سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

کاش وقتِ رفتن، نمی‎رفتی... *

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ

«روزِ قشنگی در انتظارِ ماست.»

آندره ظاهرا خواب بود، پاهایش را دراز کرده بود، و پشتِ گردنش به لبه‎ی صندلی تکیه داشت. لبخندِ مبهمی بر لب داشت و با تکانِ مختصرِ سر بی‎آن‎که بداند استلا چه می‎گوید آن را تایید کرد.

با خود اندیشید اعجازِ نزدیکی، دیدار، تماس. این جوری ما با هم پیش می‎رفتیم، و گاهی من بازویش را می‎گرفتم. گاهی هم بگومگو داشتیم ـ

و گاهی او بداخلاق و فراموشکار می‎شد،

و یک ذره درد؛

خب که چه

اگر ما تاییدی بودیم، اگر تاییدی بودیم، اگر تاییدی بود ـ برای آن لحظه‎ی تلفظ ناشدنی که تو خویشتن خودت را ترک می‎کنی و می‎گویی: تو. به خودت می‎گویی تو. آن تو خودت هستی.

همین است که هست و کاریش نمی‎شود کرد. کاملا واضح است.

پاره‎هایی از تصویر ـ اگر اجازه ندهیم که آوا و صوت عباراتی سرهم کنند که باعثِ جدایی می‎شوند. من تنها به خاطر می‎آورم، یا باز هم بهتر ـ

ادامه می‎دهم، اگر هنوز آنجا باشم، به ستایشِ آن نهایتِ آرزو و اشتیاق، بی‎کلام، نهایتِ آرزو...

پیشکشی از آن شب که اینک فقط خاطره‎ای از آن مانده است.

به خود گفت، بالاخره یک روز به پایان می‎رسد، یک روز تمام می‎شود. از همین حالا می‎دانیم که یک روز در خیابان از کنار هم یک‎وری می‎گذریم بی‎آن‌که یکدیگر را بشناسیم ـ چه رسد به گفتگو با هم یا با هم بودن در تصویری یگانه. امشب ما با هم غذا خوردیم؛

و او یک گیلاس شراب برای من ریخت و گفت: «خوآن، آندره از من عصبانی است» و ادای کلارا را در آورد، به این شکل که خود را کلارایی وانمود کند که هنوز می‎تواند به من نگاه کند و نزدیکی مرا به خود بپذیرد. و زمانی خواهد رسید...

گنجشک‎ها، توده‎های کوچکِ خاکِ جهنده، آبتنی‎کنان

شادی ساده‎ی ماده‎ی ناب

آرمیدنِ سنگِ بدل‎گشته به مرغان

یک روزی تمام می‎شود. او تنها می‎شود، یا من. ناگهان: یک تلفن، خبرِ مرگ. بله، ناگهانی بود. آه عشقِ من، عزیز دلم ـ

انتقامِ زبان، سیلابِ مجاز، ولی باز هم ترسناک است ندیدن او یک بار دیگر، و پی‎بردن به این‎که به طورِ برگشتناپذیر ـ

          شب را تا سحر در انتظارِ مانده

          آن‎گاه ناگهان فروافتاده، فروافتاده

          چنان شیرین چنان سرد، چنان برهنه

«سرِ نبش نگهدار. برویم عزیزم. اوه خدایا! تو چقدر خواب‎آلودی!»

آندره که کیفش را در می‏آورد با خود اندیشید هیچ بهایی در برابرِ این یقینِ مسلم نمی‎توان پرداخت. فقط فراموشی شادی‎آور است، و هر دوراندیشی‎ای ترس‌آور. انگشتان را به تندی بر کلاویه به پرواز درآور، نسیم و نارنج را از بند رها کن، من ضربِ بعدی را می‎شناسم، می‎شناسم ـ

         ضربی آهسته است، آندانته‎ی ترسناک

         همان است که پیش از این دروغ ناپایدار بود

                                                          زمانِ حال اخباری

وقتی به رختخواب می‎رفتند به کلارا فکر می‎کرد. (استلا شیرقهوه درست کرده بود و او حمامی طولانی گرفت، و در این حال از پنجره‎ی نیمه‎باز به درختان چنار خیابان چشم دوخته بود.)

و آرامش و صفا بود. خواب دست‎هایش را بر او می‎گشود.

دوباره کلارا را دید، تلخ و تُرُشرو (نسبت به او، فقط به او، و شاید نسبت به خوآن)، پرسشِ آرامِ او فقط تظاهر بود: «آندره، چرا این‎همه دلواپسی؟ مگر او می‎خواست ما را بخورد؟» و وقایع‎نگار پرسید: «کی؟» بعد کلارا گفت: «هیچ‎کس، آبل، یک همشاگردی.» و یک روز ـ در این موقع او داشت خوابش می‎برد، ولی با دلی پر درد فکر می‎کرد ـ یک روز شاید کلارا می‎گفت: «هیچ‎کس، آندره، یک همشاگردی.»

«هیچ‎کس» مبتدای جمله.

 

+ امتحان نهایی – خولیو کورتاسار

 

* بهرام بهرامیان



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی