سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴۸ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

فکر کردم شاید تصویر امیلیا کلارک در من پیش از تو کمک کند که احساسم نسبت به دنریس تاگریان کمی، فقط کمی، بهتر شود... از آنی هم که بود بدتر شد! انگار واقعا اشکال از هنرپیشه هست نه دنریس تاگریان!



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۴
لیلی

یکی از مظاهر خودآزاری و دگرآزاری (گفتنِ مازوخیسم و سادیسم دیگر برایش زیادی‎ست!) این است که بعدازظهر ماه‎رمضان، پیشنهاد بدهی دورهمی Chef ببینید. البته وقتی جمع مختلط باشد، حق انتخاب زیادی باقی نمی‎ماند ولی... آخر Chef؟ آن هم وقتیکه دسته‎جمعی سحری را هم خوش‌‎خوشک خورده باشید...




*

چند سال پیش هم، ماهی‎ها عاشق می‎شوند را یک بعدازظهر ماه‎رمضانی دیده بودم... آن یکی که انگار بوی غذاها را هم پخش می‎کرد اطراف و اکناف!

ولی قبول دارید تماشای این‎جور فیلم‎ها، توی ماه‎رمضان، بیشتر می‎چسبد؟ مخصوصا وقتی که اواخرش باشد؟

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۴
لیلی

حرف غرور و تعصب شد و یک‎هو دلم خواست بروم غرور و تعصب جو رایت را ببینم.


بعدانوشت: البته که بر وسوسه‎های بامدادی غلبه کردم و به جای غرور و تعصب، ترومبو را دیدم که حتما، در موردش خواهم نوشت.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
لیلی

یکی از شبهای تعطیلِ این ماه که می‎خواستم قبل از سحر فقط وقت بگذرد، بدون این‎که کار جدی‎ و نیازمند فکری انجام دهم، نشستم و بیشتر از سر کنجکاوی، از میان فیلم‎های هاردِآقایهمکاربه‎همراه‎آورده، غرور و تعصب و زامبی‎ها را دیدم!

تجربه‎ی واقعا هولناکی بود! واقعا! اکیدا توصیه می‎کنم به ندیدنِ بلایی که «زامبی‎ها» سر غرور و تعصب آورده‎اند، اگر مثل من این قصه را دوست دارید.

*

بین تمام سلاح‎های دنیا، حالا می‎دونم که عشق خطرناک‎ترین سلاحه. چون زخمی جاودانه بر من گذاشت. من کی تا این حد اسیر طلسم شما شدم، خانم بنت؟ نمی‎دونم کدوم ساعت و مکان، یا کدوم حرف و نگاه باعث و بانیش بوده. قبل از این که بفهمم، درگیرش شده بودم. (آقای دارسیِ زامبی‎کش!)

 


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۷
لیلی

.

«رالف عزیز؛
همانطور که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزی‌ام را به‎پیوست تقدیم می‌کنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه می‌دانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمی‌کنم، چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست خواهم داد. گرچه کم و بیش ایده‌هایی دربارهی کم و کیف دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای اصلی را نیز می‌دانم.»
از نامه‎ی "جورج ریموند ریچارد مارتین" به وکیل ادبی‌اش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته شده بود.


+ .


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۴
لیلی

جیمی لنیستر: سرزنشش نمی‎کنم. تو رو هم سرزنش نمی‎کنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.

*

لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنه‎ی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیت‎های فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمن‎تره.

*

جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتش‎بس کنیم.

برین تارث: برای آتش‎بس باید اول اعتماد کرد.

جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.

*

تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتی‎که دیگه دیر شده، آرزو می‎کنیم که کاش توی شرایط دیگه‎ای اونها رو شنیده بودیم.

*

لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.

*

ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.

جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟

ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.

*

مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.

ما زن‎ها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردن‎مون احتیاج به تمرین داره.

*

تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟

سرسی: تا وقتیکه به حساب همه‎ی دشمنامون برسیم.

تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.

سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.

*

جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.

منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.

*

برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.

*

جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.

استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.

*

استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.

*

لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.

*

دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟

تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.

دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟

تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!

*

استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب می‎کردی؟

شیرین: هیچ‌کدوم رو. همین انتخاب کردن‎هاست که همه‌چیز رو این‌قدر وحشتناک کرده.

استنیس: بعضی وقت‌ها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقت‌ها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.

*

تیریون: مغلطه‎ی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.

*

دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.

پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟

دنریس: اگه لازم باشه.

ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟

دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.

ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.

دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.

ـ پس هدف‌های شما صحیح و هدف‌های اون‌ها اشتباهن؟ اونا نمی‌تونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟

تیریون: آفرین. خوب سخنرانی می‌کنی. ولی دلیل نمی‌شه که در اشتباه نباشی. با تجربه‌ی من، اکثر آدم‌هایی که خوب حرف می‌زنن به اندازه‎ی آدم‌های کندذهن در اشتباهن.

*

جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمی‎کنیم. می‎دونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.

 

*

بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیت‎های سریال.

موقعیت و حرف‎های تیریین توی صحنه‌ی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همه‎ی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسه‎ی تیترخوانی‎ها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا این‎جا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنی‎ای برای قصه‌ای که قهرمانان و شخصیت‌های محبوب یا مهم و اصلی‎اش را به راحتی آبِ خوردن می‎کشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.

خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیت‎هایی که دوستشان دارم.

 

* امیرحسین منتظری‎فر


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹
لیلی

1

تیریِین لنیستر: مرگ خیلی خستهکننده هست. مخصوصا الان که این همه چیزهای هیجانانگیز توی دنیا هست.

 

2

سِر داوس سیورث: خیلی دوست داشتم یک خدا داشتم، واقعا می‎گم! من نمیخوام تو رو دست بندازم ولی آدم‎هایی رو دیدم که برای هر خدایی که وجود داره دعا میکنن؛ برای باد، برای بارون، برای خونه، ولی هیچکدوم به درد نمی‎خورن.

پسر: ولی تو همیشه می اومدی خونه.

سِر داوس سیورث: من که دعا نمی کردم

پسر: ولی من می کردم

 

3

لرد تیریِین: اون دنبال نقطه ضعف از من می گرده. نباید در مورد تو بدونه!

شِی: من نقطه ضعف تو هستم؟

لرد تیریِین: این یه تعریف بود، بانوی من.

شِی: چطور نقطه ضعف بودن یه تعریفه؟

لرد تیریِین: زبان بعضی وقت‎ها قاصره.

 

4

قدرتی جایی پابرجا می‎مونه، که مردم باور داشته باشن که پابرجا می‎مونه.

 

5

راب استارک: اون پسر خوش‎شانس بود که تو این‎جا بودی.

تالیسا: بدشانسیش این بود که «تو» این‎جا بودی.

 

6

به هیچ‎کس اعتماد نکن. این‎جوری زندگی امن تره.

 

7

سرسی: هر چی آدم‎های بیشتری رو دوست داشته باشی، آدم ضعیف‎تری می‎شی. براشون کارهایی رو می‎کنی که نباید بکنی. کارهای احمقانه می‎کنی تا خوشحالشون کنی. تا امنیتشون رو حفظ کنی. هیچ‎کس رو جز بچه‎هات دوست نداشته باش. در این یک مورد یک مادر حق انتخابی نداره.

 

*

هر چه فصل اول Game of Thrones به نظرم معمولی (در مقابل آن همه تعریفی که از آن می‎‎شود) بود، فصل دوم را دوست داشتم. شاید به خاطر اینکه این بار می‎دانستم سطح انتظارم باید چه باشد و می‎دانستم باید ذهنم در چه فضایی باشم. شاید هم واقعا فصل دوم فارغ از آن تعریف اولیه فضا و مکان و شخصیت‎ها، واقعا بهتر از فصل اول شده بود. در مورد این سریال خیلی خیلی خیلی حرف دارم. دیروز بعد از بازگشت از یک پیاده‎روی لذتبخش از تجریش تا ونک (چقدر دلم تنگ شده بود برای پیاده رفتنِ این مسیر)، نشستم و شش قسمت باقی‎مانده از فصل دوم (بقیه‎اش را شب قبلش، بعد از برگشتن از شرکت دیده بودم) تماشا کردم.

*

پ. ن.: یونیک، من هم نوشتن توی دریم‎لند را دوست‎تر داشتم. حتا نوع نوشتنم هم آن‎جا فرق داشت. راحت‎تر بودم و بی‎تکلف‎تر و صمیمی‎تر. بیشتر خودم بودم. دلبسته بودم به آن‎جا. ولی... اتفاقاتی که سال قبل، نه یک بار، که دو بار برای بلاگفا افتاد، من را مجبور به مهاجرت کرد. کم کم دارم به این‎جا هم عادت می‎کنم. ولی نه مثل بلاگفا...

 

پ. ن.2: تولدت مبارک رفیق. دلم می‎خواست به شیوه‎ی خودم تولدت را تبریک بگویم. ولی حیف که واقعا دور شدم از...


