سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

واقعیت رویای من است *

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۲ ق.ظ

فرانک مجیدی، در وب‌سایت «یک پزشک» نوشته:

اما پدیده‌ی سریال شهرزاد، دوست‌داشتنی‌ترین سوپراستار سینمای ایران است، جناب آقای «سید شهاب‌الدین حسینی».

می‌توانم ساعت‌ها درباره‌ی بازیِ بی‌نظیر آقای حسینی در این سریال حرف بزنم، بی‌ آن‌که باز توانسته باشم حق مطلب را ادا کنم. شهاب حسینی را که از «قباد» بگیریم، هیچ چیز دوست‌داشتنی‌ای در او نمی‌ماند و خیلی وقت‌ها حتی عصبی‌ات می‌کند. اما وقتی شهاب حسینی قباد می‌شود، انگار آرمان و آرزوهای دور و دراز عشق شهرزاد و فرهاد، مسئله‌ای پیش‌وپاافتاده است. قبل از نمایش قسمت ۶ به برادرم گفتم حدس می‌زنم در صحنه‌ی عروسی، به محض اینکه قباد، شهرزاد را ببیند، عاشقش می‌شود. اگر قرار باشد این‌قدر کلیشه‌ای و هندی شود، دیگر بقیه سریال را تماشا نمی‌کنم. همین اتفاق افتاد. ولی در آن صحنه، آن قدر بازی صورت شهاب حسینی بی‌نظیر بود که فکر می کنم حدود ۲۰ بار پشت سرِ هم آن صحنه را عقب بردم و از نو تماشا کردم. می‌دانستم ایشان بازیگر فوق‌العاده‌ای هستند، اما فکرش را هم نمی‌کردم که این‌قدر! و از آن به بعد، عادلانه بود که نام سریال به «قباد» تغییر یابد، چرا که اغلب مخاطبان، همه تن چشم می‌شدند و خیره به دنبال سکانس شروع بازیِ آقای حسینی بودند و هستند. این شهاب حسینی را با شهاب حسینیِ «پس از باران» و «پلیس جوان» مقایسه می‌کنم و تنها شباهت نام بین‌شان می‌یابم. این شهاب حسینی را باید با «سوپر استار» و «حوض نقاشی» مقایسه کرد و برای ستاره بودن‌ش و تعریف ظریف‌ش از نقش قباد و همه‌ی نقش‌های زیبایی که فقط اوست که می‌تواند آن‌جور بازی‌ش کند، کلاه از سر برداشت!

 

*

به میترا گفتم: نمی‎دانی چقدر سخته برگشتن به قصهای که حتا از فکر کردن به آدم‎هایش دست برداشته‎ای. چقدر سخته ادامه دادنِ قصه‎ای که ذهنت هم رهایش کرده...

البته که بعد چیزهایی به من گفت که متاثرم کرد و فکر کردم فردا، فردا به به‎زودی ادامه دادنش فکر می‎کنم! (شیوه‎ی اسکارلت اوهارای درون‎مان که هی فکر کردن به همه‎چیز را به آینده‎ی نزدیک حواله می‎کند و بارش را از اکنون برمی‎دارد). اما واقعیت این است که از شاید... و آدم‎هایش فاصله گرفته‎ام و برگشتن به این قصه، در شرایط فعلی برایم سخت است. نه که ناممکن باشد، ولی سخت است. هر وقت قصه را ادامه دادم، حتما همین‎جا اطلاع‎رسانی خواهم کرد.

تنها کاری که در حال حاضر می‎توانم انجام دهم، این است که اگر دوست داشته باشید، اسمِ ترانه‎ای را که سال گذشته (یا سال قبل‎ترش) گفته بودم انگار کاملا متعلق به صحنه‎ی پایانِ شاید... هست ولی نامش را نبرده بودم، بگویم. و فکر می‎کنم شنیدن این ترانه (که به احتمال زیاد همه‎تان آن را شنیده‎اید) نشان بدهد که آخرِ قراردادیِ این قصه چه خواهد شد (قبلا گفته بودم که به نظر من، هیچ کدام از پایان‎های قراردادی، پایان واقعی نیستند. به خاطر تمام اتفاقاتی که بعد از نقطه‎ی پایان ممکن است بیفتند... تنها مرگ است که شاید...). انتخاب با شماست. اگر که دوست دارید پایان قصه را بخوانید، باید کمی بیشتر صبر کنید. یک روز برای این قصه نقطه‎ی پایان خواهم گذاشت. ولی فکر نمی‎کنم این روز خیلی نزدیک باشد.

 

*

 

شهرزاد: گاهی آدم توی جنگ با خودش باید اونقدر پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش، اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری... یه امیدی... یه جراتی جرقه میزنه...

