتکتیو.

پ. ن. 3: هزار سال بود که پی‎نوشت نگذاشته بودم!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۴۵
لیلی

1

تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین...

دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی.

2

هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم.

3

بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدم‎های گیم آو ترونز! همه‎ی حرف‎ها و دل‎نوشتههای نوشته‎نشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوست‎داشتنی‎ای که با برین بودن او را به آن تبدیل می‎کند، انگار کاملا بی‎ربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بی‎عملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدم‎ها...

4

به عقیده‎ی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی می‎گشت، یا چون می‎خواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)

5

آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، می‎گفت ماها (زمینی‎ها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطره‎ی آن لحظه لذت می‎بریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که این‎طور است.

6

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هربار با قطار قبلی

باید می‌آمدم

(حسین منزوی)

7

شاید هیچ‎ کسی را نتوان یافت که، با همه‎ی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش می‎کند ـ البته بی‎آن‎که بتواند به‎طور کامل واقعیت‎های ویژه‎ای را که گناه در پس آن‎ها پنهان شده‎است تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو پروست)

8

سرزنشت نمی‎کنم. انتخاب این‎که عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشسته‎ام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا می‎کند... و من توی پرانتز اضافه می‎کنم: و عاشق کی نباشیم...)

راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما می‎شناسیم، همانی نیست که از اول بود!

9

فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!

10

برای درباره‎ی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفته‎ام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمی‎شود، هی جور نمی‎شود.

این‎که فروشنده فیلم تحسین‎شده‎ی تحسین‎شده‎ترین کارگردانِ ماست، این‎که فیلم‎های فرهادی، همیشه شگفت‎زده‎ات می‎کنند، این‎که فیلم‎هایش برای تو چاره‎ای به‎جز دوست‎داشتن‎شان باقی نمی‎گذارند، این‎که این فیلم دو جایزه‎ی ارزشمند از معتبرترین جشنواره‎ی هنری سینمای جهان گرفته، این‎که حواشی کن و حواشی پیش‎آمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و می‎زند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!

11

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)

 

* بهرام حمیدیان

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
لیلی

ما تنهاییم، بدون دستاویزی که عذرخواهِ ما باشد. این معنی همان است که من با جمله‎ی «بشر محکوم به آزادی است» بیان می‎کنم. بشر محکوم است، زیرا خود را نیافریده و در عین حال، آزاد است، زیرا همین که پا به جهان گذاشت مسئول همه‎ی کارهایی است که انجام می‎دهد.

...

من هرگز، هیچ‎گونه دلیل و نشانه‎ای برای قانع کردنِ خود نخواهم یافت. اگر ندائی بر من نازل شود، همیشه خود من هستم که باید تشخیص دهم این صدای فرشته است یا نه.

اگر من تشخیص دهم که فلان کار خوب است، فقط من هستم که میان اعلام خوبی و بدی آن کار، اولی را انتخاب می‎کنم و می‎گویم که این کار خوب است، نه بد.

هیچ‎کس به من رسالت ابراهیم بودن نداده است، اما با وجود این، مجبورم در هر لحظه کارهایی انجام دهم که نمونه و سرمشق است. کار جهان بر این مدار است که گویی تمام آدمیان چشم بر رفتار هر یک از افراد دوخته‎اند و روش خود را بر طبق رفتار همین یک نفر، تنظیم می‎کنند.

هر فردی باید پیش خود بگوید: آیا به راستی من آن کسی هستم که حق دارم چنان رفتار کنم که همه‎ی آدمیان کار خود را بر طبق رفتار من تنظیم کنند؟ هر کس که این معنی را فراموش کند، مسلما بر سیمای دلهره‎ی خود نقاب زده است.

 + اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر - سارتر


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۷
لیلی
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۴
لیلی

نگاهم تا وقتی که در را پشت سرش بست تعقیبش کرد. دلم هم خالی شده بود. حجمی با یک خلاء عمیق. کاش اتفاقی می‎افتاد. زلزله؟ امشب یک بار دیگر هم فکرش از ذهنم گذشته بود. زلزله‎ای ملو، وسطِ دلخوشی‎هایم. زلزله‎ای که کابوسم بود، حالا چقدر مطلوب به نظر می‎رسید. زمین‎لرزه‎ای فقط برای من. بدون آواری برای دیگران.

چشمم آن‎قدر روی در ماند تا دوباره باز شد. ذهنم نمی‎توانست مسافت زمانیِ رفت و برگشتش را برآورد کند. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ توی این فاصلهی بی‎پایان هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه کسی آمد، نه زلزله‎ای، نه طوفانی، نه انفجاری... هیچ چیزی. او رفت. او آمد. و در این فاصله؛ هیچ.

