سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

رفتنى‌ها با اصرار ماندنى نمى‌شوند *

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۴۹ ب.ظ

سال‌ها قبل، قبل از این‎که بشم لیلی A شاید... (خدا می‎دونه که چقدر دلم برای این ترکیب تنگ شده و برای اون A بی‎ربط، بعد از لیلی)، در هر زمانی، حداقل در حالِ خوندنِ سه تا کتاب بودم: یک کتاب سبک‎تر (از لحاظِ وزنِ واقعیِ کتاب) برای توی کیفم، هر جا و وقتی که پیش اومد برای کتاب خوندن بیرون از خونه، یک کتاب برای توی خونه و یک کتاب، از قطورترها، برای آخر شب‎ها، کنار تخت. کتاب‎هایی با دنیاهایی کاملا متفاوت. خیلی از اطرافیانم نگرانِ این وضعیت بودند. که باعثِ و معلولِ چندپارگی ذهن و... بشه، باشه. دوره‎ی خوشی بود.

بعد، شاید نه بلافاصله بعد از اون دوره، دوره‎ای رسید که کتاب خوندن به قهقرا رفت و مدت زیادی موند توی اون وضعیت. طول کشید تا فهمیدم کتاب خوندنِ مداوم، یکی از گمشده‎های زندگیم هست. یکی از دلایلِ حالِ خوبم که از خودم دریغ کرده بودم. یواش یواش و نم‎نمک برگشتم به دنیایِ کتاب‎ها، از بهترین دوستانِ (چقدر کلیشه‎ای هست این کلمه، و چقدر واقعی و گویا) همه‎ی عمرم؛ آن‌چه که اینی که هستم رو ساخت. من خیلی آدمِ قلم و کاغذ نیستم. صادقانه بگم که اگر فقط قلم و کاغذ داشته باشم، هیچی نمی‎تونم بنویسم. هیچی! من محتاجم به کیبورد برای نوشتن. خیلی هم وابسته به بوی کاغذ و ورق‎ زدنِ کتاب نیستم برای خوندن. الان مدت‎هاست که کتابِ کاغذی نخوندم. فقط دارم پی‎دی‎اف می‎خونم. ترجیحم نیست، ولی اقتضای موقعیتم هست. ولی، همین وابسته نبودن، کمکِ زیادی کرده به برگشتنِ منی که دچار کمبودِ وقتم. امتحان نهایی و چهره‎ی مرد هنرمند در جوانی، ورق نخورده توی کتاب‎خانه‌‏ام هستند. ولی نسخه‎ی پی‎دی‌اف خوندم، می‎خونم. الان چند ماهی هست که دوباره برگشتم به آدمی که هم‎زمان چند تا کتاب می‌خوند. از دو تا هم‎زمان شروع شد تا حالا که هم‎زمان پنجتا کتابِ در حالِ خوندن دارم. شاید این کمک کنه به برگشتنِ لیلی‎ای که می‎نوشت. دارم به هر دری می‎زنم که برگردم به لیلی A شاید... و شاید قصه‎های دیگه.


پ. ن.: من هشت جلدِ جستجو رو هم پی‎دی‎اف خوندم. و تقریبا همه‎ی کتاب‎هایی رو که توی چند ماه گذشته خوندم.

 

* بهرام حمیدیان


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۰
لیلی

شاید...

نظرات (۲)

سلام لیلی جانم . حال و احوال چطوره ؟ 
از روزهایی که به امید دیدن پست جدید شاید ... به سایت 98یا سر میزدیم زمان زیادی گذشته. یاد ش بخیر ... گاهی خوندن صفحه ی نقد حتی از خوندن پست جدید هم بیشتر طول میکشید . 
یهو یادت افتادم و دلم برای اون روزها تنگ شد . 
چند روز پیش توی صفحه ی یکی از دوستان که رمانش رو توی تلگرام میزاره یه خبر کوتاه ازت شنیدم و اومدم ببینم شما هم توی تلگرام کانال داری و شاید ... رو ادامه  میدی ؟

ایامت همیشه خوش و شیرین لیلی بانوی عزیز و نازنین . 
پاسخ:
سلام سهیلای عزیز
ممنون. امیدوارم حال شما هم خوب باشه.
چه روزهایی بود... دل منم تنگ شده...

یک کانال توی تلگرام دارم، ولی مربوط به شاید... نیست. بیشتر پست‎های همین وبلاگه.

خیلی خیلی ممنون. برای شما هم :)
سلام لیلی A شاید...
چه همه دور بود انگار ...
امروز که سرچ  کتابی مرا وصل کرد به لذتهای پراکنده و بعد دریم لند و بعد سطر هفتم بلاگ اسکای و آخر رساندم به اینجا، سطر هفتم بلاگ... فکر کردم آنقدر شاید نشسته بود در تار و پود احساسمان و آنقدر لذت یادآوری نوستالژی و هجده سالگی و  انقدر سارا و شیوا شبیه بودند به ساراها و شیواهای حقیقی درونمان که گذر زمان و ناتمامی داستان از لذتش که کم نکرد که هیچ، کلی حس خوب از شبهای شاید خوانی و نقد نویسی و نقد خوانی هم یادم آورد، کشف خانه نو تو  (البته برای من نو, تو که دو سالی است اینجایی).
کاش بتوانم زیاد اینجا بیایم و دوباره یاد آورم لذت خواندنهای بی وقفه نوجوانی و هجده سالگی را و گم نشوم در شلوغی این سن و سال و آشفتگی و سردرگمیش و دوباره خودم باشم و بخوانم...

پاسخ:
سلام سمیه‎ی عزیزم
چه همه دور بود واقعا! نه فقط بعد زمان... برای... حالِ خوبی که داشتیم... حالِ خوبی که داشتم... چقدر دلم تنگ شد برای اون شب‎ها... برای اون خاطره‎‎ها... و برای نقدهایی که اون‎قدر دوستشون داشتم و همه‎شون از بین رفتن...

کاش...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی