آلبرتین خانم وارد شدند.
در آن هنگام پشیمان میشدم که چرا به حرفهی دیپلماتی نپرداخته و زندگی ساکنی در پیش گرفته بودم تا مبادا از دختری دور شوم که دیگر او را نمیدیدم و حتا کمابیش فراموشش کرده بودم. زندگیمان را چون خانهای برای کسی میسازیم، و هنگامیکه میتوانیم او را سرانجام در آن جای دهیم نمیآید، سپس برایمان میمیرد و خود زندانی جایی میشویم که تنها برای او بود.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته
* که خلاص بی تو بند است، و حیات بی تو زندان... سعدی
انگار یکی اومده دلیل و دورِ باطلِ شاید... ننوشتنِ من رو شرح داده! اینقدر دقیق! اینقدر خوب! حالا با یک کمی هم تخفیف.
*
شاید اگر عزمم کمتر جزم بود که دیگر دست به کار شوم، کوششی میکردم تا کار را بیدرنگ آغاز کنم. اما چون تصمیمم قطعی بود، و میتوانستم در کمتر از بیست و چهار ساعت (در چارچوبِ خالیِ روزِ آینده که همهچیز در آن به خوبی جا میگرفت چون من هنوز در آن نبودم) نیتم را بهراحتی به اجرا بگذارم، بهتر میدانستم شبی را که حالم خیلی خوش نبود برای شروع کار انتخاب نکنم، که متاسفانه، روزهای بعدش هم از آن مساعدتر نبودند. اما این فکرم منطقی بود. کودکانه است که کسی سالها صبر کرده باشد و تاخیری سهروزه را نپذیرد. از آنجا که مطمئن بودم که تا پسفردا چند صفحهای خواهم نوشت، دیگر دربارهی تصمیمم حتا یکی کلمه هم به پدر ومادرم نمیگفتم؛ دوستتر میداشتم چند ساعتی صبر کنم و آنگاه چند صفحهای از کارِ آغازشده را برای مادربزرگم ببرم تا خیالش راحت و دلگرم شود. بدبختانه، فردا آن روزِ بیرونی و پهناوری نبود که تبزده انتظارش را کشیده بودم. در پایانش، نتیجه فقط این بود که تنبلی من و نبرد ستوهآورم با برخی مانعهای درونی بیست و چهار ساعتِ دیگر کش یافته بود. و پس از چند روزی، چون طرحهایم به اجرا درنیامده بود، دیگر آن امید را که بیدرنگ و یکباره اجرا شود نداشتم، و همتی را هم که همهچیز را وقف آن کنم از دست داده بودم؛ دوباره شبها تا دیرگاه بیدار میماندم، چون دیگر این تصور قطعی را که فردا شروع کارم را خواهم دید نداشتم تا به خاطر آن ناگزیر زود به بستر بروم. برای آنکه دوباره خیز بردارم به چند روز آرامش نیاز داشتم، و در تنها باری که مادربزرگم جرأت کرد با لحنی مهربان و امیدباخته از من خرده بگیرد که: «پس این کارِت چه شد، دیگر حرفش را هم نمیزنی؟» از او دلگیر شدم، میدیدم که نتوانسته است ببیند که تصمیمم قطعی است، و با بیتابیای که حرف نابحقش در من میانگیزد و میل به آغازِ کار را از من میگیرد، دوباره و شاید برای زمانی طولانی اجرای آن را عقب میاندازد. خودش هم حس کرد که بدبینیاش ناآگاهانه با ارادهای رویارو شدهاست. پوزش خواست، دستپاچه به من گفت: «معذرت میخواهم، دیگر چیزی نمیگویم.» و برای اینکه دلسرد نشوم به من اطمینان داد که همین که حالم خوب شود شوقِ کار هم خودبهخود به سراغم میآید.
+ در سایهی دوشیزگان
شکوفا
پ. ن.: آدمای مثلِ من، تنبل توی نوشتن و سایر چیزها، شبیه شرحِ حالِ شماها نبود؟
پ. ن. 2: نه. بیانصافیه آوردنش توی پینوشت. این باید اصل خودِ یک پست باشه و به زودی خواهد بود.
... لذتی که از تماشایش برده بودم به ویژه از آن رو نیاز به کامل شدن داشت که به پای آن که نویدش را به خود داده بودم نمیرسید؛ از این رو، بیدرنگ با همهی آنچه میتوانست به آن دامن بزند یکی میشد...
... حس کردم که این دوستی تازه همانی است که بود، به همانگونه که میان سالهای دیگر و سالهای تازهای که خواست ما، بیتوانایی دستیابی به آنها و عوض کردنشان، به آنها خودسرانه نامهای دگرگونه میدهد، هیچ ورطهای نیست.
... حس میکردم که این روز نمیداند که آن را روزِ عید مینامیم، و در شامگاه به گونهای پایان میگیرد که برایم تازگی ندارد...
... به خانه برگشتم. اول ژانویهی پیرمردانی را سپری کرده بودم که تفاوت این روزشان با جوانان نه از آن است که دیگر عیدی نمیگیرند، بل از اینکه دیگر سال نو را باور ندارند. من، عیدیها گرفته بودم، اما نه آنی را که تنها همان میتوانست مایهی شادمانیام باشد و آن نامهای از ژیلبرت بود. با این همه من هنوز جوان بودم، چون توانسته بودم برایش نامهای بنویسم و با سخت گفتن از رویاهای مهربانی یکسرهام امیدوار باشم که در او نیز مهری بیانگیزم. اندوهِ مردانِ پیرشده از این است که حتا به نوشتن چنین نامههایی نمیاندیشند، چه به بیهودگیشان پی بردهاند.
... آرزوهای ما درهم میدوند و، در آشوب زندگی، کمتر خوشیای است که درست با همان آرزویی که میطلبیدش جفت شود.
... زندگی پر از معجزههایی است که دلدادگان همواره میتوانند به آن امید ببندند.
... اصولا، دربارهی همهی رویدادهایی که در زندگی و نشیب و فرازهایش به عشق مربوط میشوند، بهتر آن است که دربند فهمیدن نباشیم، چون حالت وصفناپذیر و نامنتظرشان چنان است که پنداری از قانونهایی نه منطقی که جادویی پیروی میکنند.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته - پروست
کارِ اتفاق، که کمابیش همهی چیزهای شدنی، و در نتیجه آنهایی را هم که از همه کماحتمالتر میدانستیم، عملی میکند، گاهی کارِ کُندی است، و کُندیاش را آرزوی ما ـ که در کوشش برای شتاب دادن به آن راهش را می بندد ـ و حتا خودِ وجودِ ما، باز هم بیشتر میکند، و تنها زمانی انجام مییابد که دیگر آرزو را، و گاهی زندگی را، ترک گفته باشیم.
+ در جستجوی زمانِ ازدسترفته - پروست
آفتاب بیخیالِ بعدازظهر وسطِ مهری، پهن شده روی میز. سمتِ راستِ میز را کاملا فراگرفته؛ ماگِ خالی و تلفن و تقویمِ رومیزی و دستِ راستِ من روی موس و خودش را کشانده روی بخشِ کوچکی از سمتِ راست کیبورد. بعدازظهری پر از رخوت.
شاهرخِ مسکوب بعد از خواندنِ جلد اول جستجو، در کتابِ روزها در راهاش نوشته: امروز مطالعهی Du cote de chez Swann را تمام کردم و چه حظی کردم از خواندنِ آن؛ حظ و تحسین و شگفتی. از آن کتابهاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر هشتجلدی. شاهنامهای است، شاهنامهی عصر جدید.
یادم آمد که چند روز پیش، وقتی جلدِ اول تمام شد، آنقدر مشتاق شروعِ جلدِ بعدی بودم، که جز همان جملاتِ آخرِ جلدِ اول، چیز اضافهای ننوشتم. واقعیت این است که، آدم حرفی نمیتواند بزند در برابر این اثر، جز همان حرفها و تحسینهای تکراری. هر چقدر بیایم بنویسم وه! چه اثری! چه عظمتی! چقدر معرکه! چقدر عالی! چقدر لعنتی خوب نوشته! انگار هیچچیزی نگفتهام. چقدر حیف که قبلا جستجو را نخوانده بودم. چقدر وقت هدر دادهام برای کتابهایی که در مقابل این اثر، هیچاند. کمتر از هیچ حتا. و چقدر خوب که قبلا نخوانده بودمش و چنین عیشِ عظیمی پیشِ رویم هست هنوز. هی باید جلوی خودم را بگیرم که آهستهتر پیش بروم تا مدتِ طولانیتری از این خوان، حظ ببرم. باید جلوی خودم را بگیرم که کمتر بخوانم که نگهش دارم برای روزهای مبادای نیامده... باید حداقل خواندنش را یکی دو سالی کش بدهم. اینطور، مطمئن خواهم بود که برای دو سالِ آینده، چنین همنشینی خواهم داشت. اینکه هی وسطِ خواندنش متوقف میشوم و ذوقزده میشوم و مینویسم و میفرستم برای کسی که قبل از من این لذت را تجربه کرده و میخواند و میگوید این خاصیت پروستخوانیست، هی دلت میخواهد مکث کنی و با یکی که دوستش داری، یکی که میدانی میشناسد این لذت را و درکش میکند، سهیمش کنی، برای همین هست که هی نمیتوانم در مقابل وسوسههایم مقاومت کنم و هی پشتِ سر هم، اینجا هم پست میگذارم از جستجو و به روی خودم نمیآورم که یکی ممکن است باز کند و غر بزند که «ای بابا! باز هم جستجو! چقدر جوگیر است این آدم!». جوگیر که شدهام البته، ولی دلم میخواهد، شمایِ خوانندهی این وبلاگ را هم، در لذتم سهیم کنم. خیلی مقاومت میکنم. یک بیستم آنچه را که مینویسم هم اینجا نمیگذارم تازه. ولی باز هم، گاهی نمیتوانم مقاومت کنم. حیف نیست که شما نخوانید آخر؟ اصلا هر کاری دارید انجام میدهید، رها کنید و جستجو را شروع کنید شما را به خدا! حیف نیست؟
قبل از شروعِ جستجو، چهرهی مردِ هنرمند در جوانیِ جویس را گذاشته بودم کنار تختم که شبها قبل از خواب بخوانمش (این کتاب چند سال منتظر مانده بود توی قفسهی کتابخانهام برای خوانده شدن؟). همانطور در همان صفحاتِ اول متوقف ماندهام. شاید باید جویس هم منتظر بماند برای زمانیِ دیگر. بعد از پروست.
زندگی ادامه خواهد داشت. مثل قبل. زندگی خواهم کرد. عشق خواهم ورزید. کار خواهم کرد. فیلم خواهم دید. کتاب خواهم خواند. پروست اما، چیزی را حتما تغییر خواهد داد. دیگر مثل قبل عشق نخواهم ورزید، کتاب نخواهم خواند، فیلم نخواهم دید... زندگی نخواهم کرد.
آفتابِ کمرنگشدهی عصر، دارد دست و پای خودش را جمع
میکند از روی میز، از روی زمین، از روی روز، کم کم.
* سعدی
...چه تناقضی دارد جستجوی چشماندازهای خاطره در واقعیت، که همواره افسونی را که خود خاطره و نیز حس ناشوندگیشان به آنها میدهد، کم خواهند داشت. واقعیتی که شناخته بودم دیگر نبود... مکانهایی که شناختهایم فقط از آنِ جهان فضایی نیستند که برای راحت بیشتر در آن جایشان میدهیم. تنها لایهی نازکی در میان ادراکهای به هم پیوستهای بودهاند که زندگی آن زمانِ ما را میساختند؛ یادِ یک تصویر چیزی جز حسرتِ یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانهها، راهها، خیابانها هم، چون سالها، گریزانند.
جستجو - پروست
بعد، پروست، گاهی در میان تلخکامیها، امید هم میدهد، جوری که آدم مکث میکند و با خودش میگوید یعنی میشود برای من هم اینطور باشد، شود، بوده باشد؟
«دلبستگیهای زندگی آنچنان بسیارند که کم پیش نمیآید که در شرایط یگانهای، آغاز شادکامیای هنوز فرانرسیده با اوجگیری غصهای که رنجمان میدهد، همزمان باشد.»
*
«چون تصادفهای گوناگونی که ما را با برخی آدمها رویارو میکنند با دورهای که دوستشان میداریم همزمان نیستند، بلکه ناهماهنگ با آن، ممکن است پیش از آغازش رخ دهند و پس از پایان گرفتنش تکرار شوند، در یادآوری گذشته نخستین بارهایی که کسی که بعدها دوستش می داریم در زندگیمان پدیدار شد در نظرمان مفهومی هشدارآمیز، پیشگویانه به خود میگیرند.»
* نامِ جلد هفتم جستجو هم هست.
اما هنگامیکه اودت به درو یا پیرفون میرفت ـ بیآن که، متاسفانه، به او اجازه دهد بهطور ظاهرا اتفاقی به آن طرفها برود، چون میگفت که «حالت خوشایندی نخواهد داشت» ـ سوان به سراغ سکرآورترین رمان عشقی، یعنی دفتر راهنمای راهآهن میرفت که به او نشان میداد در چه ساعتی در بعدازظهر، یا شب، یا حتا همان روز صبح! میتوانست خودش را به او برساند. نشان میداد؟ بلکه بیشتر: اجازه میداد. چون هر چه باشد قطار و دفتر راهنمایش را که برای سگها نساخته بودند. اگر به وسیلهی چاپ به اطلاع همگان میرسانند که قطاری به مقصد پیرفون ساعت هشت صبح حرکت میکند و ساعت ده میرسد، یعنی که رفتن به پیرفون قانونا مجاز است و نیازی به اجازهی اودت ندارد؛ و همچنین، این کار میتواند با هر انگیزهی دیگری جز دیدار اودت انجام شود، همچنان که آدمهایی هم که او را نمیشناختند هر روزه این کار را میکردند و تعدادشان هم آنقدر بود که صرف میکرد قطارهایشان را به راه بیندازند.
