فکر کردم شاید تصویر امیلیا کلارک در من پیش از تو کمک کند که احساسم نسبت به دنریس تاگریان کمی، فقط کمی، بهتر شود... از آنی هم که بود بدتر شد! انگار واقعا اشکال از هنرپیشه هست نه دنریس تاگریان!
فکر کردم شاید تصویر امیلیا کلارک در من پیش از تو کمک کند که احساسم نسبت به دنریس تاگریان کمی، فقط کمی، بهتر شود... از آنی هم که بود بدتر شد! انگار واقعا اشکال از هنرپیشه هست نه دنریس تاگریان!
یکی از مظاهر خودآزاری و دگرآزاری (گفتنِ مازوخیسم و سادیسم دیگر برایش زیادیست!) این است که بعدازظهر ماهرمضان، پیشنهاد بدهی دورهمی Chef ببینید. البته وقتی جمع مختلط باشد، حق انتخاب زیادی باقی نمیماند ولی... آخر Chef؟ آن هم وقتیکه دستهجمعی سحری را هم خوشخوشک خورده باشید...
*
چند سال پیش هم، ماهیها عاشق میشوند را یک بعدازظهر ماهرمضانی دیده بودم... آن یکی که انگار بوی غذاها را هم پخش میکرد اطراف و اکناف!
ولی قبول دارید تماشای اینجور فیلمها، توی ماهرمضان، بیشتر میچسبد؟ مخصوصا وقتی که اواخرش باشد؟
حرف غرور و تعصب شد و یکهو دلم خواست بروم غرور و تعصب جو رایت را ببینم.
بعدانوشت: البته که بر وسوسههای بامدادی غلبه کردم و به جای غرور و تعصب، ترومبو را دیدم که حتما، در موردش خواهم نوشت.
یکی از شبهای تعطیلِ این ماه که میخواستم قبل از سحر فقط وقت بگذرد، بدون اینکه کار جدی و نیازمند فکری انجام دهم، نشستم و بیشتر از سر کنجکاوی، از میان فیلمهای هاردِآقایهمکاربههمراهآورده، غرور و تعصب و زامبیها را دیدم!
تجربهی واقعا هولناکی بود! واقعا! اکیدا توصیه میکنم به ندیدنِ بلایی که «زامبیها» سر غرور و تعصب آوردهاند، اگر مثل من این قصه را دوست دارید.
*
بین تمام سلاحهای دنیا، حالا میدونم که عشق خطرناکترین سلاحه. چون زخمی
جاودانه بر من گذاشت. من کی تا این حد اسیر طلسم شما شدم، خانم بنت؟ نمیدونم کدوم
ساعت و مکان، یا کدوم حرف و نگاه باعث و بانیش بوده. قبل از این که بفهمم، درگیرش
شده بودم. (آقای دارسیِ زامبیکش!)
«رالف عزیز؛
همانطور
که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزیام را بهپیوست تقدیم میکنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به
اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه
میدانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمیکنم،
چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست
خواهم داد. گرچه کم و بیش ایدههایی دربارهی کم و کیف
دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای
اصلی را نیز میدانم.»
از نامهی "جورج ریموند ریچارد
مارتین" به وکیل ادبیاش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته
شده بود.
جیمی لنیستر: سرزنشش نمیکنم. تو رو هم سرزنش نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.
*
لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنهی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیتهای فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمنتره.
*
جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتشبس کنیم.
برین تارث: برای آتشبس باید اول اعتماد کرد.
جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.
*
تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتیکه دیگه دیر شده، آرزو میکنیم که کاش توی شرایط دیگهای اونها رو شنیده بودیم.
*
لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.
*
ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.
جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟
ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.
*
مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.
ما زنها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردنمون احتیاج به تمرین داره.
*
تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟
سرسی: تا وقتیکه به حساب همهی دشمنامون برسیم.
تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.
سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.
*
جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.
منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.
*
برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.
*
جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.
استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.
*
استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.
*
لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.
*
دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟
تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.
دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟
تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!
*
استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب میکردی؟
شیرین: هیچکدوم رو. همین انتخاب کردنهاست که همهچیز رو اینقدر وحشتناک کرده.
