سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

سلسله تداعی‌های بی‌پایان...

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۳۰ ب.ظ

کلارا با صدایی که برای آندره طنینِ‌ روزگارِ دیگری را داشت،‌ صدایی که در حرف‌زدن با او هیچ‌وقت از آن استفاده نمی‌کرد، به نجوا گفت: «بیهوده است و برای تو فایده‌ای ندارد. ولی می‌خواهم بدانی چقدر افسوس می‌خورم.»

آندره گفت: «کلارا.»

«تو خیلی خوب می‌دانی که چقدر دوستش دارم. متاسف نیستم که کارم به عشق و ازدواج با او انجامید. در واقع آنچه آزارم میدهد این است که تو و او یک مرد نیستید یا من نمی‌توانم دو زن باشم.»

آندره گفت: «خواهش می‌کنم. همه‌چیز همین‌طور که هست خوب است. دیگر یک کلمه هم نگو.»

کلارا گفت: «نه،‌ وضع آن‌طور که هست تعریفی ندارد. اصلا خوب نیست. فقط همان‌طوری است که همیشه بوده است.»

آندره گفت: «افسوس نخور.»

«این‌جوری هم نیست. یعنی دقیقا این‌جور نیست. آنچه مرا واقعا آزار می‌دهد این است که یقین دارم کار درستی کرده‌ام؛ و درست همان‌وقت که این احساس را دارم،‌ ناگهان... دلزدگی از ’کار درست‘، در آن حال که می‌دانیم کار درستی وجود ندارد،‌ وقتی که بیش از دو نفر درگیرند.»

آندره تکرار کرد: «فقط افسوس نخور. بالاتر از هر چیز افسوس نخور.»

کلارا گفت: «خب،‌ دست‌کم بگذار برای خودم غصه بخورم.»

«من نمی‌توانم جلوی تو را بگیرم. چگونگی احساسِ تو را من نمی‌توانم تعیین کنم وقتی که...»

کلارا گفت: «حالا دست‌کم می‌دانی من چه احساسی دارم. هیچ‌وقت حرفی نزده‌ام که از این راست‌تر باشد.»

آن‌ها به کنار در رسیده بودند،‌ که در آن‌جا میانِ‌ همهمه‌ی جمعیت و تماشای لباس‌ها و جنب و جوشِ مردم غوطه‌ور شدند.

آندره گفت: «می‌خواهم ازت تشکر کنم. ولی اسیر دلسوزی و رقت قلب نشو. ببین،‌ افسوس خوردن در جایی که تو کارِ‌ بدی نکرده‌ای؛ ضعفِ وحشتناکی است ـ مثلِ‌محکوم کردنِ‌ خودت است،‌ آری... مثل از دست دادنِ‌ حق انتخابِ لباس و آهنگِ سوت‌زدنت هر روز صبح،‌ و کتابی که می‌خوانی؛

نه،‌ این جوری هرگز. چشم‌های ما در جلوی سرمان است،‌ عزیز دل. تقصیر تو نیست اگر من،‌ هر چند بسیار کم،‌ سایه‌ی پژواکِ‌ توام.

اگر کشتی نمی‌تواند بدونِ‌ شکافتنِ آب پیش رود... ببین چه قشنگ...»

کلارا گفت: «تو خوبی.» و به او لبخند زد.

***

فلوریدا،‌ که جلساتشان را در آنجا تشکیل می‌دادند،‌ تقریبا خالی بود. یک کافه‌ی دانشجویی. آندره از سر عادت آن را دوست داشت،‌ زیرا نمی‌توانست از آن دور هم جمع‌شدن‌های شبانه در آن روزگار گذشته دل بکند: گروه افرادی که هدفی نداشتند جز این‌که هدفی نداشته باشند،‌ درگیری‌های لفظی،‌ عشق‌های ناگهانی،‌ قهوه، تابلوهای نقاشی،‌ کلارا و خوآن،‌ شب‌ها. با هر روزی که می‌گذشت او از آن گذشته دورتر میشد؛

ولی بادبادک هر چه بالاتر می‌رود ـ او لبخندی بی‌رحمانه زد ـ نخِ‌ آن بیشتر سنگینی میکند،‌ گذشته و تکیه‌گاهِ‌ آن.

 

+ امتحان نهایی خولیو کورتاسار

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی