سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زنگبار یا دلیل آخر» ثبت شده است

این‎جا، هیچ‎وقت، برای من هیچ اتفاقی نمی‎افتد...

*

گرگور گفت: آهان، پس این‎طور! فهمید که دختر درباره‎ی او چه گمان می‎کند. اما حوصله نداشت توضیح بدهد. برای این‎که خیال او را راحت کند گفت: فرقی هم نمی‎کند. در دل گفت یعنی باید به او بگویم که من مسیحی نیستم و کمونیستم؟ ولی خب، کمونیست هم که نیستم! از زیر عَلمِ کونیسم فرار کرده‎ام. ولی خب، نمی‎شود هم گفت که فراری هستم. کسی هستم که گهگاه در عرصه‎های محدود، گوشه و کنار، کاری می‎کنم، آن هم برای خودم. آن وقت کم کم برایش روشن شد که رابطه‎اش با این دختر طوری است که کلماتی چون مسیحی، کمونیست، فراری یا مبارز پیش آن رنگ می‎بازند. او در قبال این دختر فقط جوانی بود در برابر دختری. با طعنه دید که نقشی سنتی اجرا می‎کند. برای همین بود که اندکی پیش در کوچه ایستاده بود و ضمن اینکه دختر ماجرای عکس مادرش را نقل می‎کرد گیسوان سیاه و در باد پریشان و اندامِ او را که در تاریکی، در پرتو چراغ گاز دور از دسترس می‎نمود تماشا می‎کرد.

 

*

متوجه شد که یودیت سرش را اندکی به جانب او گردانده است و به او نگاه می‎کند. داشت اغوا می‎شد که نگاهش را فرو اندازد، اما در همان لحظه بر احساس خود که میدانست ترس است چیره شد و نگاهشان درهم افتاد. بازتاب نیزه‎ی نور همچنان در چشمان دختر می‎درخشید. چشمانش برق می‎زد و خاموش می‎شد. یودیت با خود می‎‏گفت رنگ چشمانش را نمی‎توانم تشخیص دهم. خیال می‎کنم خاکستری باشند. شاید روشن‎تر از رنگ لباسش. دلم می‎خواست روز چشمانش را ببینم. حتا اسمش را نمی‎دانست. گرگور پرسید: اصلا اسم‎تان چیست؟

یودیت گفت: لوین. یودیت لوین. شما؟

گرگور خندید که گریگوری.

دختر پرسید: گریگوری؟! این اسم که روسی‎ست!

گرگور گفت: من هم از روسیه آمدم.

ـ شما روسید؟!

ـ نه. من هیچ‎چیز نیستم. از روسیه آمده‎ام و می‎روم ناکجاآباد.

یودیت گفت: هیچ منظورتان را نمی‎‏فهمم!

ـ خودم هم نمی‎فهمم. یک گذرنامه‎ی جعلی دارم. نه کارت هویتی، نه اسمی. یک مبارز انقلابی هستم که به هیچ چیز اعتقاد ندارم. به شما اهانت کردم و پشیمانم که نبوسیدمتان.

ـ بله، حیف شد.

گرگور گفت: کارهایم همه اشتباه بودند.

یودیت گفت: نه! شما من را نجات می‎دهید.

گرگور در دل گفت کافی نیست. آدم ممکن است همه‎ی کارها را درست بکند اما از کار اصلی غافل بماند.

 

+ زنگبار یا دلیل آخر ـ آلفرد آندرش


پ. ن.: اگر اسم مترجم به وضوح ذکر نشده بود، به هیچ‎وجه نمی‎توانستم حدس بزنم «چنین» ترجمه‎ای، کار سروش حبیبی باشد!


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱
لیلی