...
من میخواستم بدانم کی هستم یا کی بودم. و همان باشم. نه این قراردادی که تو، من، یا هر کس دیگری پذیرفته است.
*
افزایشِ فحش و دشنام نسبت معکوس با ارادهی یک ملت دارد.
*
کلارا میرفت و گوش به آن سکوتِ مخملی درون داشت که در ژرفای گوشهای ما میتپد ـ مقاومتِ شبِ تن در برابر صدای گوشخراش و چراغهای خیابان. دیگران او را احاطه کرده بودند، و توی گیسوی او، از راه گوشهایش، پوستش با هم حرف میزدند. وی میاندیشید رود ژرف، روحِ من در رود جوردن است. دستخوشِ امیالِ پوچ و بیهوده بود، میخواست تنها باشد، میخواست در آغوشِ خوآن بیارمد، به آوازِ مارین آندرسون گوش بدهد، یکی از ماجراهای پوآرو یا مقالهای از سزار بروتو را بخواند، آب همراه با لیموترش را سربکشد، خوابهای زیبا ببیند، خوابهای اوایلِ صبح که آدم از گوشهی چشم به ساعت نگاهی میاندازد و میبیند ساعت شش است و با خوشحالی پاها را تا آنجا که بتواند کش میدهد، و خود را به پشتی گرم و لَخت و سنگین میفشارد، و رها میکند خود را تا بار دیگر در ژرفا فرو رود.
*
کلارا خندهی او را شنیده و از شگفتزدگی خود حیرتزده شد. اندیشید چه عجیب است! چه خوب میخندد!
*
چه فرقی میکند که تو به کدام فرهنگ تعلق داری، وقتی که خودت فرهنگِ خویش را آفریده باشی، همانطور که آندره و بسیاری دیگر آفریدهاند؟
*
کلارا گفت: «خیلی جالب است. هر روز که میگذرد، ترسِ تو از کلمات بیشتر میشود.»
آندره آهسته گفت: «خوب است که کسی در این حوالی از آنها بترسد. من با خوآن همعقیدهام.»
«ولی اگر ما همیشه بترسیم از اینکه فضلفروش جلوه کنیم، خطرِ تهیدستی را پذیرفتهایم. ما از حیثِ بیان پی در پی پوست میاندازیم بیآنکه در قلمروِ ماهیتگرایی چیزی به دست آوریم.»
وقایعنگار گفت: «شاید بتوانیم از پیش بر سرِ این گزارهی ناخوشایند همداستان شویم. مثلا اینکه کلمات تمایل به بیان دارند.»
*
اگر بگذاری استعارههایت کلاه سرت بگذارند، دیگر خودت هم حرفِ خودت را نخواهی فهمید!
+ امتحان نهایی ـ خولیا کورتاسار
پ. ن.: چند سال این کتاب توی کتابخانهام برای پراکندنِ این لذت در من، منتظر مانده بود؟ و این است قصهی زندگیهای سرشاری که گاهی سالها، در همین چند قدمیات، توی قفسههای کتابخانه آرمیدهاند تا کسی کشفشان کند... حیفِ آنهایی که کشف ناشده میمانند. حیف، آنهایی که کشف نکرده میروند.