 

*


آنانی که در عالم بیداری خیالپردازی میکنند از هزاران چیزی آگاهند که دور از دسترس کسانیست که تنها در دنیای خواب رویا میبینند.

 
ادگار آلنپو


* بیژن نجدی


 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۸

نظرات (۱۱)

برای من که گریه های پست اخر شاید ... رو به تو بدهکارم 
منتظر ماندن برای رجعت دوباره ی تو به شاید ... انتخاب بهتری است .
هزار سال است با شنیدن ترانه گریه نکرده ام رفیق .
به شاید ... برمیگردی .
وقتی خرداد اینقدرنزدیک است .
شاید ... کادوی روز تولدت بود به خودت؟!!!

پاسخ:
چرا فکر می‎کنی پست آخر شاید... اشک گریه خواهد داشت آخه؟!
اتفاقا پست آخر، کلی هم سرخوش تشریف دارند! (می‎دونم که تشریف دارند فعلِ سرخوش نیست!)

به شاید... که برخواهم گشت. الان مسئله زمانه!

خردادمون صبوحا... :)

آره! چه خوب یادته که یک چیزی در مورد شاید...، کادوی تولدم بود به خودم... البته خود شاید... نبود. چیزی بود که الان دیگه از نیست... :(
سلام لیلى جان :) 
امیدوارم خوب و خوش باشى و به فکر ما خوانندگان داستان زیبات ... همونطور که همیشه گفتم شاید یکى از دوست داشتنى ترین و معرکه ترین داستانهاى نودوهشتیها براى من بوده و هست ... مخصوصا براى منى که عاشق این سبک داستانها هستم و چقدر کم هستن داستاهایی به این سبک .... همیشه ترسم این بوده که بنا به دلایلى این داستان نصفه بمونه یا من نتونم تا پایانش بخونم ... از بخت بد من اون سایتى که منو با این داستان آشنا کرد بسته شد و حالا هم که وبلاگ نویسنده رو با چه کاراگاه بازى پیدا کردم این مطلب رو خوندم و حقیقتا ناراحت شدم ... امیدوارم هر چه زودتر بتونى به داستان و شخصیتهاى دوست داشتنیت برگردى تا دل ما شایدى ها رو شاد کنى ... به امید اون روز و روزى که قادر باشم پایان داستان زیبات رو بخونم . امیدوارم که داستان با وصال عزیزام به پایان برسه تا منم با خیال راحت پى زندگیم برم ;)
پاسخ:
سلام عزیزم :)

لطف داری. :)
به فکر شماهایی که هنوز هستید، هستم. و حتما توی اولین فرصت برمی‎گردونم خودم رو به قصه و به آدم‎های قصه.
چه کارآگاه بازی‎ای؟! :))
نمی‎خواستم ناراحتتون کنم. فقط احساس کردم لازمه صداقت داشته باشم توی این مقطع.
سعی می‎کنم برگشتم به قصه طول نکشه. قول می‎دم.

*
پست اخر خالکوبی یادته اومدم خصوصی کلی گریه نوشته ، نوشتم . بعد گفتم پست اخر شاید ... میرم واسه دنیا گریه می کنم .شما فرمودی باید بیای واسه خودم گریه کنی ؟

نشون به اون نشون رفیق که من پست اخر اشک وداع خواهم ریخت حتی اگه قراره تو با تور شاید ... ببریمون بهشت !
پاسخ:
یادمه صبوحا...
یادمه...
چقدر اون روزها دور به نظر می‎رسن! :|

بله! یادمه که من حسودیم شد که بری گریه‎ی شاید... رو پیش دنیا...

شاید... که تموم بشه، ذهنم آزاد و رها می‎شه و می‎رم سراغ قصه‎ای که خیلی قبل‎تر از شاید... قرار بود نوشته بشه. قصه‎ی شیوا... احتمالا به قرن چهاردهم خورشیدی قحط نمی‎ده! :))


تور بهشت :)

سلام , 
تیر ماه 93 بود که شروع کردم به خوندن " شاید... " و از همون ابتدا حس خوبی گرفتم ازش. 
سادگی خاصی داشت که عجیب به دل می نشست. 

وقتی فهمیدم با دو راوی طرفیم تردید داشتم برای خوندن , می ترسیدم نتونم ارتباط برقرار کنم ولی بعد که پیش رفتم به خودم اومدم و دیدم چه راحت میشم " سارا " با استرس های یه دختر راهی شهری جدید با زندگی جدید و چه راحت میشم " لیلی " با اون همه حرص و بغض از اجبار ها و پر از اندیشه ی رهایی...

الان که بهش فکر می کنم دلم تنگ میشه برای اون تابستون ، اون ماه رمضون و بعد از ظهرهایی که با " شاید... " خوندن می گذشت و چه خوش می گذشت. 

