جملهی هولناکی که باهاش مواجه شده بودم توی کتاب شهر و خانهی ناتالیا گینزبورگ (فکر میکنم توی یکی از این بلاگهای گذشته، گفته بودم که نوشتههای گینزبورگ را خیلی دوست دارم و نمیدانم که گفته بودم چرا یا نه؟) و قرار بود بنویسمش این بود: «هنوز هیچ کاری انجام ندادهام و به زودی پنجاهساله خواهم شد.»
به همین سادگی... به همین هولناکی... به همین...
پنجاهسالگی، حالا خیلی دور به نظر میآید ولی... مثل همهی سنین دور از دسترسی که آمدند و عبور کردند وسط بیخبریهامان... دور نیست روزی که چشم باز کنیم و ببینیم... هنوز هیچ کاری انجام ندادهایم و به زودی پنجاهساله خواهیم شد.
اصلا دور نیست... اصلا...
زندگی کنیم.
*
پ. ن.: مهسایی که شعری آشنا را، انگار که اسم رمزی باشد، بدون هیچ حرف دیگری، برایم خصوصی گذاشتهای... میشناسمت آیا؟
پ. ن. 2: بعضی شعرها، انگار که حرف و حسِ مشترکند بین ماها. چرایش را بعضیهایتان، احتمالا، میدانید.
پ. ن. 3: از قبل از عید، قرار است برای لذتهای پراکنده بنویسم! همینجوری هی فولدر فیلمهایی که قرار است در موردشان، حتما، بنویسم، حجیمتر میشود و حرفها توی سرم میمانند و پرپر میزنند و میمیرند و... چیزی نوشته نمیشود.
پ. ن. 4: چقدر خوبه که وقتی شروع به نوشتن میکنم، حرفها را فراموش میکنم. اگر نه که...
پ. ن. 5:
چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها میرسی
از همین راه!
+ قیصر امینپور
من هنوز شهرزاد رو ندیدم. در واقع، از قبل از شروعش، خیلی قبل از شروعش، قرار بود که حتما بهروز تماشاش کنم، ولی، به خاطر شلوغیهای این اواخر، اصلا نشد. چون مدل ما، این هست که اینجور سریالها رو، همراه هم تماشا کنیم. یعنی همه، همهی خانواده، بنشینیم دور هم و یک ساعتی، فارغ از همه چیز، سریال رو تماشا کنیم. باور کنید این جور سریال تماشا کردن، لذتِ منحصربهفردی داره که سخت میشه پیداش کرد. مخصوصا وقتی که از قبل، به خاطر خیلی چیزها، تقریبا مطمئنی که «چیز»ِ خوبی در کار است. کاری که ارزشش را دارد و مهمتر از آن، برایت ارزش قائل است. اتفاقی که نادر است، پیش آمدنش... با گزینههایی که در اختیارمان هست! (با در نظر گرفتنِ اینکه تماشای سریالها یا فیلمهای خارجی، در جمعِ تمامِ افرادِ خانواده، اصلا «عاقلانه» نیست! دستکم، ما نمیتوانیم چنین ریسکی را بپذیرم! هنوز هم وقتی به یادِ تماشایِ دسپرادو توی جمعِ خانوادهی میافتم، بعد از هزار سال چشمهایم را میبندم!)
خب، همهی اینها را نوشتم تا بگویم، دنیا، در لذتهای پراکندهی جدیدمان، در مورد شهرزاد نوشته... و من را بیشتر از قبل وسوسه کرده که هر چه زودتر تماشای شهرزاد را شروع کنم و خودم را به بقیه برسانم!
*
چند هفته پیش، به دنیا گفتم، بلاگاسکای مثلِ آخر دنیاست!
امیدواریم، این یکی لذتها... را، شما هم مثل ما، دوست داشته باشید و در اینجا، ماندگار باشیم.
*