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰
لیلی

ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم...



بعدانوشت: «دوم خرداد» باشد، نیمه‎ی شعبان باشد... آخرش هم با دو جایزه‎ی پرافتخار تمام شود... چه دومِ خرداد معرکه‎ای...

پرافتخارترین جایزه‎ی بازیگری سینمای ایران برای یکی از دوست‎داشتنی‎ترین هنرپیشه‎های ایران (جرات زیادی نمی‎خواهد حتا به کار بردنِ عبارتِ دوست‎داشتنی‎ترین بدون قیدِ «یکی از»)... فراموش نکنیم که شهاب قبلا همراه با گروه بازیگران جدایی نادر از سیمین خرس نقره‎ای بهترین بازیگر برلین را هم برده بود.

و جایزه‎ی بهترین فیلمنامه برای پرافتخارترین کارگردان سینمای ایران... که اتفاقا فیلم‎هایش را هم دوست داریم...



۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۸
لیلی



والتر: تا جایی که می‎دونم... اینا غیرقانونی بودن دیگه؟

هنک: آره خب، بعضی وقتها میوهی ممنوعه خوشمزهترینه. مگه نه؟

والتر: خندهداره مگه نه؟... اینکه چطوری اون خط رو رسم میکنیم.

هنک: جدا؟ کدوم خط؟

والتر: این که چی قانونیه، چی غیرقانونی. سیگارهای کوبایی، مشروب، می‎دونی اگه این مشروب رو سال 1930 میخوردیم قانونشکنی محسوب میشد اما سال بعدش هیچ منعی نداشت؟ حالا هم فقط خدا می‎دونه سال بعد چه چیزی قانونی میشه.

هنک: مثلا علف؟

والتر: آره. مثلا علف یا... هر چیز دیگه‎ای.

هنک: کوکائین؟ هروئین؟

والتر: منظورم اینه که این قوانین قراردادیه.

هنک: خب پس باید بیای یه سر زندون رو ببینی. کلی از آدمهای اونجا از این حرفا میزنن؛ هی رفیق! آخه چرا منو به خاطر ده پونزده بسته ماری‌جوآنا دستیگری کردی؟! سال دیگه وقتی ویلی نیلسون رئیسجمهور بشه همهش قانونی میشه. گندش بزنن. این مسائل رو یهطرفه نبین. بعضی وقتا چیزایی قانونین که نباید باشن. استعمال شیشه قبلا قانونی بود. قبلا به صورت آزاد توی همهی داروخونههای کشور فروخته میشد. خدا رو شکر که تو این مورد سرعقل اومدن.

Breaking Bad


*

پ. ن.: مرزهای سفت و سختِ مقاومتم در برابر سریال‎دیدن کاملا درهم شکستند!

پ. ن. 2: اردی‏بهشت تمام شد... (سلام مهسا). محض یادآوری و «حواس‎تان هست؟».

پ. ن. 3: بازتاب‎های اولیه‎ی نمایش فروشنده‎ توی کن، کمابیش خوب بوده. برای تماشایش، فعلا باید منتظر بمانیم. هر چند، با زمانی که به سرعت برق و باد می‎گذرد، واژه‎ی انتظار مفهمومش را از دست داده‎است.

پ. ن. 4: یادم نبود که در مورد ابد و یک روز، چیزی بنویسم. از فیلم‎های اکران جدید هم باید حتما اژدها وارد می‎شود را ببینم یکی از همین روزها.

پ. ن. 5: شهر چراغانی‎ست... شب‎های چراغانیِ عیدطورِ شهر را دوست دارم. مخصوصا این یکی را.

پ. ن. 6: کجا رفتند چیزهایی که قرار بود در موردشان بنویسم!؟


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۹
لیلی

.

میخنده و می‎گه اصلا نمی‎تونم تو رو تصور کنم که نشستی و DeadPool تماشا می‎کنی! دوباره می‎خنده. باز هم می‎خنده.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۶
لیلی





سالی: منم به عنوان کسی که کنار تو نشسته نیمهی تاریک دارم!

هری: واقعا؟ وقتی یک کتاب جدید میگیرم، همیشه صفحهی آخر رو اول از همه میخونم. اینجوری اگه قبل از اینکه کتاب رو تموم کنم هم بمیرم، میدونم آخرش چی شد. اینه دوست من، یه نیمهی تاریک!

 

پ. ن.: اعتراف می‎کنم که من هم کسی هستم که معمولا آخرِ رمان‎های عاشقانه رو اول می‎خونه! شاید به نیمه‎ی تاریکم ربطی داشته باشه، ولی دلیلم کاملا متفاوته با دلیل آقای هری برنز!


+ When Harry Met Sally


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۹
لیلی

یک جایی هست توی فرندز که وسط یکی از آن گفتگوهای شادِ دورهمی‎شان، یکی از دخترها لو می‎دهد (و فرندز چقدر سرشار است از این چیزهایی که یکی دیگر لو می‎دهد، ناخواسته، بدون ذره‎ای بدطینتی یا شیطنت، که کلا بدطینتی توی این رابطه‎ی شش‎نفره جایی نداشته هیچ‎وقت) که آن شب اولی که ماجرای چندلر و مونیکا توی اتاق مشترکِ چندلر و جوئی توی آن هتل لندنی شروع شد، همان شب عروسی دومِ نافرجامِ راس، مونیکا در واقع برای بودن با جوئی به آن اتاق پاگذاشته، نه چندلر. و یک شوخی تقدیر، یک نبودنِ ساده‎ی جوئی، موجب شده که توی همان لحظه‎ی عدمِ او، چندلری که اصلا توی محاسبات و فکر مونیکا جایی نداشته، یکدفعه تبدیل به یک آلترناتیو شود برای آن حالِ بدِ مونیکا و...

حال چندلر، وقتی که تا این‎جای رابطه با مونیکا پیش رفته، وقتی که تمام زندگی‎اش را برپایه‎ی بودن و دوست‎داشتنِ مونیکا بنا کرده، سردرگمی و بهت و شوکه‎شدنش، وقتی که می‎فهمد که چقدر، چقدر، چقدر شوخی شوخی و اشتباهی این رابطه آغاز شده... آن‎جا...

چقدر زندگی همه‎ی ماها سرشار است از این شوخی‎ها... از این اتفاقات... از این عدمِ هماهنگی‎های زمانی و مکانی... از این... و چقدر گاهی، خوب هستند این شوخی‎ها... و گاهی چقدر تلخ‎اند...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۶
لیلی



بعد از اینکه شماها به دنیا اومدید، مادرت حرفی بهم زد که درست منظورش رو نفهمیدم؛ گفت از حالا دیگه ما فقط اینجاییم تا برای بچههامون خاطره باشیم. فکر کنم الان منظورش رو میفهمم. وقتی که پدر و مادر میشی دیگه فقط روحی میشی برای آیندهی بچههات.


  Interstellar- کریستوفر نولان

 

 

* پاره‎ای از شعری از مهتاب سالاری


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۲
لیلی


راس: هی ایمی.

ریچل: ایمی، راس رو یادته؟

ایمی: نه راستش. (رو به راس) ولی خیلی باحال‎تر از اون پخمه‎ای هستی که قبلا باهاش قرار می‎ذاشت.

راس: اون من بودم.

ایمی: نه. یه بابای عجیب و غریبی بود که تو دبیرستان بدجور از ریچ خوشش می‎اومد... نزدیکِ... مثلا از کلاس نهم.

راس: هنوزم منم.

ایمی: نه. دربارهی تو حرف نمیزنم. (رو به ریچل) داداشِ اون دوست چاقت بود که موهای مسخرهای داشت...

راس: خب ایمی، میخوام از هدر رفتنِ وقتت جلوگیری کنم. باشه؟ همه‎ش منم!


+

بعدانوشت: به بیتا...

من همهی قسمتهاش رو دوست داشتم. فلاشبک و غیر فلاشبک!

دعواها و آشتیهاشون... و از همه بیشتر رفاقتهاشون... جنس رفاقتهاشون...

و جنسِ دوستداشتنها و عاشقیهاشون... حتا اگر مثل دوست داشتنِ راس و ریچل، اینقدر با صبر و حوصله و حرصِ همه رو درآر باشه! اینقدر بکنند از هم و برن و همهی شانسها و آدمهای دیگه رو امتحان کنند و این‎قدر بی‎تفاوت باشند نسبت به بودنِ خودشون یا اون یکی با کس دیگه‎ای، و آخر از همه، باز هم برگردند به همون احساسی که از نوجوانی پا گرفته بود و در طول سال‎ها، شکل عوض کرد و... ولی ماند و از بین نرفت.