استنیس: بعضی وقتها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقتها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.
*
تیریون: مغلطهی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.
*
دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.
پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟
دنریس: اگه لازم باشه.
ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟
دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.
ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.
دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.
ـ پس هدفهای شما صحیح و هدفهای اونها اشتباهن؟ اونا نمیتونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟
تیریون: آفرین. خوب سخنرانی میکنی. ولی دلیل نمیشه که در اشتباه نباشی. با تجربهی من، اکثر آدمهایی که خوب حرف میزنن به اندازهی آدمهای کندذهن در اشتباهن.
*
جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمیکنیم. میدونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.
*
بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیتهای سریال.
موقعیت و حرفهای تیریین توی صحنهی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همهی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسهی تیترخوانیها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا اینجا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنیای برای قصهای که قهرمانان و شخصیتهای محبوب یا مهم و اصلیاش را به راحتی آبِ خوردن میکشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.
خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیتهایی که دوستشان دارم.
* امیرحسین منتظریفر
1
تیریِین لنیستر: مرگ خیلی خستهکننده هست. مخصوصا الان که این همه چیزهای هیجانانگیز توی دنیا هست.
2
سِر داوس سیورث: خیلی دوست داشتم یک خدا داشتم، واقعا میگم! من نمیخوام تو رو دست بندازم ولی آدمهایی رو دیدم که برای هر خدایی که وجود داره دعا میکنن؛ برای باد، برای بارون، برای خونه، ولی هیچکدوم به درد نمیخورن.
پسر: ولی تو همیشه می اومدی خونه.
سِر داوس سیورث: من که دعا نمی کردم
پسر: ولی من می کردم
3
لرد تیریِین: اون دنبال نقطه ضعف از من می گرده. نباید در مورد تو بدونه!
شِی: من نقطه ضعف تو هستم؟
لرد تیریِین: این یه تعریف بود، بانوی من.
شِی: چطور نقطه ضعف بودن یه تعریفه؟
لرد تیریِین: زبان بعضی وقتها قاصره.
4
قدرتی جایی پابرجا میمونه، که مردم باور داشته باشن که پابرجا میمونه.
5
راب استارک: اون پسر خوششانس بود که تو اینجا بودی.
تالیسا: بدشانسیش این بود که «تو» اینجا بودی.
6
به هیچکس اعتماد نکن. اینجوری زندگی امن تره.
7
سرسی: هر چی آدمهای بیشتری رو دوست داشته باشی، آدم ضعیفتری میشی. براشون کارهایی رو میکنی که نباید بکنی. کارهای احمقانه میکنی تا خوشحالشون کنی. تا امنیتشون رو حفظ کنی. هیچکس رو جز بچههات دوست نداشته باش. در این یک مورد یک مادر حق انتخابی نداره.
*
هر چه فصل اول Game of Thrones به نظرم معمولی (در مقابل آن همه تعریفی که از آن میشود) بود، فصل دوم را دوست داشتم. شاید به خاطر اینکه این بار میدانستم سطح انتظارم باید چه باشد و میدانستم باید ذهنم در چه فضایی باشم. شاید هم واقعا فصل دوم فارغ از آن تعریف اولیه فضا و مکان و شخصیتها، واقعا بهتر از فصل اول شده بود. در مورد این سریال خیلی خیلی خیلی حرف دارم. دیروز بعد از بازگشت از یک پیادهروی لذتبخش از تجریش تا ونک (چقدر دلم تنگ شده بود برای پیاده رفتنِ این مسیر)، نشستم و شش قسمت باقیمانده از فصل دوم (بقیهاش را شب قبلش، بعد از برگشتن از شرکت دیده بودم) تماشا کردم.
*
پ. ن.: یونیک، من هم نوشتن توی دریملند را دوستتر داشتم. حتا نوع نوشتنم هم آنجا فرق داشت. راحتتر بودم و بیتکلفتر و صمیمیتر. بیشتر خودم بودم. دلبسته بودم به آنجا. ولی... اتفاقاتی که سال قبل، نه یک بار، که دو بار برای بلاگفا افتاد، من را مجبور به مهاجرت کرد. کم کم دارم به اینجا هم عادت میکنم. ولی نه مثل بلاگفا...
