بعد باید کلی بنویسم در مورد حسهایم... خیلی چیزها در مورد جستجوی پروست؛ پرِ حرفم در موردش. بعد باید بنویسم از سیزن هفتم گیم آو ترونز که چقدر بد بود! بعد باید آن مطلبی را که قرار بود وسطهای این سیزن در مورد جیمی لنیستر بنویسم، بنویسم یک روزی. بعد باید در مورد شهرزاد بنویسم که این فصلش چقدر ناامیدکننده است و چقدر غیرقابلتحمل حتا! بعدتر... باید از خیلی چیزهای دیگر بنویسم، اما، آن حرفهای اصلی نانوشته خواهند ماند... در مورد تمامِ اتفاقاتِ این روزها و هفتهها و ماهها... از تمامِ دردهای مشترک جمعیمان... از تمامِ حرفها... اندوهها... خیلی چیزها... خیلی چیزها...
1
تابستان آخرین نفسهای گرمش را میکشد و آخرین زورش را میزند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوستداشتنیِ من... فصلی مثلِ رمانهای جین آستین...
دقت کردهاید نقش آلارم را ایفا میکنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد میگذرد... و فلان:دی.
2
هزار ساله که کتابفروشی نرفتهام. از آن کتابفروشیهای با دل سیر... از آن سِیر کردنهای لذتبخش بین قفسههای کتابها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتابهای نو و دستنخورده دور بودهام... به همین زودیها باید سری به یکی از آن کتابفروشیهای دوستداشتنیام بزنم.
3
بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویسم در مورد آدمهای گیم آو ترونز! همهی حرفها و دلنوشتههای نوشتهنشده، رفتند و محو شدند، متولد نشده... مثلا در مورد مهر جیمی لنیستر به برین و مردِ دوستداشتنیای که با برین بودن او را به آن تبدیل میکند، انگار کاملا بیربط به جیمی لنیسترِ سرسی، در مورد جان اسنو؛ پسرکِ ترسوی پر از ترس و تردیدِ بیعملی که عشق و مرگِ یک دختر وحشی، از او مردی ساخت، قهرمانی ساخت که دیدیم، از... از خیلی چیزها... خیلی آدمها...
4
به عقیدهی رادفورد، او رفت چون دنبالِ کسی میگشت، یا چون میخواست کسی پیدایش کند. (بلو ملودی؛ دی. جی. سلینجر)
5
آقای محمدحسن معجونی، آخر یک قسمتی از اون سریالی که رامبد جوان ساخته بود، میگفت ماها (زمینیها)، عادت عجیبی داریم که به جای لحظه، از خاطرهی آن لحظه لذت میبریم. بله. همینطور است... چقدر تلخ که اینطور است.
6
و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هربار با قطار قبلی
باید میآمدم
(حسین منزوی)
7
شاید هیچ کسی را نتوان یافت که، با همهی پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش میکند ـ البته بیآنکه بتواند بهطور کامل واقعیتهای ویژهای را که گناه در پس آنها پنهان شدهاست تا بتواند به او نزدیک شود و رنجش دهد، باز بشناسد. (جستجو – پروست)
8
سرزنشت نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، دست ما نیست. (آقای جیمی لنیستر فرمودن، همین الان، وقتی نشستهام و خواهرم گیم آف ترونز تماشا میکند... و من توی پرانتز اضافه میکنم: و عاشق کی نباشیم...)
راستی متوجه شده بودید که هنرپیشهی داریو ناهارایس بعد از سیزن سوم عوض شد؟ یعنی آن داریو ناهاریسی که ما میشناسیم، همانی نیست که از اول بود!
9
فاینالی برکینگ بد را تمام کردم!
10
برای دربارهی الی دو بار و برای جدایی سه بار سینما رفته بودم، اما هنوز نرفتهام فروشنده را تماشا کنم. هی وقت نمیشود، هی جور نمیشود.
اینکه فروشنده فیلم تحسینشدهی تحسینشدهترین کارگردانِ ماست، اینکه فیلمهای فرهادی، همیشه شگفتزدهات میکنند، اینکه فیلمهایش برای تو چارهای بهجز دوستداشتنشان باقی نمیگذارند، اینکه این فیلم دو جایزهی ارزشمند از معتبرترین جشنوارهی هنری سینمای جهان گرفته، اینکه حواشی کن و حواشی پیشآمده در مورد موضوع و... خواه ناخواه به عطش و کنجکاوی تماشاگران ایرانی برای تماشای این فیلم دامن زده و میزند درست، ولی شک نکنید که یکی از دلایل این استقبال، ترکیب قباد و شهرزاد است توی این فیلم، به دور از اغیار!
11
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ (سعدی)
* بهرام حمیدیان
فکر کردم شاید تصویر امیلیا کلارک در من پیش از تو کمک کند که احساسم نسبت به دنریس تاگریان کمی، فقط کمی، بهتر شود... از آنی هم که بود بدتر شد! انگار واقعا اشکال از هنرپیشه هست نه دنریس تاگریان!
«رالف عزیز؛
همانطور
که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزیام را بهپیوست تقدیم میکنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به
اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه
میدانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمیکنم،
چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست
خواهم داد. گرچه کم و بیش ایدههایی دربارهی کم و کیف
دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای
اصلی را نیز میدانم.»
از نامهی "جورج ریموند ریچارد
مارتین" به وکیل ادبیاش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته
شده بود.
جیمی لنیستر: سرزنشش نمیکنم. تو رو هم سرزنش نمیکنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.
*
لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنهی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیتهای فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمنتره.
*
جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتشبس کنیم.
برین تارث: برای آتشبس باید اول اعتماد کرد.
جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.
*
تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتیکه دیگه دیر شده، آرزو میکنیم که کاش توی شرایط دیگهای اونها رو شنیده بودیم.
*
لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.
*
ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.
جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟
ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.
*
مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.
ما زنها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردنمون احتیاج به تمرین داره.
*
تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟
سرسی: تا وقتیکه به حساب همهی دشمنامون برسیم.
تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.
سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.
*
جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.
منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.
*
برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.
*
جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.
استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.
*
استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.
*
لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.
*
دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟
تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.
دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟
تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!
*
استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب میکردی؟
شیرین: هیچکدوم رو. همین انتخاب کردنهاست که همهچیز رو اینقدر وحشتناک کرده.
استنیس: بعضی وقتها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقتها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.
*
تیریون: مغلطهی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.
*
دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.
پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟
دنریس: اگه لازم باشه.
ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟
دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.
ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.
دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.
ـ پس هدفهای شما صحیح و هدفهای اونها اشتباهن؟ اونا نمیتونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟
تیریون: آفرین. خوب سخنرانی میکنی. ولی دلیل نمیشه که در اشتباه نباشی. با تجربهی من، اکثر آدمهایی که خوب حرف میزنن به اندازهی آدمهای کندذهن در اشتباهن.
*
جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمیکنیم. میدونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.
*
بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیتهای سریال.
موقعیت و حرفهای تیریین توی صحنهی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همهی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسهی تیترخوانیها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا اینجا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنیای برای قصهای که قهرمانان و شخصیتهای محبوب یا مهم و اصلیاش را به راحتی آبِ خوردن میکشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.
خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیتهایی که دوستشان دارم.
* امیرحسین منتظریفر
1
تیریِین لنیستر: مرگ خیلی خستهکننده هست. مخصوصا الان که این همه چیزهای هیجانانگیز توی دنیا هست.
2
سِر داوس سیورث: خیلی دوست داشتم یک خدا داشتم، واقعا میگم! من نمیخوام تو رو دست بندازم ولی آدمهایی رو دیدم که برای هر خدایی که وجود داره دعا میکنن؛ برای باد، برای بارون، برای خونه، ولی هیچکدوم به درد نمیخورن.
پسر: ولی تو همیشه می اومدی خونه.
سِر داوس سیورث: من که دعا نمی کردم
پسر: ولی من می کردم
3
لرد تیریِین: اون دنبال نقطه ضعف از من می گرده. نباید در مورد تو بدونه!
شِی: من نقطه ضعف تو هستم؟
لرد تیریِین: این یه تعریف بود، بانوی من.
شِی: چطور نقطه ضعف بودن یه تعریفه؟
لرد تیریِین: زبان بعضی وقتها قاصره.
4
قدرتی جایی پابرجا میمونه، که مردم باور داشته باشن که پابرجا میمونه.
5
راب استارک: اون پسر خوششانس بود که تو اینجا بودی.
تالیسا: بدشانسیش این بود که «تو» اینجا بودی.
6
به هیچکس اعتماد نکن. اینجوری زندگی امن تره.
7
سرسی: هر چی آدمهای بیشتری رو دوست داشته باشی، آدم ضعیفتری میشی. براشون کارهایی رو میکنی که نباید بکنی. کارهای احمقانه میکنی تا خوشحالشون کنی. تا امنیتشون رو حفظ کنی. هیچکس رو جز بچههات دوست نداشته باش. در این یک مورد یک مادر حق انتخابی نداره.
*
هر چه فصل اول Game of Thrones به نظرم معمولی (در مقابل آن همه تعریفی که از آن میشود) بود، فصل دوم را دوست داشتم. شاید به خاطر اینکه این بار میدانستم سطح انتظارم باید چه باشد و میدانستم باید ذهنم در چه فضایی باشم. شاید هم واقعا فصل دوم فارغ از آن تعریف اولیه فضا و مکان و شخصیتها، واقعا بهتر از فصل اول شده بود. در مورد این سریال خیلی خیلی خیلی حرف دارم. دیروز بعد از بازگشت از یک پیادهروی لذتبخش از تجریش تا ونک (چقدر دلم تنگ شده بود برای پیاده رفتنِ این مسیر)، نشستم و شش قسمت باقیمانده از فصل دوم (بقیهاش را شب قبلش، بعد از برگشتن از شرکت دیده بودم) تماشا کردم.
*
پ. ن.: یونیک، من هم نوشتن توی دریملند را دوستتر داشتم. حتا نوع نوشتنم هم آنجا فرق داشت. راحتتر بودم و بیتکلفتر و صمیمیتر. بیشتر خودم بودم. دلبسته بودم به آنجا. ولی... اتفاقاتی که سال قبل، نه یک بار، که دو بار برای بلاگفا افتاد، من را مجبور به مهاجرت کرد. کم کم دارم به اینجا هم عادت میکنم. ولی نه مثل بلاگفا...
پ. ن.2: تولدت مبارک رفیق. دلم میخواست به شیوهی خودم تولدت را تبریک بگویم.
ولی حیف که واقعا دور شدم از...
فقط با قبول کردنِ اینکه چه هستیم، میتوانیم چیزی را که میخواهیم به دست آوریم.
لرد بیلیش
Game of Thrones – Season 1
پ. ن.: فصل اول را تمام کردم و رفتم سراغ فصل اول True Detective.
بالاخره بعد از مدتها خست به خرج دادن و صرفهجویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازهی اینبار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس میکنم.
و البته میدانم که تا مدتها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.
سندروم فرندز؟ اینکه توی بیشتر موقعیتها و اتفاقها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشیهایش، به همهجا و همهچیز و همهی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر اینکه دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیدهاند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربهی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذراندهاند، و میفهمند که تو چه میگویی و در مورد چه حرف میزنی و به چه میخندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکیست!
* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصلهی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)