که ببینند با هیچکسِ دیگه‎ای نمیشه، اگرچه بارها از دیگری ناامید شدند، و از شکل و تداوم رابطه‎ی مشترکشون. از شدنش. از کار کردنش. اگرچه صبورانه، توی همهی این سالها، طرفِ مقابل رو با آدمهای مختلف و توی رابطههای مختلف دیدند. اگرچه امیدوارانه سعی کردند رابطه‎های دیگه‎ای شکل بدهند. اگرچه حتا، توی کلیسایی توی یک قارهی دیگه، نشستند و با ناامیدی، مراسمِ ازدواجِ اون یکی رو تماشا کردند به امیدِ نشدنش... اتفاق نیفتادنش... اگرچه سعی کردند منطقی باشند و دل بکنند از داشتنِ کسی که با همه‎ی وجود دلشون می‎خواست... اگرچه یک‎بار تا خودِ همسر بودن پیش رفتند و همون منطقِ کور باعث شد با وجودِ همه‎چیز از هم بگذرند... اگرچه پدر و مادرِ یک فرزند مشترک شدند، بدون با هم بودن... و باز دل بریدند... اگرچه...



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۱
لیلی



I really love him here!


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۸
لیلی

فقط با قبول کردنِ این‎که چه هستیم، می‎توانیم چیزی را که می‎خواهیم به دست آوریم.


لرد بیلیش

Game of Thrones – Season 1




پ. ن.: فصل اول را تمام کردم و رفتم سراغ فصل اول True Detective.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۸
لیلی

بالاخره بعد از مدت‎ها خست به خرج دادن و صرفه‎جویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازه‎ی این‎بار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس می‎کنم.

و البته می‎دانم که تا مدت‎ها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.

سندروم فرندز؟ این‎که توی بیشتر موقعیت‎ها و اتفاق‎ها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشی‎هایش، به همه‎جا و همه‎چیز و همه‎ی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر این‎که دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیده‎اند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربه‎ی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذرانده‎اند، و می‎فهمند که تو چه می‎گویی و در مورد چه حرف می‎زنی و به چه می‎خندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکی‎ست!


* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصله‎ی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۰
لیلی

بعد از همه‎ی این سال‎ها و همه‎ی آن نقش‎ها،‌ اسکار هم به لئو رسید.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۴۰
لیلی

برای سال آینده‎ی سینمایی‎، این‎ها جزو فیلم‎هایی هستند که حتما تماشایشان خواهم کرد، ترجیحا همراه با...:

اژدها وارد میشود،‌ ابد و یک روز،‌ من،‌ سینما نیمکت و ایستاده در غبار و سیانور.

و البته،‌ فروشندهی اصغر فرهادی که توی جشنواره نیست و شاید نگارِ رامبد جوان.

برای آن شبهایی که هدف اصلی، تفریح هست و دور هم جمع شدن،‌ این‎که فیلم چی باشد، زیاد مهم نیست... با در نظر گرفتن این اصل اساسی که وقت گذاشتن برای تماشای بعضی فیلمها،‌ توهین به خود است... البته منظورم «فقط» فیلمهای آقای دهنمکی نیست.

* امیدوارم فیلمهای دیگری هم باشند،‌ خارج از این لیستِ‌ کوچک،‌ که غافلگیرم کنند.

پ. ن.: این که پدیدهی بازیگری سریال شهرزاد،‌ پریناز ایزدیار،‌ توی فیلم ابد و یک روز درخشیده، نشانهی خوبیست. درخشیدن ستاره‎های شهرزاد، چیز غیرقابل‎انتظاری نیست. ولی این‎که پریناز ایزدیار که قبلا، هیچ‎گاه به چشم نیامده بود، آن‎قدر خوب از پسِ گاهی اوقات شیرین و دوست‎داشتنی کردنِ کسی که به خاطر رقیب و دشمنِ درجه یکِ شخصیت اصلی قصه بودن، طبق قواعدِ درام باید منفور باشد، برآمده، او را لایق عنوان پدیده‎ی سریالی که اکثر بازیگرانش خیلی خوب هستند، می‎کند.

پ. ن. 2: من هیچ‎کدام از فیلم‎های جشنواره را ندیده‎ام.

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۴
لیلی


گانتر: تو چیزی نمی‎خوای؟

جویی: میدونی من چی میخوام؟ خیلی چیزها میخوام. میخوام تو روز ولنتاین با زنی باشم که دوستش دارم. و میخوام اونم دوستم داشته باشه. و میخوام یک دقیقه از دستِ این درد جون به لبرسون راحت بشم ولی میدونم نمیشه.

گانتر: پیراشکی قرمز داریم.

جویی: باشه.



پ. ن.: حتا وقتی که عاشق می‎شود هم، جویی‎طور عاشق می‎شود...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۲
لیلی