او رفت. او آمد... مهم‎تر از این مگر چیزی هم بود؟

+ شاید...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۲
لیلی

به همین راحتی، چشم روی هم گذاشتیم و مردادِ داغ نود و پنج سپری شد... سپری شد یعنی رفت، برای همیشه، به خاک سپردیمش و به باد و... و شهریور رسید و چند روزی هم از آن گذشت... فصل پایان دلخوشی‎های تابستانی... فصل روزشماری برای تمام نشدن... قدر لحظه لحظهها را دانستن... هر چند بوده است سال‎هایی که روزشماری و لحظه‎شماری می‎کردیم برای تمام شدنش، برای رسیدن پاییز و دیدار دوباره و... وَه! چه سال‎هایی... که آمدند و گذشتند و... سپری شد به همین راحتی عمرمان.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۸
لیلی

مثلا این‎که... طعمِ کشک و بادمجانهای «آنجور که دوست داشتی»، تا آخر دنیا تو را به یاد من می‎آورد و آن خیابان و آن فصل را که انگار هزار سال از آن گذشته... راستی مگر چقدر از عصر ما گذشته است؟ چرا همه چیز آن‎قدر دور به نظر می‎رسند و محو، مثل یک فیلمِ قدیمی... چند سالِ نوری دور شده‎ایم از...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۵
لیلی

مثلا، بادمجون سرخ‎کرده... وقتی هنوز داغِ داغه، با نمک و نون لواشِ تازه...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۷
لیلی

این‎جا، هیچ‎وقت، برای من هیچ اتفاقی نمی‎افتد...

*

گرگور گفت: آهان، پس این‎طور! فهمید که دختر درباره‎ی او چه گمان می‎کند. اما حوصله نداشت توضیح بدهد. برای این‎که خیال او را راحت کند گفت: فرقی هم نمی‎کند. در دل گفت یعنی باید به او بگویم که من مسیحی نیستم و کمونیستم؟ ولی خب، کمونیست هم که نیستم! از زیر عَلمِ کونیسم فرار کرده‎ام. ولی خب، نمی‎شود هم گفت که فراری هستم. کسی هستم که گهگاه در عرصه‎های محدود، گوشه و کنار، کاری می‎کنم، آن هم برای خودم. آن وقت کم کم برایش روشن شد که رابطه‎اش با این دختر طوری است که کلماتی چون مسیحی، کمونیست، فراری یا مبارز پیش آن رنگ می‎بازند. او در قبال این دختر فقط جوانی بود در برابر دختری. با طعنه دید که نقشی سنتی اجرا می‎کند. برای همین بود که اندکی پیش در کوچه ایستاده بود و ضمن اینکه دختر ماجرای عکس مادرش را نقل می‎کرد گیسوان سیاه و در باد پریشان و اندامِ او را که در تاریکی، در پرتو چراغ گاز دور از دسترس می‎نمود تماشا می‎کرد.

 

*

متوجه شد که یودیت سرش را اندکی به جانب او گردانده است و به او نگاه می‎کند. داشت اغوا می‎شد که نگاهش را فرو اندازد، اما در همان لحظه بر احساس خود که میدانست ترس است چیره شد و نگاهشان درهم افتاد. بازتاب نیزه‎ی نور همچنان در چشمان دختر می‎درخشید. چشمانش برق می‎زد و خاموش می‎شد. یودیت با خود می‎‏گفت رنگ چشمانش را نمی‎توانم تشخیص دهم. خیال می‎کنم خاکستری باشند. شاید روشن‎تر از رنگ لباسش. دلم می‎خواست روز چشمانش را ببینم. حتا اسمش را نمی‎دانست. گرگور پرسید: اصلا اسم‎تان چیست؟

یودیت گفت: لوین. یودیت لوین. شما؟

گرگور خندید که گریگوری.

دختر پرسید: گریگوری؟! این اسم که روسی‎ست!

گرگور گفت: من هم از روسیه آمدم.

ـ شما روسید؟!

ـ نه. من هیچ‎چیز نیستم. از روسیه آمده‎ام و می‎روم ناکجاآباد.

یودیت گفت: هیچ منظورتان را نمی‎‏فهمم!

ـ خودم هم نمی‎فهمم. یک گذرنامه‎ی جعلی دارم. نه کارت هویتی، نه اسمی. یک مبارز انقلابی هستم که به هیچ چیز اعتقاد ندارم. به شما اهانت کردم و پشیمانم که نبوسیدمتان.