اصلا، اگر او دلش میخواست به پیرفون برود، به اودت چه که جلویش را بگیرد! به راستی هم، حس میکرد که دلش میخواست، و حتا اگر هم اودت را نمیشناخت بدون شک به آنجا میرفت. مدتها بود که میخواست با چگونگی کارهای نوسازی ویوله لودوک آشنا بشود. و در آن هوای به آن خوبی عجیب دلش میخواست در جنگل کومپینی گردشی بکند.
واقعا جای تاسف داشت که اودت تنها جایی را که او درست در همان روز دلش میخواست ببیند، ممنوع کرده بود. در همان روز!
+ جستجو - پروست
پ. ن.: اگر بدانید چقدر جلوی خودم را میگیرم که هی تکههای جستجویی را که تایپ میکنم (از میان آن همهای که تایپ نمیکنم)، اینجا نگذارم برای جلوگیری از لوث و «لوس» شدنِ قضیه! ولی گاهی واقعا حیفم میآید که شما را سهیم نکنم در لذتی که از خواندنش میبرم. مثلا اینجا، اینطور که بلایی را که عشق و شیفتگی به سر آدم میآورد شرح میدهد؛ اینطور مبسوط و کامل و ملموس. و اینطور که پروست نشسته این طرف و از جایی به بعد قهرمانش را (سوان قهرمان اصلی کتاب نیست، ولی در این قسمتهای کتاب شخصیت اصلی رمان است)، دست میاندازد، حتا نه چندان دلسوزانه مسخرهاش میکند، واقعا خواندنیست. طنز پروست، اینجور جاها، واقعا جذاب است. بس که ملموس و شیرین و خندهدار شرح داده است این موقعیتِ گریهداری را که سوان اسیرش شدهاست و نمیتواند و نمیخواهد که از آن خلاص شود. عشق و شیفتگی، اینطور که پروست شرح داده، جدا که ناگوار است. خدا نصیب آدمِ نکند! اضطرابهای عاشقانه، آشفتگیها، حسادتها، بیقراریها، حماقتها، تصویرسازیها، مونولوگها، افکار مسموم، کابوسها، توهمات... معلولهای عشقهای اینچنینیاند.
چه خوشبختیهای
ممکنی که تحققشان را بدینگونه فدای بیشکیبی لذتی آنی میکنیم!
+ پروست
1
از همهی شیوههای پرورش عشق، از همهی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترینها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا میگیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل میبازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق مییابد که ـ هنگامیکه از او محرومیم ـ به جای جستجوی خوشیهایی که لطف او به ما ارزانی میداشت، یکباره نیازی بیتابانه به خود آن کس حس میکنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار میکنند ـ نیاز بیمعنی و دردناک تصاحب او.
+ در جستجوی زمان ازدسترفته – پروست
2
احتمالا این احساس همهگیر است. احساسِ ناراحتکنندهی وقتی که توی یک اثر ادبی، آن کسی که به منِ خواننده نزدیکتر است، دارد درگیرِ عشق به کسی میشود که نباید، درگیرِ آدمی اشتباهی. و البته، در این یکی، از پیش، از همان اولین مراحلِ دیدار، به دلیلِ آگاهیای که جهانِ اثر به ما داده است، میدانیم که این احساس شکل خواهد گرفت و به کجا خواهد انجامید. و جالب اینکه، آنقدر خوب مراحلِ دگرگونی این احساس، از بیتفاوتی و نپسندیدن، به عشق (یا احساس عاشقی، که گاهی فریبمان میدهد با نمایاندنِ خودش به شکل عشق) شرح داده شدهاست که در عینِ دلسوزی برای این طرفِ ماجرا، درکش هم میکنی.
3
داشتم فکر میکردم که این وصلهای اشتباهی توی ادبیات کم اتفاق نیفتادهاند. بعد حواسم رفت به این که مثلا عشقِ دارسی به الیزابت هم، از منظری دیگر، میتوانست اشتباهی باشد، و آن چیزی که جلوی اشتباهی به نظر رسیدنش را میگیرد، زاویهی نگاهِ ماست که از این سمتِ ماجرا شاهدِ آنیم (و یادمان نرود که آنطرفِ ماجرا، مردیست که از همان ابتدا به اشتباهی بودنِ این احساس اندیشیده و از تمامِ نگرانیها عبور کرده است) و خودِ الیزابت که بیتوجه به طبقه و خانوادهای که در آن زندگی میکند، صادق است و باهوش و مهمتر از آن اهلِ اندیشه و نه سبکسر. و البته که الیزابت، ربطی به اودت ندارد. و بعد یکهو، دلم خواست، غرور و تعصب را تماشا کنم دوباره. هر چند خیلی وقتها چیزی پیش میآید که دلم میخواهد تماشایش کنم، و نمیکنم.