تنها چیزی که من و به اون سایت وصل می کرد همون چند تا رمانی بود که می خوندم اما وقتی بسته شد فقط برای از دست دادن " شاید... " غصه خوردم. یه وقت هایی هوس بعضی پست ها رو می کردم و می رفتم همونا رو می خوندم و دوباره مثل بار اول لذت می بردم که اون هم از دست رفت...

من واقعا ممنونم برای اون همه حس و حال خوب که آفریننده اش شما بودید. ❤
امیدوارم همیشه خوب باشید و با ذهنی آروم و بی دغدغه برامون " شاید... " بنویسید.

تا هر وقت که باشه صبر می کنم برای خوندن " شاید... " . فقط کاش گه گاهی بعضی از همون قدیمی ها بذارید برای رفع دلتنگی.مثل همون پست اردیبهشتی ...


پاسخ:
سلام (الان نمی‎دونم کدوم زهرا هستی! هی می‎گم نشونی بدین خب!)


لطف داری عزیزم. خیلی حس خوبی بهم دست می‎ده، وقتی می‎فهمم این قصه به کسی حس خوب بخشیده و این‎طور دوستش داشته. :)

خوبه که با فکر دخترهای ما می‎رفتی افطار :))

سعی می‎کنم زودتر برگردم به شاید... به خاطر شماها.

هر وقت دلتون تنگ شد برای هر پستی، بهم بگید همین جا، حتما می‎ذارمش.


شبی صدبار از جملات گهربار میترا رونویسی کن، بلکه اثر کنه ! (استیکر گربه ی تو دل بروی نازنینم + اموتیکونِ عینک دودی ! )
پاسخ:
:)))

نیاز به رونویسی نیست! خودت هی خشن می‎شی و دعوام می‎کنی!

استیکر ایشه!
خواستم بگم اسم ترانه چیه
اما دیدم نوشتی پایان شاید... سر خوش تشریف دارد
همین بس است
کنجکاوی ذاتی رو میزاریم توی جعبه و درش رو قفل میزنیم:)
تجربه ثابت کرده وقتی برمیگردی خوب برمیگردی ، مثلا در حد دو سه خط برنمیگردی.
ما منتظر میمانیم عزیز جان؛))
پاسخ:
شهرزاد :)
منم از این کنجکاوی‎های ذاتی دارم! در حد اول از همه خوندنِ آخر رمان‎های عاشقونه! :))

ولی فعلا که مخالف‎ها بیشتر از تعداد موافقا هستن که خودت تنهایی هستی. :)

بله! معمولا وقتی برمی‎گشتم دختر خوبی می‎شدم! :))
نشونی ندارم که بذارم :))
خاموش می خوندم .
راستی در مورد اون ترانه هم که گفتید اگه این قدر پایان و لو میده به نظرم نگید که غافلگیر شیم آخرش.
 هر چند که من خودم به چند پایان محتمل فکر کردم. اما خب... همه ش حدس و گمانه.
باز هم هر طور خودتون صلاح می دونید.  ^_^
پاسخ:
:)
اگه تمایل اکثریت این باشه که نگذارم، که تا حالا همین بوده، نمی‎گذارمش.
البته نمی‎دونم واقعا چقدر پایان قصه رو مشخص می‎کنه.

از شنیدن حدس و گمان‎های شما استقبال می‎کنم! :)


یه سری کارها رو نباید دنبال نقصشون گشت یا با هربار دیدن تحلیل ساختاری کرد . فقط دیدن و لذت بردن .شهرزاد, به قول انگلیسی ها شده (comfort food) ما , مثل (Chicken soup) -یا در مورد من ماکارونی ;) - ...شهرزاد من رو یاد بامداد خمار میندازه.کتاب محبوبم نیست ولی دوره مهمی از زندگیم با این کتاب پیوند خورده و هر بار نگاه بهش در قفسه کتاب ها اون نوستالژی رو برام زنده میکنه. 
شهرزاد دوباره اعضای یک خانواده رو در کنار هم  پای تلویزیون کشیده و من چیزی پیدا کردم که بتونم با مادرم ببینم , یه لذت مشترک خوب ...
- این نوستالژی و لذت شامل , لیلا , پدر سالار , گلنار , زی زی گولو _قصه های تا به تا - شهر موش ها , دنیای شیرین , دنیای شیرین دریا , خانه سبز , سمندون , آژانس دوستی پس از باران , شب دهم و ... هم هست.
- میشه شاید تموم نشه!بدون نقطه پایان... 

پاسخ:
و در پناه تو! :) البته شاید کوچک‎تر از اون باشی که درپناه تو رو یادت بیاد.
البته چیزهای دیگه‎ای رو هم می‎شه به این لیست اضافه کرد.

