سکرآورترین رمان عشقی!
اما هنگامیکه اودت به درو یا پیرفون میرفت ـ بیآن که، متاسفانه، به او اجازه دهد بهطور ظاهرا اتفاقی به آن طرفها برود، چون میگفت که «حالت خوشایندی نخواهد داشت» ـ سوان به سراغ سکرآورترین رمان عشقی، یعنی دفتر راهنمای راهآهن میرفت که به او نشان میداد در چه ساعتی در بعدازظهر، یا شب، یا حتا همان روز صبح! میتوانست خودش را به او برساند. نشان میداد؟ بلکه بیشتر: اجازه میداد. چون هر چه باشد قطار و دفتر راهنمایش را که برای سگها نساخته بودند. اگر به وسیلهی چاپ به اطلاع همگان میرسانند که قطاری به مقصد پیرفون ساعت هشت صبح حرکت میکند و ساعت ده میرسد، یعنی که رفتن به پیرفون قانونا مجاز است و نیازی به اجازهی اودت ندارد؛ و همچنین، این کار میتواند با هر انگیزهی دیگری جز دیدار اودت انجام شود، همچنان که آدمهایی هم که او را نمیشناختند هر روزه این کار را میکردند و تعدادشان هم آنقدر بود که صرف میکرد قطارهایشان را به راه بیندازند.
اصلا، اگر او دلش میخواست به پیرفون برود، به اودت چه که جلویش را بگیرد! به راستی هم، حس میکرد که دلش میخواست، و حتا اگر هم اودت را نمیشناخت بدون شک به آنجا میرفت. مدتها بود که میخواست با چگونگی کارهای نوسازی ویوله لودوک آشنا بشود. و در آن هوای به آن خوبی عجیب دلش میخواست در جنگل کومپینی گردشی بکند.
واقعا جای تاسف داشت که اودت تنها جایی را که او درست در همان روز دلش میخواست ببیند، ممنوع کرده بود. در همان روز!
+ جستجو - پروست
پ. ن.: اگر بدانید چقدر جلوی خودم را میگیرم که هی تکههای جستجویی را که تایپ میکنم (از میان آن همهای که تایپ نمیکنم)، اینجا نگذارم برای جلوگیری از لوث و «لوس» شدنِ قضیه! ولی گاهی واقعا حیفم میآید که شما را سهیم نکنم در لذتی که از خواندنش میبرم. مثلا اینجا، اینطور که بلایی را که عشق و شیفتگی به سر آدم میآورد شرح میدهد؛ اینطور مبسوط و کامل و ملموس. و اینطور که پروست نشسته این طرف و از جایی به بعد قهرمانش را (سوان قهرمان اصلی کتاب نیست، ولی در این قسمتهای کتاب شخصیت اصلی رمان است)، دست میاندازد، حتا نه چندان دلسوزانه مسخرهاش میکند، واقعا خواندنیست. طنز پروست، اینجور جاها، واقعا جذاب است. بس که ملموس و شیرین و خندهدار شرح داده است این موقعیتِ گریهداری را که سوان اسیرش شدهاست و نمیتواند و نمیخواهد که از آن خلاص شود. عشق و شیفتگی، اینطور که پروست شرح داده، جدا که ناگوار است. خدا نصیب آدمِ نکند! اضطرابهای عاشقانه، آشفتگیها، حسادتها، بیقراریها، حماقتها، تصویرسازیها، مونولوگها، افکار مسموم، کابوسها، توهمات... معلولهای عشقهای اینچنینیاند.