ـ بله، حیف شد.

گرگور گفت: کارهایم همه اشتباه بودند.

یودیت گفت: نه! شما من را نجات می‎دهید.

گرگور در دل گفت کافی نیست. آدم ممکن است همه‎ی کارها را درست بکند اما از کار اصلی غافل بماند.

 

+ زنگبار یا دلیل آخر ـ آلفرد آندرش


پ. ن.: اگر اسم مترجم به وضوح ذکر نشده بود، به هیچ‎وجه نمی‎توانستم حدس بزنم «چنین» ترجمه‎ای، کار سروش حبیبی باشد!


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱
لیلی

والت: من کل قضیه رو بهشون توضیح می‎دم.

گریچن: پس حالا که بحث توضیح دادن شد، به منم توضیح بده.

والت: من توضیحی به تو بدهکار نیستم. من به تو یک عذرخواهی بدهکار بودم که ازت عذرخواهی هم کردم. من خیلی متاسفم گریچن. پس تا الان دو بار ازت عذرخواهی کردم. من واقعا متاسفم. اینم سومین عذرخواهی.

 

برکینگ بد سیزن دو اپیزود شش

*

خیلی عجیبه که یکی در پایان سیزن سوم برکینگ بد، هنوز دوستش نداشته باشه؟

با برکینگ بد، در وضعیت So So به سر می‎برم. مدارا می‎کنیم با هم! اگر در دو سیزن آینده تغییری در این وضعیت ایجاد شد، اعلام خواهم کرد!


* این‎قدر ورد زبانم شده در این جور مواقع که یادم نبود اشاره کنم؛ سیاووش قمیشی :)


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۶
لیلی

1

نوشتن این پست، از شب ولادت امام رضا شروع شد و به این‎جا کشید! وقتی روی دورِ ننوشتنم، انگار چیزی کم دارم. نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، برایم مثل یک مسکن هست، نه برای رفع دردها، برای رسیدن به آرامش.

2

اگر همه‎چیز خوب پیش برود، همین روزها، سفر کوتاهی به مشهد خواهم داشت. فقط برای زیارت. گفته بودم که زمانی که خیلی دور نیست، شوقِ زیارت برایم شوقی درک نکردنی بود؟ اصلا نمی‎فهمیدم این شوق و آرزو را. این جور خواستنِ بودن در جایی را که... چند سالی‎ست که آن حرم برای من چنین کششی دارد. شاید از آن روزی که دور حرم می‎چرخیدم و اجازه‎ی ورود به آن را نداشتم. این چرخیدن، سرگشته‎ام کرده بود. آدم‎هایی که حقیقتا هیچ حقی در مورد این حرم ندارند، اجازه‎ی ورود نمی‎دادند با قانون‎های من درآوردی‎شان. ولی، وقتیکه قرار باشد جایی باشی، زمین و زمان هم نمی‎توانند مانع ورودت شوند. همان‎طور که آن روز، شد. آن حرم، مال هر کسی‎ست که شوق رفتن به آن را داشته باشد. نه برای هیچ‎کسِ دیگری! تمامِ مالکانِ مدعی، تمام‎شان، تمامِ حکم‎صادرکنندگان، خود مهمانانی هستند که از مهربانی صاحبخانه، احساس میزبانی می‎کنند! همین. آن حرم، و شهری که به خاطر وجودش، «مشهد» شده است، ملک کسی نیست. مال همه‎ی ماست. بیحصارِ بیحصار!

3

بعد فکر کردم چیزی نوشته باشم تا مجبور نشوم اسم وبلاگ را عوض کنم و بگذارم جستجو! برای حفظ ظاهر هم که شده... شاید هم اسمش را گذاشتم «دفتر خاطراتِ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته!»! (:دی)

دارم خاطره‎بازی می‎کنم با این کتاب! شاید هم، خاطره‎سازی!