من شهرزاد رو دوست داشتم. با وجود همه‎ی نقص‎هاش. در واقع حسن‎های شهرزاد خیلی بیشتر از نقص‎هاش بود. و بزرگ‎ترین حسنش همین دور هم جمع شدن خونواده برای تماشای اون بود. نه فقط جمع شدن خانواده... مدت‎ها بود که این حرف زدنِ توی جمع‎ها در مورد سریال‎های ایرانی اتفاق نمی‏‎افتاد. این دنبال کردن همگانی... که به جای صحبت از شخصیت‎های سریال‎های ترکی، می‎دیدی که حرف از شهرزاد و قباد و فرهاد هست... و...

این تماشای همگانی شهرزاد، تجربه‎ی لذت‎بخشی بود، بعد از مدت‎ها. دلمون تنگ شده بود برای دوست داشتن‎های مشترک... برای حرف‎های مشترک... برای...

***
احتمالا می‎شه! :))

و در پناه تو! :) ... تمام نفرتی که از کاراکتر بی خود و بی دست و پای رامین پرچمی داشتم , سه برابرش عشق شد به پارسا پیروزفر 3> این پروسه ادامه داشت - و داره - تا در قلب من , سفر سبز , پری , شیدا  , اشک سرما , مهمان مامان , اینجا بدون من و کلی اسم دیگه که خاطرم نیست .
- چه خوب که میشه :))))

پاسخ:
پارسا پیروزفر! عشق من بود توی اون سریال و موند تا...

وقت تماشای اسب حیوان نجیبی‎ست توی پردیس ملت، یه جا که نشستن و اون داره حسرت‎هاش حرف می‎زنه، یهو فکر کردم چقدر داره شکسته می‎شه و چقدر راه اومده از اون پسر جوون خوشگل چشم‌رنگیِ جذاب با «رفیق» گفتن‎هاش توی در پناه تو... رفیقی که... رفیق نیست، نارفیقه...
و بعد فکر کردم چقدر توی این سال‎ها، از موج دور بوده، از حاشیه دور بوده... چقدر خوب و آروم راه خودش رو رفته، بدون غرق شدن... بدشدن...

*
:))
سلام لیلی عزیز
خیلی خوشحالم که اینجا را پیدا کردم بالاخره شاید دوست داشتنی ترین داستان 98یا بود برای من و جالب بود با همه آرام بخش بودن و دوست داشتنی بودن نگران دیر آپ شدنش نبودم چون روال داستان قرار هیجان نداشت روال یک زندگی بود و جالب اینکه چقدر جملاتی که با شاید شروع میشد جذاب و دلچسب بود 
ممنون که ما را شریک هدیه تولدتان کردین فقط لطفل لطفا ادامه بدین 
قلمتون مانا
پاسخ:
سلام فیروزه خانم (هی می‎گم آدرس بدین خب! کدوم فیروزه آخه؟! :)) )

مرسی. خوشحالم که شاید... رو دوست داشتین. :) و خوشحالم که اکثر قریب به اتفاق خواننده‎های شاید... مشکلی با دیر آپ شدنش نداشتن.
جملاتی که با شاید شروع می‎شد یعنی کدوما؟

وای! چه همه یادشونه که یه ربطی هم به کادو تولدم داشت! :)))
ولی این کادو تولدم نبودا. صفحه‎ی نقد شاید... کادو تولدم بود که متاسفانه همه‎ش برباد رفت :| :( همه‎ی همه‎ش! :((

حتما، حتما، حتما، ادامه می‎دم.

مرسی :)
سلام لیلی جان
از دوستان مشترک آدرس وبلاگت رو گرفتم به امید اینکه شاید رو در خونه خودت ادامه داده باشی اما ظاهرا از خود آدمهای شاید اومدی بیرون و نمیتونی فعلا باهاشون زندگی کنی .ظاهرا موافقان اعلام آهنگ در اقلیت هستند و متاسفانه خیالم برای دریافت حسم از پایان داستان  راحت نشد._البته بذار به پای عجول بودنم من اول آخر رمان ها رو میخونم_
به هر حال خوشحالم که به خونه ات سرزدم و دوباره پیدات کردم 
پاسخ:
سلام
خوبی عزیزم؟
آره. فعلا دور شدم از شاید... و آدم‎هاش. البته که امیدوارم برگشتم به شاید... خیلی زود اتفاق بیفته.

نگران نباش. شاید یک پست گذاشتم برای اون‎هایی که دلشون می‎خواد ترانه‎ی پایانی رو بدونن. اگرنه، حتما یه جوری تقلب می‎رسونم بهت! :))

منم خوشحالم که حرف زدیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی