سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همنوایی شبانه‎ی ارکستر چوب‎ها» ثبت شده است

می‎گویند فراوشی دفاعِ طبیعیِ بدن است در برابر رنج. می‎گویند دردی که نوزاد،‌ هنگامِ عبور از آن دریچه‎ی تنگ،‌ متحمل می‎شود چنان شدید است که کودک ترجیح می‎دهد رنجِ زاده‎شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شرِ‌ رنجی خلاص کنم که با ورودِ‌ پروفت به من تحمیل شده بود حالا که باید همه‎ی حواسم را جمع می‎کردم تا وقتی اریک فرانسوا اشمیت می‎آید مبادا چشمم به بینیِ عجیبش بیفتد و فراموش کنم برای چه آمده‎ام،‌ داشتم به روزی فکر می‎کردم که بدنِ ماتیلد تصمیم گرفته بود هر چه را به قسمتِ‌ خاکستری مغزش می‎رسد فورا فراموش کند. نه آینده وهم شود،‌ نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدارِ‌ لحظه بماند و بس. چه خوش و چه ناخوش. فرق نکند این سگ گابیک است یا بوبی. فرق نکند من اجاره‎ام را داده‎ام یا بارِ دوم است می‎دهم. اینقدر میانِ اتفاقات دور از هم رابطه‎ی نزدیک پیدا نکنم. این‎قدر میانِ‌روابطِ نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت دیروز هم اره میکرد. فراموش کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم اره می‎کرد. فکر کنم همین حالا اره را برداشته. همین حالا. و لحظه‎ای دیگر باز همین حالاست.

هیچ شکنجه‎ای برای یک لحظه تحمل‎ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدارِ لحظه می‎بود و بس،‌ اگر «همین حالا» بود،‌ اگر فقط «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمی‎شد. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد،‌ هیچ‎کس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد، بندیکت،‌ که حالا تمام روز یکسره اره می‎کشید،‌ دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش می‎گفت من بندیکتم، لحظه‎ای دیگر بندیکت نبود.

این «گذشته» است که شب می‎خزد زیرِ‌ شمدت. پشت می‎کنی می‎بینی روبه‎روی توست. سر در بالش فرو می‎کنی می‎بینی میانِ ‌بالشِ ‌توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه،‌ نور که نباشد،‌ دیگر نیست. اما «گذشته» در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمی‎توانم نبودنِ خودم را رقم بزنم‌،‌ و من که چهار میخِ اقتدارِ‌ سوزانِ‌گذشته‎ام حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم. و من که ریشه‎هایم در باد می‎لرزد به این زن حق می‎دهم به یاد نیاورد که در آن روزِ‌ مه‎گرفته و بارانیِ‌ آوریلِ‌ هزار و نهصد و چهل‎وسه،‌ وقتی شوهرِ‌ اولش را همراه عده‎ی دیگری جدا می‎کرده‎اند ببرند،‌ شوهر برگشته باشد بگوید: «ماتیلد،‌ باد که می‎آید پنجره را ببند. من سردم خواهد شد.» و زن که صورت خیسش را با دست پوشانده،‌ همین که سر بالا کند،‌ ببیند تکه‎ای گوشت زنده روی برف بالا و پایین می‎پرد. بعد که حیرت‎زده به شوهرش نگاه کند ببیند افسر تپانچه را روی شقیقه‎اش نهاده است: تکرار کن! و مرد دهانش را باز کند و مثل نهنگ زوزه بکشد و خون از دهانش کمانه کند و تا پیشِ‌ پای ماتیلد فواره بزند. من حق می‎دهم. من حق می‎دهم.


همنوایی شبانه‎ی ارکستر چوب‎ها رضا قاسمی



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۸
لیلی