4
وانگهی، بیآنکه خود بداند، این اطمینان که اودت منتظرش بود، که در جای دیگری با دیگران نبود، که او بدون دیدنش به خانه برنمیگشت، دلشورهی فراموششده اما همیشه آمادهی سربرآوردنِ آن شبی را که اودت در خانهی وردورنها نبود آرام میکرد، و این آرامش اکنون چنان خوش بود که میشد آن را خوشبختی دانست. شاید اهمیتی که اودت برای او یافته بود از همین دلشوره میآمد. آدمها معمولا چنان برای ما بیاهمیتاند که، وقتی بدینگونه رنج و شادیمان را به یکی از ایشان وابسته میکنیم، میپنداریم که او از کائنات دیگری است، در هالهای از شعر میزید، زندگی ما را به گسترهای آکنده از هیجان بدل میکند که در آن بیش و کم به ما نزدیک میشود. سوان نمیتوانست بی دلشوره به این بیاندیشد که در سالهایی که میآمد اودت برای او چه حالی مییافت.
+ جستجو - پروست
5
آنقدر نزدیک شدهام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را...
+ عباس صفاری
این اثر یوهانس فرمیر (نقاش هلندی 1631-1675)، همان تابلویی هست که به نظر پروست زیباترین تابلوی دنیاست و بارها به این تابلو و به فرمیر، در جستجو اشاره میکند.
پ. ن.: یوهانس فرمیر، همان نقاشِ دختری با گوشوارهی مروارید هست.
و پروست گاهی، به سبک خودش شوخطبع هم میشود:
اگر او چیزی نمینواخت، گپ میزدند، و یکی از دوستان، اغلب نقاش موردعلاقهشان در آن روزها، بهقول آقای وردورن «یکی از آن تکههایی میپراند که همه را به غش و ریسه میانداخت»، بهویژه مادام وردورن را ـ که چنان عادت داشت تعبیر مجازی احساسهایی را که به او دست میداد واقعی بگیرد ـ که یکبار دکتر کوتار (که در آن زمان جوان و تازهکار بود) مجبور شد آروارهاش را که از زور خنده دررفته بود، جا بیندازد.
1
تابستان آخرین نفسهای گرمش را میکشد و آخرین زورش را میزند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمانهای جین آستین...
دقت کردهاید نقش آلارم را ایفا میکنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد میگذرد... و فلان:دی.
2
هزار ساله که کتابفروشی نرفتهام. از آن کتابفروشیهای با دل سیر... از آن سِیر کردنهای لذتبخش بین قفسههای کتابها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتابهای نو و دستنخورده دور بودهام... به همین زودیها باید سری به یکی از آن کتابفروشیهای دوستداشتنیام بزنم.
3
بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدمهای گیم آو ترونز! همهی حرفها و دلنوشتههای نوشتهنشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوستداشتنیای که با برین بودن او را به آن تبدیل میکند، انگار کاملا بیربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بیعملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدمها...
4
به عقیدهی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی میگشت، یا چون میخواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)
5
آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، میگفت ماها (زمینیها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطرهی آن لحظه لذت میبریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که اینطور است.
6
و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هربار با قطار قبلی
باید میآمدم
(حسین منزوی)
7
شاید هیچ کسی را نتوان یافت که، با همهی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش میکند ـ البته بیآنکه بتواند بهطور کامل واقعیتهای ویژهای را که گناه در پس آنها پنهان شدهاست تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو – پروست)
8
سرزنشت نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشستهام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا میکند... و من توی پرانتز اضافه میکنم: و عاشق کی نباشیم...)
راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما میشناسیم، همانی نیست که از اول بود!
9
فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!
10
برای دربارهی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفتهام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمیشود، هی جور نمیشود.
اینکه فروشنده فیلم تحسینشدهی تحسینشدهترین کارگردانِ ماست، اینکه فیلمهای فرهادی، همیشه شگفتزدهات میکنند، اینکه فیلمهایش برای تو چارهای بهجز دوستداشتنشان باقی نمیگذارند، اینکه این فیلم دو جایزهی ارزشمند از معتبرترین جشنوارهی هنری سینمای جهان گرفته، اینکه حواشی کن و حواشی پیشآمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و میزند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!
11
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)
* بهرام حمیدیان
1
نوشتن این پست، از شب ولادت امام رضا شروع شد و به اینجا کشید! وقتی روی دورِ ننوشتنم، انگار چیزی کم دارم. نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، برایم مثل یک مسکن هست، نه برای رفع دردها، برای رسیدن به آرامش.
2
اگر همهچیز خوب پیش برود، همین روزها، سفر کوتاهی به مشهد خواهم داشت. فقط برای زیارت. گفته بودم که زمانی که خیلی دور نیست، شوقِ زیارت برایم شوقی درک نکردنی بود؟ اصلا نمیفهمیدم این شوق و آرزو را. این جور خواستنِ بودن در جایی را که... چند سالیست که آن حرم برای من چنین کششی دارد. شاید از آن روزی که دور حرم میچرخیدم و اجازهی ورود به آن را نداشتم. این چرخیدن، سرگشتهام کرده بود. آدمهایی که حقیقتا هیچ حقی در مورد این حرم ندارند، اجازهی ورود نمیدادند با قانونهای من درآوردیشان. ولی، وقتیکه قرار باشد جایی باشی، زمین و زمان هم نمیتوانند مانع ورودت شوند. همانطور که آن روز، شد. آن حرم، مال هر کسیست که شوق رفتن به آن را داشته باشد. نه برای هیچکسِ دیگری! تمامِ مالکانِ مدعی، تمامشان، تمامِ حکمصادرکنندگان، خود مهمانانی هستند که از مهربانی صاحبخانه، احساس میزبانی میکنند! همین. آن حرم، و شهری که به خاطر وجودش، «مشهد» شده است، ملک کسی نیست. مال همهی ماست. بیحصارِ بیحصار!
3
بعد فکر کردم چیزی نوشته باشم تا مجبور نشوم اسم وبلاگ را عوض کنم و بگذارم جستجو! برای حفظ ظاهر هم که شده... شاید هم اسمش را گذاشتم «دفتر خاطراتِ در جستجوی زمانِ ازدسترفته!»! (:دی)
دارم خاطرهبازی میکنم با این کتاب! شاید هم، خاطرهسازی!
البته تقصیر من نیست. حقیقتا تقصیر پروست است که دقیقا جوری در جستجوی زمانِ ازدسترفته (فقط به اسم کتاب توجه کنید! چه حسرتِ عمیقی! چه اندوهِ بیانتهایی! چه... چه چیزی! اسمِ کتاب خودش یک کتابِ تمامنشدنیست، یک تلخیِ بیپایان) را نوشته که من دوست دارم! اگر جملاتِ طولانی شاید... را یادتان باشد، میتوانید تصور کنید که چه عیشی دارم با کتابی که سرشار است از جملاتِ بسیار بسیار طولانی (جملاتِ طولانیِ شاید... (قیاسِ معالفارق (گفته بودم که بعضیها هم هستند که با این کلمه خاطرهی عاشقانه دارند و برای همین هی به کارش میبرند؟))، شبیه جوک است در برابرشان). که مشهور است به خاطر جملات طولانیاش. که مالِ ساده و سرسری خواندن نیست. و آن تداوم و به همپیوستگی خاطرهها و یادها در ذهنِ راوی، که به هر جایی سرک میکشد، به هر جایی، به هر گوشهای، به هر حسی... چقدر دوستش دارم! چقدر خوشحالم که شروع کردهام به خواندنش. چقدر بد که «چنین» چیزی وجود داشته و من تابهحال نخوانده بودمش. چقدر خوب که بیشتر از چهارهزار صفحه از «چنین» چیزی، نخوانده، پیش رویم هست، برای خواندن. قرارم آهسته و پیوسته خواندن است، در کنار چیزهای دیگر، کارهای دیگر. آهسته و پیوسته و با مکث و تامل. عاشق این هستم که ذهنم را متمرکز کنم روی جملات. یکسره، از اول تا آخر جمله را بروم. مثل یک بازی ذهنی. بازیای که من برندهاش هستم، چون عاشق این بههمپیوستگی هستم. مکث میکنم. کیف میکنم. لذت میبرم. روزی حدود ده صفحه خواندنِ چیزی که دوستش داری خیلی خوب است. تا حدود دو سالِ آینده هم، برای روزی ده صفحه خواندن ذخیره دارم! عیشِ مدام یعنی این آقای یوسا!
4
بعد خواندنِ چیزی که اینقدر خوب است، از یک طرف، جلوی نوشتنِ تو را میگیرد، از طرفی تو را سرشار از نوشتن میکند. این که این پارادوکس با من چه میکند، شاید با مرور زمان مشخصتر شود. فعلا که زورِ ورِ ننوشتن بیشتر است.
5
خیلی حرف داشتم! همهشان محو شدند از ذهنم!
