مدت زیادی گذشته از آخرین باری که داستانِ کوتاهی خواندم که دوستش داشته
باشم. تازه میخواستم به این قطعیت برسم که از داستانهای سلینجر، فقط آنها را که
مربوط به خانوادهی گلس هستند دوست دارم، که چند روز پیش، توی یکی از کتابخوانیهای
توی مسیرم، با این داستانِ کوتاه شانزده هفده صفحهای سلینجر مواجه شدم: برادران
واریونی.
خیلی دوستش داشتم. البته این داستان مربوط به اولین سالهای نویسندگی او
(1943) است و قطعا خامیهایی دارد. حرف فقط سر دوست داشتنش هست و به دل نشستن. یکی
هست توی این قصه که من را به یادِ کسی میاندازد... شاید شما را هم.
***
برای من و احتمالا هزاران نفرِ دیگر، قصهی برادرانِ بینظیرِ واریونی یکی از
غمبارترین و تمامنشدنیترین حکایتهای این قرن است.
*
او بلندقدترین، لاغرترین و افسردهترین پسری بود که در زندگیام دیده
بودم. هوشش محشر بود. چشمهای قهوهای براقی داشت و فقط دوتا پیراهن تن میکرد.
کاملا غمگین بود و من علتش را نمیدانستم.
اگر برای آمدن پای تخته و جاندادن برایش داوطلب میخواست، حتما برندهی
بورسیهی تحصیلی میشدم.
*
از نظرِ واحد آگاهیهای قلبی، سانی واریونی خوشقیافه، دلچسب، دورو و بیحوصله
بود. نوازندهی خارقالعادهی پیانو بود. انگشتانش بینظیر بودند؛ به نظرم بهترین
انگشتهای 1926. انگشتانش به نظرم کلیدها را چنان ماهرانه مینواختند که انگار چیز
تازهای قرار بود از پیانو بیرون بیاید.
....
البته خودش هم به خوبی از مهارتهایش باخبر بود. چنان از بدوِ تولد خودپسند
بود که فروتن به نظر میآمد. سانی هیچوقت ازت نمیپرسید از موسیقیاش خوشت آمده
یا نه. کاملا مطمئن بود که خوشتان میآید.
*
بعد یکهو حس وحشتناک و بیردخوری آمد سراغم. ورقهایم را گذاشتم زمین و رفتم
رو سکو ایستادم و سیگاری گیراندم. سانی هم آمد و سیگاری ازم گرفت. بیخیال بالاسرم
ایستاد، قاطع و هراسآور. رفتارش چنان استادانه بود که حتا نمیتوانست روی سکو و
بینِ واگنها بالاسرت بایستد بیاینکه استاد و رهبرِ بیرقیبِ سکو قلمداد شود.
*
گفتم: «اشتباه میکنی. پاک داری اشتباه میکنی. جو دمغ نیست. جو فقط واسه
خاطرِ فکر و خیالاش تنهاست. کلی از اون فکرا تو سرش جولون میدن. تو هیچکدومشونو
نداری. فقط تویی که دمغی سانی.»
سانی گفت: «تو که حتما بدجوری فکر و خیال تو سر داری. داری وقتتو تلف میکنی. میشه نظرت رو به یه چیزی تو مایههای
خودم جلب کنم؟»
گفتم: «ازت متنفرم. تمومِ عمرم سعیمو میکنم که از موسیقیت متنفر باشم.»
کیف دستیام را از دستم گرفت، درش را باز کرد و سیگارم را درآورد. گفت:
«غیرممکنه.»
*
لبخندی روی لبهای جو نشست. همیشه لبخندزنِ خوبی بود.
*
از پروفسور ورهیز خواستم وقتی جو همراه من و بابا میآید تا ایستگاه قطار،
برود دیدنِ سانی. خودم از پسِ دیدنش برنمیآمدم. تحملِ آن چشمهای سردِ بیحوصله
را نداشتم که هر شگردِ ناچیزم را پیشبینی میکردند.
*
حالا دیگر من حساسیتم را شاید جایی میان سیطرهی زندگیِ معمولِ منطقیِ
سرخوشانه جا گذاشتهام. تا مدتها پس از مرگِ جو واریونی هنوز از حضور در جاهایی
که جاز نواخته میشد خودداری میکردم. بعد یکهو داگلاس اسمیت را در کالجِ معلمها
دیدم، عاشقش شدم و باهاش رفتم رقص. و وقتی ارکستر یکی از آهنگهای برادران واریونی را نواخت، با حسی خائنانه
دریافتم میتوانم برای قرار ملاقاتهای عاشقانه و تجربهی سرخوشیِ تازهام با
نوستالژیبازیهای آینده، از شعرها و موسیقیِ واریونیها استفاده کنم. حسابی جوان
بودم و حسابی عاشقِ داگلاس. چیزِ نهچندان نبوغآمیزی در داگلاس وجود داشت ـ
دستانش آمادهی آماده بود تا مرا در برگیرد. بهگمانم هرگاه بانویی بخواهد به یادِ
عالیجنابی چکامهای از جاودانگیِ عاشق بسراید، برای هر چه تاثیرگذارتر کردنش باید
به یاد بیاورد حضرتش چهگونه صورتِ او را میان دستانش میگرفته و چهگونه دستکم
با کنجکاویِ مودبانه آن را میکاویده. جو همیشه چنان گرفتارِ کشتیهای غرقشده،
چنان بیمیل و چنان اسیرِ نبوغِ سیریناپذیرش بود که یا میل نداشت یا اصلا فرصتش
را، که اگر نه صورتم، دستکم عشقم را بکاود. در نتیجه، قلبِ
کمظرفیتم زنگِ یارِ دیرین را از یاد برد و طنینِ تازه را جانشینش کرد.
* نیکی فیروزکوهی