سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Friends» ثبت شده است

در آخرین ساعتِ بیست‌وپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپ‌تاپم را باز کنم. چقدر لپ‌تاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانه‌ی خودِ آدم، عزیز و دوست‌داشتنی‌ست.

از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیلی چیزها بنویسم. ولی وقتی که لپ‌تاپم در دسترس نباشد، عملا حتا نوشتنم هم نمی‌آید. با این لپ‌تاپِ قدیمی که چشم‌بسته هم نقطه به نقطه‌ی کیبوردش را حفظِ حفظم، با این یارِ دوست‌داشتنی که چه چیزها که ننوشته‌ام، جور دیگری دوستم. عملا شرطِ لازمم هست برای نوشتن. یکی از چیزهایی که قرار بود در موردش بنویسم، سریال‌هایی بود که در حالِ تماشایشان هستم. خب، خیلی چیزها وقتی در لحظه نوشته نشوند، کلا هیچ‌وقت دیگری نوشته نمی‌شوند. پس بگذارید خیلی کوتاه در موردشان بنویسم و از حالا به بعد، اگر چیزی پیش آمد، همان وقت بنویسم.

در حال تماشای این سریال‌ها هستم:

The Big Bang Theory که البته تا حالا که بعد از سه چهار ماه ناخنک‎زن‌طور پیش آمده‌ام و به ابتدای سیزن سوم رسیده‌ام، نتوانسته با فرندز عزیز رقابت کند. ولی خب، جای خودش را پیدا کرده است برای دقایقی حال خوب کردن. کوتاه هم هست و مناسب برای همین منظور. بعد از فرندز، برای دقایقی خندیدن و خوب بودن، توصیه می‌شود. البته این‌جا هم آدم‌های خاص خودش را دارد. شخصیت محبوبِ من در این سریال، راج هست! که البته، این کجا و محبوب‌های فرندز کجا. البته باید به این‌ها هم فرصت داد. مقایسه‌ بعد از دو سیزن‌وخرده‌ای در مقابل ده سیزن منصفانه نیست.

Grey’s Anatomy، این یکی را اما به سرعت به ابتدای سیزن سوم رسانده‌ام. دوستش دارم. برای من که سال‌ها قبل سریال پرستاران (با عنوان اصلی All Saints) را که از شبکه اول پخش می‌شد دوست داشتم، این یکی خیلی جذاب‌تر و دیدنی‌تر است و البته لازم نیست برای فهمیدن داستانِ واقعی به هوش و احساست مراجعه کنی و تازه بعدترها بفهمی که علی‌رغم تمامِ تلاشت برای کشف، چه داستان‌های کاملا متفاوتی را از تلویزیون تماشا کرده‌ای! پخش گریز آناتومی از سال 2005 شروع شده و تا همین حالا هم ادامه دارد (در سیزن چهاردهم). فعلا تصمیم دارم پنج سیزن اولش را حتما ببینم. تا بعد چه پیش آید.

Twin Peaks، برای شروعِ تماشای این یکی خیلی هیجان داشتم و بالاخره بعد از تعطیلات نوروز شروعش کردم. در واقع عمده‌ی هیجان من برای سیزن سوم این سریالِ دیوید لینچ هست که سال 2017 پخش شد. فعلا ابتدای سیزن دوم هستم که سال 1991 پخش شده است. بعد از اتمام این فصل، یک فیلم سینمایی هم دارد و بعد سیزن سوم، بعد از 25 سال فاصله.

Babylon Berlin، انتهای سیزن اول این سریال آلمانی سال 2017 هستم. فضا، از آن فضاهاست که تماشا و خواندن درباره‌اش را دوست دارم. در مورد برلین، ده سال پیش از جنگ‌جهانی دوم. برلینِ درگیر آشوب و کمونیست‌ها و در حال زایش نازیسم و درگیری بین روس‌های طرفدار استالین و تروتسکی و...


اگر پیش آمد در موردشان بیشتر خواهم نوشت.