پ. ن.2: تولدت مبارک رفیق. دلم میخواست به شیوهی خودم تولدت را تبریک بگویم.
ولی حیف که واقعا دور شدم از...
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم...
بعدانوشت: «دوم خرداد» باشد، نیمهی شعبان باشد... آخرش هم با دو جایزهی پرافتخار تمام شود... چه دومِ خرداد معرکهای...
پرافتخارترین جایزهی بازیگری سینمای ایران برای یکی از دوستداشتنیترین هنرپیشههای ایران (جرات زیادی نمیخواهد حتا به کار بردنِ عبارتِ دوستداشتنیترین بدون قیدِ «یکی از»)... فراموش نکنیم که شهاب قبلا همراه با گروه بازیگران جدایی نادر از سیمین خرس نقرهای بهترین بازیگر برلین را هم برده بود.
و جایزهی بهترین فیلمنامه برای پرافتخارترین کارگردان سینمای ایران... که اتفاقا فیلمهایش را هم دوست داریم...
والتر: تا جایی که میدونم... اینا غیرقانونی بودن دیگه؟
هنک: آره خب، بعضی وقتها میوهی ممنوعه خوشمزهترینه. مگه نه؟
والتر: خندهداره مگه نه؟... اینکه چطوری اون خط رو رسم میکنیم.
هنک: جدا؟ کدوم خط؟
والتر: این که چی قانونیه، چی غیرقانونی. سیگارهای کوبایی، مشروب، میدونی اگه این مشروب رو سال 1930 میخوردیم قانونشکنی محسوب میشد اما سال بعدش هیچ منعی نداشت؟ حالا هم فقط خدا میدونه سال بعد چه چیزی قانونی میشه.
هنک: مثلا علف؟
والتر: آره. مثلا علف یا... هر چیز دیگهای.
هنک: کوکائین؟ هروئین؟
والتر: منظورم اینه که این قوانین قراردادیه.
هنک: خب پس باید بیای یه سر زندون رو ببینی. کلی از آدمهای اونجا از این حرفا میزنن؛ هی رفیق! آخه چرا منو به خاطر ده پونزده بسته ماریجوآنا دستیگری کردی؟! سال دیگه وقتی ویلی نیلسون رئیسجمهور بشه همهش قانونی میشه. گندش بزنن. این مسائل رو یهطرفه نبین. بعضی وقتا چیزایی قانونین که نباید باشن. استعمال شیشه قبلا قانونی بود. قبلا به صورت آزاد توی همهی داروخونههای کشور فروخته میشد. خدا رو شکر که تو این مورد سرعقل اومدن.
Breaking Bad
*
پ. ن.: مرزهای سفت و سختِ مقاومتم در برابر سریالدیدن کاملا درهم شکستند!
پ. ن. 2: اردیبهشت تمام شد... (سلام مهسا). محض یادآوری و «حواستان هست؟».
پ. ن. 3: بازتابهای اولیهی نمایش فروشنده توی کن، کمابیش خوب بوده. برای تماشایش، فعلا باید منتظر بمانیم. هر چند، با زمانی که به سرعت برق و باد میگذرد، واژهی انتظار مفهمومش را از دست دادهاست.
پ. ن. 4: یادم نبود که در مورد ابد و یک روز، چیزی بنویسم. از فیلمهای اکران جدید هم باید حتما اژدها وارد میشود را ببینم یکی از همین روزها.
پ. ن. 5: شهر چراغانیست... شبهای چراغانیِ عیدطورِ شهر را دوست دارم. مخصوصا این یکی را.
پ. ن. 6: کجا رفتند چیزهایی که قرار بود در موردشان بنویسم!؟
میخنده و میگه اصلا نمیتونم تو رو تصور کنم که نشستی و DeadPool تماشا میکنی! دوباره میخنده. باز هم میخنده.
سالی: منم به عنوان کسی که کنار تو نشسته نیمهی تاریک دارم!
هری: واقعا؟ وقتی یک کتاب جدید میگیرم، همیشه صفحهی آخر رو اول از همه میخونم. اینجوری اگه قبل از اینکه کتاب رو تموم کنم هم بمیرم، میدونم آخرش چی شد. اینه دوست من، یه نیمهی تاریک!
پ. ن.: اعتراف میکنم که من هم کسی هستم که معمولا آخرِ رمانهای عاشقانه رو اول میخونه! شاید به نیمهی تاریکم ربطی داشته باشه، ولی دلیلم کاملا متفاوته با دلیل آقای هری برنز!
+ When Harry Met Sally
یک جایی هست توی فرندز که وسط یکی از آن گفتگوهای شادِ دورهمیشان، یکی از دخترها لو میدهد (و فرندز چقدر سرشار است از این چیزهایی که یکی دیگر لو میدهد، ناخواسته، بدون ذرهای بدطینتی یا شیطنت، که کلا بدطینتی توی این رابطهی ششنفره جایی نداشته هیچوقت) که آن شب اولی که ماجرای چندلر و مونیکا توی اتاق مشترکِ چندلر و جوئی توی آن هتل لندنی شروع شد، همان شب عروسی دومِ نافرجامِ راس، مونیکا در واقع برای بودن با جوئی به آن اتاق پاگذاشته، نه چندلر. و یک شوخی تقدیر، یک نبودنِ سادهی جوئی، موجب شده که توی همان لحظهی عدمِ او، چندلری که اصلا توی محاسبات و فکر مونیکا جایی نداشته، یکدفعه تبدیل به یک آلترناتیو شود برای آن حالِ بدِ مونیکا و...
حال چندلر، وقتی که تا اینجای رابطه با مونیکا پیش رفته، وقتی که تمام زندگیاش را برپایهی بودن و دوستداشتنِ مونیکا بنا کرده، سردرگمی و بهت و شوکهشدنش، وقتی که میفهمد که چقدر، چقدر، چقدر شوخی شوخی و اشتباهی این رابطه آغاز شده... آنجا...
چقدر زندگی همهی ماها سرشار است از این شوخیها... از این اتفاقات... از این عدمِ هماهنگیهای زمانی و مکانی... از این... و چقدر گاهی، خوب هستند این شوخیها... و گاهی چقدر تلخاند...
بعد از اینکه شماها به دنیا اومدید، مادرت حرفی بهم زد که درست منظورش رو نفهمیدم؛ گفت از حالا دیگه ما فقط اینجاییم تا برای بچههامون خاطره باشیم. فکر کنم الان منظورش رو میفهمم. وقتی که پدر و مادر میشی دیگه فقط روحی میشی برای آیندهی بچههات.
Interstellar- کریستوفر نولان
* پارهای از شعری از مهتاب سالاری
راس: هی ایمی.
ریچل: ایمی، راس رو یادته؟
ایمی: نه راستش. (رو به راس) ولی خیلی باحالتر از اون پخمهای هستی که قبلا باهاش قرار میذاشت.
راس: اون من بودم.
ایمی: نه. یه بابای عجیب و غریبی بود که تو دبیرستان بدجور از ریچ خوشش میاومد... نزدیکِ... مثلا از کلاس نهم.
راس: هنوزم منم.
ایمی: نه. دربارهی تو حرف نمیزنم. (رو به ریچل) داداشِ اون دوست چاقت بود که موهای مسخرهای داشت...
راس: خب ایمی، میخوام از هدر رفتنِ وقتت جلوگیری کنم. باشه؟ همهش منم!
+
بعدانوشت: به بیتا...
من همهی قسمتهاش رو دوست داشتم. فلاشبک و غیر فلاشبک!
دعواها و آشتیهاشون... و از همه بیشتر رفاقتهاشون... جنس رفاقتهاشون...
و جنسِ دوستداشتنها و عاشقیهاشون... حتا اگر مثل دوست داشتنِ راس و ریچل، اینقدر با صبر و حوصله و حرصِ همه رو درآر باشه! اینقدر بکنند از هم و برن و همهی شانسها و آدمهای دیگه رو امتحان کنند و اینقدر بیتفاوت باشند نسبت به بودنِ خودشون یا اون یکی با کس دیگهای، و آخر از همه، باز هم برگردند به همون احساسی که از نوجوانی پا گرفته بود و در طول سالها، شکل عوض کرد و... ولی ماند و از بین نرفت.