البته تقصیر من نیست. حقیقتا تقصیر پروست است که دقیقا جوری در جستجوی زمان‎ِ ازدست‎رفته (فقط به اسم کتاب توجه کنید! چه حسرتِ عمیقی! چه اندوهِ بی‎انتهایی! چه... چه چیزی! اسمِ کتاب خودش یک کتابِ تمام‎نشدنی‎ست، یک تلخیِ بی‎پایان) را نوشته که من دوست دارم! اگر جملاتِ طولانی شاید... را یادتان باشد، می‎توانید تصور کنید که چه عیشی دارم با کتابی که سرشار است از جملاتِ بسیار بسیار طولانی (جملاتِ طولانیِ شاید... (قیاسِ مع‎الفارق (گفته بودم که بعضی‎ها هم هستند که با این کلمه خاطره‎ی عاشقانه دارند و برای همین هی به کارش می‎برند؟))، شبیه جوک است در برابرشان). که مشهور است به خاطر جملات طولانی‎اش. که مالِ ساده و سرسری خواندن نیست. و آن تداوم و به هم‎پیوستگی خاطره‎ها و یادها در ذهنِ راوی، که به هر جایی سرک می‎کشد، به هر جایی، به هر گوشه‎ای، به هر حسی... چقدر دوستش دارم! چقدر خوشحالم که شروع کردهام به خواندنش. چقدر بد که «چنین» چیزی وجود داشته و من تابه‎حال نخوانده بودمش. چقدر خوب که بیشتر از چهارهزار صفحه از «چنین» چیزی، نخوانده، پیش رویم هست، برای خواندن. قرارم آهسته و پیوسته خواندن است، در کنار چیزهای دیگر، کارهای دیگر. آهسته و پیوسته و با مکث و تامل. عاشق این هستم که ذهنم را متمرکز کنم روی جملات. یک‌سره، از اول تا آخر جمله را بروم. مثل یک بازی ذهنی. بازیای که من برنده‎اش هستم، چون عاشق این به‎هم‎پیوستگی هستم. مکث می‎کنم. کیف می‎کنم. لذت می‎برم. روزی حدود ده صفحه خواندنِ چیزی که دوستش داری خیلی خوب است. تا حدود دو سالِ آینده هم، برای روزی ده صفحه خواندن ذخیره دارم! عیشِ مدام یعنی این آقای یوسا!

4

 بعد خواندنِ چیزی که این‎قدر خوب است، از یک طرف، جلوی نوشتنِ تو را میگیرد، از طرفی تو را سرشار از نوشتن می‎کند. این که این پارادوکس با من چه می‎کند، شاید با مرور زمان مشخص‎تر شود. فعلا که زورِ ورِ ننوشتن بیشتر است.  

5

خیلی حرف داشتم! همه‎شان محو شدند از ذهنم!


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۳
لیلی

بوهای فصلی،‌ اما خانگی و اندرونی،‌ که تندی ژله‎ی سفید را با شیرینی نان گرم نرم می‏‎کنند، بوهای تنبل و سروقت چون ساعتی روستایی،‌ پرسه‎زن و سربه‎راه، ولنگار و دوراندیش،‌ بوی رخت‎های شسته،‌ بوهای بامدادی، پارسایانه،‌ شاد از صفایی که تنها به نگرانی دامن می‎زند و خوش از سادگی پیش‎پاافتاده‎ای که مخزن عظیمی از شعر برای کسی است که از میان این همه بگذرد بی‎آن که با آن‎ها زندگی کند.

***

از آن کسانی بود که در بیرون از چهارچوب تخصص علمی‎شان،‌ که خیلی هم در آن موفق‎اند،‌ از فرهنگ ادبی و هنری کاملا متفاوتی برخوردارند که در حرفه‎شان به کار نمی‎آید اما زبان بحث و گفتگویشان را غنی می‎کند. اینگونه کسان،‌ که از بسیاری ادیبان فرهیخته‎ترند،‌ و از بسیاری نقاشان بهتر «کار» می‎کنند،‌ چنین می‎پندارند که زندگی‎ای که می‎کنند آنی نیست که باید می‎کردند و فعالیت حرفه‎ای‎شان را یا با ولنگاری آمیخته با بازیگوشی،‌ یا با پشتکاری سرسختانه و خودستایانه،‌ تحقیرآمیز،‌ تلخکامانه و جدی همراه می‎کنند.

 

+ در جستجوی زمان ازدسته‎رفته - پروست


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۷
لیلی

* گذشته‎ی ما هم، چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را به یاد بیاوریم،‌ همه‎ی کوشش هوشِ ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترسِ‌ او،‌ در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیزِ مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم،‌ نهفته است. بسته به تصادف است که،‌ پیش از مردن،‌ به این چیز بربخوریم یا نه.


* و ناگهان خاطره سر رسید. آن مزه از آنِ کلوچه‏‎ای بود که صبح یکشنبه در کومبره،‌ هنگامی که به اتاق عمه لئونی می‌‎رفتم تا به او صبح به‎خیر بگویم،‌ در چای یا زیزفون می‎خیساند و به من می‎داد (در آن روز پیش از ساعت نیایش کلیسا از خانه بیرون نمی‎رفتم). تا آن را نچشیده بودم،‌ از دیدنش هیچ یادی در من زنده نشده بود؛ شاید از آن رو که بارها پس از آن،‌ چنین کلوچه‎هایی را،‌ بی‎آن که بخورم،‌ در شیرینی‎فروشی‎ها دیده بودم و تصویرشان از روزهای کومبره جدا شده و با خاطره‎ی روزهای اخیرتری پیوند یافته بود؛ یا شاید از آنِ خاطره‎هایی که زمانی آن چنان دراز در بیرون از حافظه رها شده بودند هیچ چیز باقی نمانده بود،‌ همه از هم پاشیده بودند؛ شکل‎ها ـ و از جمله شیرینی‎های صدفی، که در زیر چین‎های جدی پارسایانه‎شان چه چربی هوسناکی داشتند‎ـ فرو مرده بودند، یا در رخوت،‌ نیروی گسترشی را که می‎توانست آن‎ها را تا به آگاهی برساند، از دست داده بودند. اما، هنگامی‎که از گذشته‎ی کهنی هیچ‎چیز به جا نمی‎ماند،‌ پس از مرگ آدم‎ها،‌ پس از تباهی چیزها،‌ تنها بو و مزه باقی می‎مانند که نازک‎تر اما چابک‎ترند، کم‎تر مادی‎اند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیرزمانی،‌ چون روح،‌ می‎مانند و به یاد می‎آورند،‌ منتظر،‌ امیدوار،‌ روی آوار همه‎ی چیزهای دیگر،‌ می‎مانند و بنای عظیم خاطره را،‌ بی‎خستگی،‌ روی ذره‎های کم و بیش لمس‎نکردنی‎شان،‌ حمل می‎کنند.

و همین که مزه‎ی کلوچه‎ی خیسیده در زیزفونی را که عمه‎ام به من می‎داد بازشناختم (گرچه هنوز نمی‎دانستم و باید دیرزمانی می‎گذشت تا کشف کنم چرا تا آن اندازه از آن شاد می‎شدم)،‌ یک‎باره خانه‎ی کهنه‎ی خاکستری کنار کوچه هم،‌ که اتاق عمه در آن بود،‌ چون دکور تئاتری بر خانه‎ی کوچک رو به باغ افزوده شد که برای پدر و مادرم در پشت آن ساخته بودند (یعنی همان تکهی جداافتاده‎ای که تا آن زمان فقط آن را به یاد می‎آوردم)؛ و همراه با خانه‎ی خاکستری شهر،‌ از بامداد تا شب و در هر زمان و هوایی،‌ و میدانی که پیش از ناهار مرا آن‎جا می‎فرستادند،‌ و خیابان‎هایی که برای خرید می‎رفتم،‌ و راه‎هایی که اگر هوا خوب بود در آن‎ها می‎گشتیم. و همانند آن بازی ژاپنی که تکه کاغذهایی به ظاهر یک شکل را در کاسه‎ی چینی پر از آبی می‎اندازند، و کاغذها همین که به آب رسیدند شکل‎ها و رنگ‎های گوناگون به خود می‎گیرند،‌ به صورت گل،‌ خانه،‌ آدم‎هایی آشنا،‌ در می‎آیند،‌ دیگر برای من گل‎های باغ خودمان و پارک و آقای سوان،‌ نیلوفرهای کناره‎ی ویوون،‌ و مردمان روستا و خانه‎های کوچکشان و همه‎ی کومبره و کلیسا و پیرامونش،‌ همه شکل و بعد گرفتند و شهر و باغ‎ها از فنجان چایم سربرآوردند.

جستجو - پروست


پ. ن.: چقدر خوب هست پروست...



۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۳
لیلی

دلم برای نوشتن تنگ شده...


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۸
لیلی

او دلشوره‎ی زمانی را که حس می‎کنی آنی که دوست می‎داری دور از تو در جایی خوش است،‌ و دستت به او نمی‎رسد از عشق آموخته بود،‌ عشق که به نوعی همزاد دلشوره است،‌ که آن را یکسره از آنِ خود و فقط برای خود می‎خواهد؛ اما هنگامی که،‌ مانند آن‎چه بر من می‎گذشت،‌ دلشوره پیش از آن که عشق در زندگی‎مان پدیدار شده باشد در ما رخنه می‎کند،‌ در انتظار آن زمان،‌ آزاد و ناشناس در درون ما،‌ بی‎کارکرد معینی،‌ هر روز در خدمت هر احساسی که پیش آید، زمانی مهر فرزندانه و زمانی دوستی پسربچگانه،‌ جریان دارد.

 

در جستجوی زمان ازدست‎رفته - پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۹
لیلی