بوهای فصلی، اما خانگی و اندرونی، که تندی ژلهی سفید را با شیرینی نان گرم نرم میکنند، بوهای تنبل و سروقت چون ساعتی روستایی، پرسهزن و سربهراه، ولنگار و دوراندیش، بوی رختهای شسته، بوهای بامدادی، پارسایانه، شاد از صفایی که تنها به نگرانی دامن میزند و خوش از سادگی پیشپاافتادهای که مخزن عظیمی از شعر برای کسی است که از میان این همه بگذرد بیآن که با آنها زندگی کند.
***
از آن کسانی بود که در بیرون از چهارچوب تخصص علمیشان، که خیلی هم در آن موفقاند، از فرهنگ ادبی و هنری کاملا متفاوتی برخوردارند که در حرفهشان به کار نمیآید اما زبان بحث و گفتگویشان را غنی میکند. اینگونه کسان، که از بسیاری ادیبان فرهیختهترند، و از بسیاری نقاشان بهتر «کار» میکنند، چنین میپندارند که زندگیای که میکنند آنی نیست که باید میکردند و فعالیت حرفهایشان را یا با ولنگاری آمیخته با بازیگوشی، یا با پشتکاری سرسختانه و خودستایانه، تحقیرآمیز، تلخکامانه و جدی همراه میکنند.
+ در جستجوی زمان ازدستهرفته - پروست
* گذشتهی ما هم، چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را به یاد بیاوریم، همهی کوشش هوشِ ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترسِ او، در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیزِ مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، نهفته است. بسته به تصادف است که، پیش از مردن، به این چیز بربخوریم یا نه.
* و ناگهان خاطره سر رسید. آن مزه از آنِ کلوچهای بود که صبح یکشنبه در کومبره، هنگامی که به اتاق عمه لئونی میرفتم تا به او صبح بهخیر بگویم، در چای یا زیزفون میخیساند و به من میداد (در آن روز پیش از ساعت نیایش کلیسا از خانه بیرون نمیرفتم). تا آن را نچشیده بودم، از دیدنش هیچ یادی در من زنده نشده بود؛ شاید از آن رو که بارها پس از آن، چنین کلوچههایی را، بیآن که بخورم، در شیرینیفروشیها دیده بودم و تصویرشان از روزهای کومبره جدا شده و با خاطرهی روزهای اخیرتری پیوند یافته بود؛ یا شاید از آنِ خاطرههایی که زمانی آن چنان دراز در بیرون از حافظه رها شده بودند هیچ چیز باقی نمانده بود، همه از هم پاشیده بودند؛ شکلها ـ و از جمله شیرینیهای صدفی، که در زیر چینهای جدی پارسایانهشان چه چربی هوسناکی داشتندـ فرو مرده بودند، یا در رخوت، نیروی گسترشی را که میتوانست آنها را تا به آگاهی برساند، از دست داده بودند. اما، هنگامیکه از گذشتهی کهنی هیچچیز به جا نمیماند، پس از مرگ آدمها، پس از تباهی چیزها، تنها بو و مزه باقی میمانند که نازکتر اما چابکترند، کمتر مادیاند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیرزمانی، چون روح، میمانند و به یاد میآورند، منتظر، امیدوار، روی آوار همهی چیزهای دیگر، میمانند و بنای عظیم خاطره را، بیخستگی، روی ذرههای کم و بیش لمسنکردنیشان، حمل میکنند.
و همین که مزهی کلوچهی خیسیده در زیزفونی را که عمهام به من میداد بازشناختم (گرچه هنوز نمیدانستم و باید دیرزمانی میگذشت تا کشف کنم چرا تا آن اندازه از آن شاد میشدم)، یکباره خانهی کهنهی خاکستری کنار کوچه هم، که اتاق عمه در آن بود، چون دکور تئاتری بر خانهی کوچک رو به باغ افزوده شد که برای پدر و مادرم در پشت آن ساخته بودند (یعنی همان تکهی جداافتادهای که تا آن زمان فقط آن را به یاد میآوردم)؛ و همراه با خانهی خاکستری شهر، از بامداد تا شب و در هر زمان و هوایی، و میدانی که پیش از ناهار مرا آنجا میفرستادند، و خیابانهایی که برای خرید میرفتم، و راههایی که اگر هوا خوب بود در آنها میگشتیم. و همانند آن بازی ژاپنی که تکه کاغذهایی به ظاهر یک شکل را در کاسهی چینی پر از آبی میاندازند، و کاغذها همین که به آب رسیدند شکلها و رنگهای گوناگون به خود میگیرند، به صورت گل، خانه، آدمهایی آشنا، در میآیند، دیگر برای من گلهای باغ خودمان و پارک و آقای سوان، نیلوفرهای کنارهی ویوون، و مردمان روستا و خانههای کوچکشان و همهی کومبره و کلیسا و پیرامونش، همه شکل و بعد گرفتند و شهر و باغها از فنجان چایم سربرآوردند.
جستجو - پروست
پ. ن.: چقدر خوب هست پروست...
او دلشورهی زمانی را که حس میکنی آنی که دوست میداری دور از تو در جایی خوش است، و دستت به او نمیرسد از عشق آموخته بود، عشق که به نوعی همزاد دلشوره است، که آن را یکسره از آنِ خود و فقط برای خود میخواهد؛ اما هنگامی که، مانند آنچه بر من میگذشت، دلشوره پیش از آن که عشق در زندگیمان پدیدار شده باشد در ما رخنه میکند، در انتظار آن زمان، آزاد و ناشناس در درون ما، بیکارکرد معینی، هر روز در خدمت هر احساسی که پیش آید، زمانی مهر فرزندانه و زمانی دوستی پسربچگانه، جریان دارد.
در جستجوی زمان ازدسترفته - پروست
ایرادی که من به روزنامهها میگیرم این است که هر روز توجه ما را به یک مشت چیزهای بیاهمیت جلب میکنند، در حالیکه کتابهایی را که چیزهای اساسی در آنها نوشته شده بیشتر از سه چهار بار در زندگی نمیخوانیم.
جستجو - پروست
+ میشود جای آن گذاشت شبکههای مجازی، آن هم گاهی بیارزشترین و مبتذلترین (به معنی واقعی کلمه و نه رایج آن) چیزها.
و باید جای آن گذاشت: کتابها را اصلا نمیخوانیم.
* از در جستجوی زمان از دست رفته، نقل از مرگ پمپه اثر کورنی
اما، حتی از دیدگاه پیشپاافتادهترین چیزهای زندگی، هر آدمی یک ذات منسجم ساخته پرداخته نیست که برای همه یکسان باشد و او را به همان سادگی بتوان شناخت که قرارداد یا وصیتنامهای را میشود خواند؛ شخصیت اجتماعی ما ساختهی فکر دیگران است. حتی کار بسیار سادهای که آن را «دیدن شخصی که میشناسیم» مینامیم تا اندازهای یک کار فکری است. قالب ظاهر فیزیکی آدمی را که میبینیم از همهی برداشتهایی که از او داریم پر میکنیم، و بدون شک این برداشتها در پدید آوردن شکل کلیای که در نظر میآوریم بیشترین نقش را دارند. برداشتهای ما رفتهرفته آنچنان کامل در قالب گونههای شخص جا میگیرند، آنچنان دقیق با خط بینی او همخوان میشوند، آنچنان خوب به زیروبمهای صدای او که پنداری پوشش شفافی باشد شکل میدهند که هر بار که چهرهی او را میبینیم و صدایش را میشنویم، آنچه چشم وگوشمان از او میبیند و میشنود همان برداشتهاست. بدون شک، سوانی که خانوادهی من پیشِ خود ساخته بودند، به دلیل بیخبریشان انبوهی از جزئیات زندگی محفلنشینی او را کم داشت که موجب میشد کسان دیگری، با دیدن او، چهرهاش را قلمروی برازندگیهایی ببینند که در بینی خمیدهاش، آنگونه که در مرزی طبیعی، پایان میگرفت؛ ولی از طرف دیگر، خانوادهی من توانسته بودند در قالب آن چهرهی عاری از حیثیتی که باید میداشت، خالی و جادار، و در ژرفای آن چشمان کمبهادادهشده، تهماندهی گنگ و خوشاید ـ نیمی خاطره و نیمی فراموشی ـ ساعتهایی از بیکاری را انباشته کنند که با هم، در دورهی همسایگی روستاییمان، پس از شام هر هفته گرد میزِ بازی باغچه، میگذارندیم. این یادها، و همچنین برخی خاطرهها از خانوادهاش، قالب فیزیکی او را چنان خوب میانباشت که سوانی که ما میشناختیم برای خود موجودی کامل و زنده شده بود؛ تا آنجا که به نظرم میرسد آدمی را رها میکنم و به سراغ آدم دیگری میروم هر بار که، در خاطرهام، از سوانی که بعدها به دقت شناختم به دیگری میپردازم ـ به آن سوان نخستین که خطاهای جذاب جوانیام را در او باز میشناسم و بیشتر از آنکه شبیه آن یکی باشد به آدمهای دیگری میماند که در همان زمانها شناختم، انگار که زندگی ما همانند موزهای باشد که در آن همهی تکچهرههای مربوط به یک دوره به نظر خویشاوند میرسند و آب و رنگ یکسانی دارند ـ به آن سوان نخستین آکنده از آسودگی، عطرآگین از بوی شاهبلوط بزرگ باغچه، و سبدهای تمشک، و چند پر ترخون.
در جستجوی زمان ازدسترفته ـ طرف خانهی سوان ـ مارسل پروست