که ببینند با هیچکسِ دیگهای نمیشه، اگرچه بارها از دیگری ناامید شدند، و از شکل و تداوم رابطهی مشترکشون. از شدنش. از کار کردنش. اگرچه صبورانه، توی همهی این سالها، طرفِ مقابل رو با آدمهای مختلف و توی رابطههای مختلف دیدند. اگرچه امیدوارانه سعی کردند رابطههای دیگهای شکل بدهند. اگرچه حتا، توی کلیسایی توی یک قارهی دیگه، نشستند و با ناامیدی، مراسمِ ازدواجِ اون یکی رو تماشا کردند به امیدِ نشدنش... اتفاق نیفتادنش... اگرچه سعی کردند منطقی باشند و دل بکنند از داشتنِ کسی که با همهی وجود دلشون میخواست... اگرچه یکبار تا خودِ همسر بودن پیش رفتند و همون منطقِ کور باعث شد با وجودِ همهچیز از هم بگذرند... اگرچه پدر و مادرِ یک فرزند مشترک شدند، بدون با هم بودن... و باز دل بریدند... اگرچه...
فقط با قبول کردنِ اینکه چه هستیم، میتوانیم چیزی را که میخواهیم به دست آوریم.
لرد بیلیش
Game of Thrones – Season 1
پ. ن.: فصل اول را تمام کردم و رفتم سراغ فصل اول True Detective.
بالاخره بعد از مدتها خست به خرج دادن و صرفهجویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازهی اینبار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس میکنم.
و البته میدانم که تا مدتها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.
سندروم فرندز؟ اینکه توی بیشتر موقعیتها و اتفاقها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشیهایش، به همهجا و همهچیز و همهی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر اینکه دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیدهاند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربهی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذراندهاند، و میفهمند که تو چه میگویی و در مورد چه حرف میزنی و به چه میخندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکیست!
* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصلهی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)
برای سال آیندهی سینمایی، اینها جزو فیلمهایی هستند که حتما تماشایشان خواهم کرد، ترجیحا همراه با...:
اژدها وارد میشود، ابد و یک روز، من، سینما نیمکت و ایستاده در غبار و سیانور.
و البته، فروشندهی اصغر فرهادی که توی جشنواره نیست و شاید نگارِ رامبد جوان.
برای آن شبهایی که هدف اصلی، تفریح هست و دور هم جمع شدن، اینکه فیلم چی باشد، زیاد مهم نیست... با در نظر گرفتن این اصل اساسی که وقت گذاشتن برای تماشای بعضی فیلمها، توهین به خود است... البته منظورم «فقط» فیلمهای آقای دهنمکی نیست.
* امیدوارم فیلمهای دیگری هم باشند، خارج از این لیستِ کوچک، که غافلگیرم کنند.
پ. ن.: این که پدیدهی بازیگری سریال شهرزاد، پریناز ایزدیار، توی فیلم ابد و یک روز درخشیده، نشانهی خوبیست. درخشیدن ستارههای شهرزاد، چیز غیرقابلانتظاری نیست. ولی اینکه پریناز ایزدیار که قبلا، هیچگاه به چشم نیامده بود، آنقدر خوب از پسِ گاهی اوقات شیرین و دوستداشتنی کردنِ کسی که به خاطر رقیب و دشمنِ درجه یکِ شخصیت اصلی قصه بودن، طبق قواعدِ درام باید منفور باشد، برآمده، او را لایق عنوان پدیدهی سریالی که اکثر بازیگرانش خیلی خوب هستند، میکند.
پ. ن. 2: من هیچکدام از فیلمهای جشنواره را ندیدهام.
گانتر: تو چیزی نمیخوای؟
جویی: میدونی من چی میخوام؟ خیلی چیزها میخوام. میخوام تو روز ولنتاین با زنی باشم که دوستش دارم. و میخوام اونم دوستم داشته باشه. و میخوام یک دقیقه از دستِ این درد جون به لبرسون راحت بشم ولی میدونم نمیشه.
گانتر: پیراشکی قرمز داریم.
جویی: باشه.
پ. ن.: حتا وقتی که عاشق میشود هم، جوییطور عاشق میشود...