P.S. I've said that "Listen", too! Probably, I
hear, too! :D
Who knows that "Listen"?
P.S. I've said that "Listen", too! Probably, I
hear, too! :D
Who knows that "Listen"?
Joey: Hey, Phoebe, I asked you, and you said it was okay.
Phoebe: Well, maybe now it’s not okay.
Joey: Okay. Well, maybe now I’m not okay with it not being okay.
Phoebe: Okay.
+ Friends
So no one told you life was gonna be this way
Your job's a joke, you're broke, your love life's D.O.A.
It's like you're always stuck in second gear
When it hasn't been your day, your week, your month, or even your year, but
I'll be there for you
(When the rain starts to pour)
I'll be there for you
(Like I've been there before)
I'll be there for you
('Cause you're there for me too)
+ I'll be there for you - Friends
یک جایی هست توی فرندز که وسط یکی از آن گفتگوهای شادِ دورهمیشان، یکی از دخترها لو میدهد (و فرندز چقدر سرشار است از این چیزهایی که یکی دیگر لو میدهد، ناخواسته، بدون ذرهای بدطینتی یا شیطنت، که کلا بدطینتی توی این رابطهی ششنفره جایی نداشته هیچوقت) که آن شب اولی که ماجرای چندلر و مونیکا توی اتاق مشترکِ چندلر و جوئی توی آن هتل لندنی شروع شد، همان شب عروسی دومِ نافرجامِ راس، مونیکا در واقع برای بودن با جوئی به آن اتاق پاگذاشته، نه چندلر. و یک شوخی تقدیر، یک نبودنِ سادهی جوئی، موجب شده که توی همان لحظهی عدمِ او، چندلری که اصلا توی محاسبات و فکر مونیکا جایی نداشته، یکدفعه تبدیل به یک آلترناتیو شود برای آن حالِ بدِ مونیکا و...
حال چندلر، وقتی که تا اینجای رابطه با مونیکا پیش رفته، وقتی که تمام زندگیاش را برپایهی بودن و دوستداشتنِ مونیکا بنا کرده، سردرگمی و بهت و شوکهشدنش، وقتی که میفهمد که چقدر، چقدر، چقدر شوخی شوخی و اشتباهی این رابطه آغاز شده... آنجا...
چقدر زندگی همهی ماها سرشار است از این شوخیها... از این اتفاقات... از این عدمِ هماهنگیهای زمانی و مکانی... از این... و چقدر گاهی، خوب هستند این شوخیها... و گاهی چقدر تلخاند...
راس: هی ایمی.
ریچل: ایمی، راس رو یادته؟
ایمی: نه راستش. (رو به راس) ولی خیلی باحالتر از اون پخمهای هستی که قبلا باهاش قرار میذاشت.
راس: اون من بودم.
ایمی: نه. یه بابای عجیب و غریبی بود که تو دبیرستان بدجور از ریچ خوشش میاومد... نزدیکِ... مثلا از کلاس نهم.
راس: هنوزم منم.
ایمی: نه. دربارهی تو حرف نمیزنم. (رو به ریچل) داداشِ اون دوست چاقت بود که موهای مسخرهای داشت...
راس: خب ایمی، میخوام از هدر رفتنِ وقتت جلوگیری کنم. باشه؟ همهش منم!
+
بعدانوشت: به بیتا...
من همهی قسمتهاش رو دوست داشتم. فلاشبک و غیر فلاشبک!
دعواها و آشتیهاشون... و از همه بیشتر رفاقتهاشون... جنس رفاقتهاشون...
و جنسِ دوستداشتنها و عاشقیهاشون... حتا اگر مثل دوست داشتنِ راس و ریچل، اینقدر با صبر و حوصله و حرصِ همه رو درآر باشه! اینقدر بکنند از هم و برن و همهی شانسها و آدمهای دیگه رو امتحان کنند و اینقدر بیتفاوت باشند نسبت به بودنِ خودشون یا اون یکی با کس دیگهای، و آخر از همه، باز هم برگردند به همون احساسی که از نوجوانی پا گرفته بود و در طول سالها، شکل عوض کرد و... ولی ماند و از بین نرفت.
که ببینند با هیچکسِ دیگهای نمیشه، اگرچه بارها از دیگری ناامید شدند، و از شکل و تداوم رابطهی مشترکشون. از شدنش. از کار کردنش. اگرچه صبورانه، توی همهی این سالها، طرفِ مقابل رو با آدمهای مختلف و توی رابطههای مختلف دیدند. اگرچه امیدوارانه سعی کردند رابطههای دیگهای شکل بدهند. اگرچه حتا، توی کلیسایی توی یک قارهی دیگه، نشستند و با ناامیدی، مراسمِ ازدواجِ اون یکی رو تماشا کردند به امیدِ نشدنش... اتفاق نیفتادنش... اگرچه سعی کردند منطقی باشند و دل بکنند از داشتنِ کسی که با همهی وجود دلشون میخواست... اگرچه یکبار تا خودِ همسر بودن پیش رفتند و همون منطقِ کور باعث شد با وجودِ همهچیز از هم بگذرند... اگرچه پدر و مادرِ یک فرزند مشترک شدند، بدون با هم بودن... و باز دل بریدند... اگرچه...
بالاخره بعد از مدتها خست به خرج دادن و صرفهجویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازهی اینبار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس میکنم.
و البته میدانم که تا مدتها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.
سندروم فرندز؟ اینکه توی بیشتر موقعیتها و اتفاقها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشیهایش، به همهجا و همهچیز و همهی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر اینکه دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیدهاند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربهی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذراندهاند، و میفهمند که تو چه میگویی و در مورد چه حرف میزنی و به چه میخندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکیست!
* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصلهی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)
گانتر: تو چیزی نمیخوای؟
جویی: میدونی من چی میخوام؟ خیلی چیزها میخوام. میخوام تو روز ولنتاین با زنی باشم که دوستش دارم. و میخوام اونم دوستم داشته باشه. و میخوام یک دقیقه از دستِ این درد جون به لبرسون راحت بشم ولی میدونم نمیشه.
گانتر: پیراشکی قرمز داریم.
جویی: باشه.
پ. ن.: حتا وقتی که عاشق میشود هم، جوییطور عاشق میشود...
+ دلم یک رفیق به بامعرفتی، مهربونی، سادگی، صداقت، خوبی... و باحالی جویی میخواد!
شک ندارم که پای یکی از قوانین ناشناختهی فیزیک در میان است که آخر هفته، اینقدر سریع و مثل یک پلک برهم گذاشتن میگذرد. شک ندارم. قانونی که فقط منتظر است که یکی کشف و به نام خودش ثبتش کند. قانونی موذی و بدجنس...
*
بیتا... بالاخره همانطور که به تو قول داده بودم، در مورد فرندز نوشتم. البته، اصلا آنچیزی نشد که میخواستم. ولی مهم این است که شروع کردم و حتما، حتما، حتما، ادامهاش خواهم داد. چقدر حرف خواهیم زد در مورد فرندز، وقتیکه کمی از این شلوغیها فارغ شدی... و من هم بعد از آن وقفهی دهساله، دوباره تماشایش کردهام.