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۴
لیلی




P.S. I've said that "Listen", too! Probably, I hear, too! :D
Who knows that "Listen"?


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۰
لیلی

Joey: Hey, Phoebe, I asked you, and you said it was okay.

Phoebe: Well, maybe now it’s not okay.

Joey: Okay. Well, maybe now I’m not okay with it not being okay.

Phoebe: Okay.

 

+ Friends


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۸
لیلی

You know it. You just don’t know you know it.

 

+ Friends


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۷
لیلی

So no one told you life was gonna be this way

Your job's a joke, you're broke, your love life's D.O.A.

It's like you're always stuck in second gear

When it hasn't been your day, your week, your month, or even your year, but

I'll be there for you

(When the rain starts to pour)

I'll be there for you

(Like I've been there before)

I'll be there for you

('Cause you're there for me too)

 

+ I'll be there for you - Friends

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
لیلی

یک جایی هست توی فرندز که وسط یکی از آن گفتگوهای شادِ دورهمی‎شان، یکی از دخترها لو می‎دهد (و فرندز چقدر سرشار است از این چیزهایی که یکی دیگر لو می‎دهد، ناخواسته، بدون ذره‎ای بدطینتی یا شیطنت، که کلا بدطینتی توی این رابطه‎ی شش‎نفره جایی نداشته هیچ‎وقت) که آن شب اولی که ماجرای چندلر و مونیکا توی اتاق مشترکِ چندلر و جوئی توی آن هتل لندنی شروع شد، همان شب عروسی دومِ نافرجامِ راس، مونیکا در واقع برای بودن با جوئی به آن اتاق پاگذاشته، نه چندلر. و یک شوخی تقدیر، یک نبودنِ ساده‎ی جوئی، موجب شده که توی همان لحظه‎ی عدمِ او، چندلری که اصلا توی محاسبات و فکر مونیکا جایی نداشته، یکدفعه تبدیل به یک آلترناتیو شود برای آن حالِ بدِ مونیکا و...

حال چندلر، وقتی که تا این‎جای رابطه با مونیکا پیش رفته، وقتی که تمام زندگی‎اش را برپایه‎ی بودن و دوست‎داشتنِ مونیکا بنا کرده، سردرگمی و بهت و شوکه‎شدنش، وقتی که می‎فهمد که چقدر، چقدر، چقدر شوخی شوخی و اشتباهی این رابطه آغاز شده... آن‎جا...

چقدر زندگی همه‎ی ماها سرشار است از این شوخی‎ها... از این اتفاقات... از این عدمِ هماهنگی‎های زمانی و مکانی... از این... و چقدر گاهی، خوب هستند این شوخی‎ها... و گاهی چقدر تلخ‎اند...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۶
لیلی


راس: هی ایمی.

ریچل: ایمی، راس رو یادته؟

ایمی: نه راستش. (رو به راس) ولی خیلی باحال‎تر از اون پخمه‎ای هستی که قبلا باهاش قرار می‎ذاشت.

راس: اون من بودم.

ایمی: نه. یه بابای عجیب و غریبی بود که تو دبیرستان بدجور از ریچ خوشش می‎اومد... نزدیکِ... مثلا از کلاس نهم.

راس: هنوزم منم.

ایمی: نه. دربارهی تو حرف نمیزنم. (رو به ریچل) داداشِ اون دوست چاقت بود که موهای مسخرهای داشت...

راس: خب ایمی، میخوام از هدر رفتنِ وقتت جلوگیری کنم. باشه؟ همه‎ش منم!


+

بعدانوشت: به بیتا...

من همهی قسمتهاش رو دوست داشتم. فلاشبک و غیر فلاشبک!

دعواها و آشتیهاشون... و از همه بیشتر رفاقتهاشون... جنس رفاقتهاشون...

و جنسِ دوستداشتنها و عاشقیهاشون... حتا اگر مثل دوست داشتنِ راس و ریچل، اینقدر با صبر و حوصله و حرصِ همه رو درآر باشه! اینقدر بکنند از هم و برن و همهی شانسها و آدمهای دیگه رو امتحان کنند و این‎قدر بی‎تفاوت باشند نسبت به بودنِ خودشون یا اون یکی با کس دیگه‎ای، و آخر از همه، باز هم برگردند به همون احساسی که از نوجوانی پا گرفته بود و در طول سال‎ها، شکل عوض کرد و... ولی ماند و از بین نرفت.

که ببینند با هیچکسِ دیگه‎ای نمیشه، اگرچه بارها از دیگری ناامید شدند، و از شکل و تداوم رابطه‎ی مشترکشون. از شدنش. از کار کردنش. اگرچه صبورانه، توی همهی این سالها، طرفِ مقابل رو با آدمهای مختلف و توی رابطههای مختلف دیدند. اگرچه امیدوارانه سعی کردند رابطه‎های دیگه‎ای شکل بدهند. اگرچه حتا، توی کلیسایی توی یک قارهی دیگه، نشستند و با ناامیدی، مراسمِ ازدواجِ اون یکی رو تماشا کردند به امیدِ نشدنش... اتفاق نیفتادنش... اگرچه سعی کردند منطقی باشند و دل بکنند از داشتنِ کسی که با همه‎ی وجود دلشون می‎خواست... اگرچه یک‎بار تا خودِ همسر بودن پیش رفتند و همون منطقِ کور باعث شد با وجودِ همه‎چیز از هم بگذرند... اگرچه پدر و مادرِ یک فرزند مشترک شدند، بدون با هم بودن... و باز دل بریدند... اگرچه...



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۱
لیلی

بالاخره بعد از مدت‎ها خست به خرج دادن و صرفه‎جویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازه‎ی این‎بار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس می‎کنم.

و البته می‎دانم که تا مدت‎ها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.

سندروم فرندز؟ این‎که توی بیشتر موقعیت‎ها و اتفاق‎ها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشی‎هایش، به همه‎جا و همه‎چیز و همه‎ی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر این‎که دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیده‎اند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربه‎ی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذرانده‎اند، و می‎فهمند که تو چه می‎گویی و در مورد چه حرف می‎زنی و به چه می‎خندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکی‎ست!


* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصله‎ی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۰
لیلی


گانتر: تو چیزی نمی‎خوای؟

جویی: میدونی من چی میخوام؟ خیلی چیزها میخوام. میخوام تو روز ولنتاین با زنی باشم که دوستش دارم. و میخوام اونم دوستم داشته باشه. و میخوام یک دقیقه از دستِ این درد جون به لبرسون راحت بشم ولی میدونم نمیشه.

گانتر: پیراشکی قرمز داریم.

جویی: باشه.



پ. ن.: حتا وقتی که عاشق می‎شود هم، جویی‎طور عاشق می‎شود...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۲
لیلی



+ دلم یک رفیق به بامعرفتی، مهربونی، سادگی، صداقت، خوبی... و باحالی جویی می‎خواد!




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۳
لیلی

شک ندارم که پای یکی از قوانین ناشناخته‎ی فیزیک در میان است که آخر هفته، این‎قدر سریع و مثل یک پلک برهم گذاشتن می‎گذرد. شک ندارم. قانونی که فقط منتظر است که یکی کشف و به نام خودش ثبتش کند. قانونی موذی و بدجنس...

*

بی‎تا... بالاخره همان‎طور که به تو قول داده بودم، در مورد فرندز نوشتم. البته، اصلا آن‎چیزی نشد که می‎خواستم. ولی مهم این است که شروع کردم و حتما، حتما، حتما، ادامه‎اش خواهم داد. چقدر حرف خواهیم زد در مورد فرندز، وقتی‎که کمی از این شلوغی‎ها فارغ شدی... و من هم بعد از آن وقفه‎ی ده‎‎ساله، دوباره تماشایش کرده‎ام.


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۳
لیلی