شور شاید همین باشد
1
از همهی شیوههای پرورش عشق، از همهی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترینها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا میگیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل میبازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق مییابد که ـ هنگامیکه از او محرومیم ـ به جای جستجوی خوشیهایی که لطف او به ما ارزانی میداشت، یکباره نیازی بیتابانه به خود آن کس حس میکنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار میکنند ـ نیاز بیمعنی و دردناک تصاحب او.
+ در جستجوی زمان ازدسترفته – پروست
2
احتمالا این احساس همهگیر است. احساسِ ناراحتکنندهی وقتی که توی یک اثر ادبی، آن کسی که به منِ خواننده نزدیکتر است، دارد درگیرِ عشق به کسی میشود که نباید، درگیرِ آدمی اشتباهی. و البته، در این یکی، از پیش، از همان اولین مراحلِ دیدار، به دلیلِ آگاهیای که جهانِ اثر به ما داده است، میدانیم که این احساس شکل خواهد گرفت و به کجا خواهد انجامید. و جالب اینکه، آنقدر خوب مراحلِ دگرگونی این احساس، از بیتفاوتی و نپسندیدن، به عشق (یا احساس عاشقی، که گاهی فریبمان میدهد با نمایاندنِ خودش به شکل عشق) شرح داده شدهاست که در عینِ دلسوزی برای این طرفِ ماجرا، درکش هم میکنی.
3
داشتم فکر میکردم که این وصلهای اشتباهی توی ادبیات کم اتفاق نیفتادهاند. بعد حواسم رفت به این که مثلا عشقِ دارسی به الیزابت هم، از منظری دیگر، میتوانست اشتباهی باشد، و آن چیزی که جلوی اشتباهی به نظر رسیدنش را میگیرد، زاویهی نگاهِ ماست که از این سمتِ ماجرا شاهدِ آنیم (و یادمان نرود که آنطرفِ ماجرا، مردیست که از همان ابتدا به اشتباهی بودنِ این احساس اندیشیده و از تمامِ نگرانیها عبور کرده است) و خودِ الیزابت که بیتوجه به طبقه و خانوادهای که در آن زندگی میکند، صادق است و باهوش و مهمتر از آن اهلِ اندیشه و نه سبکسر. و البته که الیزابت، ربطی به اودت ندارد. و بعد یکهو، دلم خواست، غرور و تعصب را تماشا کنم دوباره. هر چند خیلی وقتها چیزی پیش میآید که دلم میخواهد تماشایش کنم، و نمیکنم.
4
وانگهی، بیآنکه خود بداند، این اطمینان که اودت منتظرش بود، که در جای دیگری با دیگران نبود، که او بدون دیدنش به خانه برنمیگشت، دلشورهی فراموششده اما همیشه آمادهی سربرآوردنِ آن شبی را که اودت در خانهی وردورنها نبود آرام میکرد، و این آرامش اکنون چنان خوش بود که میشد آن را خوشبختی دانست. شاید اهمیتی که اودت برای او یافته بود از همین دلشوره میآمد. آدمها معمولا چنان برای ما بیاهمیتاند که، وقتی بدینگونه رنج و شادیمان را به یکی از ایشان وابسته میکنیم، میپنداریم که او از کائنات دیگری است، در هالهای از شعر میزید، زندگی ما را به گسترهای آکنده از هیجان بدل میکند که در آن بیش و کم به ما نزدیک میشود. سوان نمیتوانست بی دلشوره به این بیاندیشد که در سالهایی که میآمد اودت برای او چه حالی مییافت.
+ جستجو - پروست
5
آنقدر نزدیک شدهام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را...
+ عباس صفاری