من به سرزمین دلتنگی تو تبعیدم
94/06/11
دیروز یکشنبه بعدازظهر با غزاله گذشت. رفتیم به باغ لوکزامبورگ. او درسهای امتحانش و بیشتر فرانسه را میخواند و من کتابم را Du côté de chez Swann (بعد از چهار پنج سال دورخیز بالاخره شروع کردم). گفته بودم که غزاله برایم عیدی بخرد. فعلا حیرتزدهام. از وقتی کارِ «اجتماع و ادبیات» (؟) داشت به آخر میرسید و سبک میشد کتاب را دست گرفتم و صفحه به صفحه با تعجب و تحسین جلو میروم...
94/06/19
غروب یکشنبه است. امروز با پروست گذشت. سرگذشت Swan را برایم تعریف میکرد که چهجوری از عشق Odette ذلیل و بیچاره شده بود. دلم به شدت برای این آدمِ ازدسترفته و غمگین میسوخت. از بس پروست خوب تعریف میکند. در نوع خودش انگار بینظیر است و کسی به گردش نمیرسد. شگرد عجیبی دارد. بعد از صفحهها و فصلها ناگهان برمیگردد. بوئی، کلامی، تصویری، اشارهای را به یاد میآورد، گذشته فعلیت مییابد و با حضور خود چگونگی زمان حال، ویژگی و خصلتِ «این زمان» را که در آن بهسر میبریم معین میکند. گذشته به زمان حال معنی میدهد.
(مثلا آخرهای فصل Un amour de Swann آنجا که در سالن Mme de Saint-Euvert سوناتِ Vinteuil نواخته میشود و یاد شبهای گذشته در سالن Verdurin و آغاز آشنایی با Odette و یاد خوش و دردناک آن زمانها در او بیدار میشود. گذشته حضوری پرتر و سرشارتر از اکنون دارد و بدین ترتیب زمانِ ازدسترفته انگار هرگز ازدسترفته نیست؛ از دست نمیرود، «چیزها» (هر چیز) پیوسته آن را بازمیگردانند، آنها یادآور و زندهکنندهی زمانِ نامیرا، روندهی همیشه بازآیندهاند.
امروزم در تنهایی با Swann گذشت، یعنی تنها نبود. با هم اول در کافهی Rostand و بعد در باغ لوکزامبورگ بودیم. از سرگذشت تلخش غصهام گرفت. روی صندلی خوابم برد. جای دنج و هوای خوبی بود. در پناه درختی که دوستانه شاخ و برگش را بالای سر و سایهاش را زیر پاهایم پهن کرده بود.
94/06/24
آخرهای Du côté de chez Swann هستم و گاه و بیگاه بیاختیار میگویم عجب! به طبیعتِ کشفنشده و بسیار متنوعی ـ به سرزمین رنگینِ روح ـ شباهت دارد.
94/06/26
امروز مطالعهی Du côté de chez Swann را تمام کردم و چه حظی کردم از خواندنِ آن؛ حظ و تحسین و شگفتی. از آن کتابهاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر 8 جلدی. شاهنامهایست، شاهنامهی عصر جدید.
+ شاهرخ مسکوب ـ روزها در راه