کشتی از این موج به در، نتوان برد*
آفتاب بیخیالِ بعدازظهر وسطِ مهری، پهن شده روی میز. سمتِ راستِ میز را کاملا فراگرفته؛ ماگِ خالی و تلفن و تقویمِ رومیزی و دستِ راستِ من روی موس و خودش را کشانده روی بخشِ کوچکی از سمتِ راست کیبورد. بعدازظهری پر از رخوت.
شاهرخِ مسکوب بعد از خواندنِ جلد اول جستجو، در کتابِ روزها در راهاش نوشته: امروز مطالعهی Du cote de chez Swann را تمام کردم و چه حظی کردم از خواندنِ آن؛ حظ و تحسین و شگفتی. از آن کتابهاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. البته تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر هشتجلدی. شاهنامهای است، شاهنامهی عصر جدید.
یادم آمد که چند روز پیش، وقتی جلدِ اول تمام شد، آنقدر مشتاق شروعِ جلدِ بعدی بودم، که جز همان جملاتِ آخرِ جلدِ اول، چیز اضافهای ننوشتم. واقعیت این است که، آدم حرفی نمیتواند بزند در برابر این اثر، جز همان حرفها و تحسینهای تکراری. هر چقدر بیایم بنویسم وه! چه اثری! چه عظمتی! چقدر معرکه! چقدر عالی! چقدر لعنتی خوب نوشته! انگار هیچچیزی نگفتهام. چقدر حیف که قبلا جستجو را نخوانده بودم. چقدر وقت هدر دادهام برای کتابهایی که در مقابل این اثر، هیچاند. کمتر از هیچ حتا. و چقدر خوب که قبلا نخوانده بودمش و چنین عیشِ عظیمی پیشِ رویم هست هنوز. هی باید جلوی خودم را بگیرم که آهستهتر پیش بروم تا مدتِ طولانیتری از این خوان، حظ ببرم. باید جلوی خودم را بگیرم که کمتر بخوانم که نگهش دارم برای روزهای مبادای نیامده... باید حداقل خواندنش را یکی دو سالی کش بدهم. اینطور، مطمئن خواهم بود که برای دو سالِ آینده، چنین همنشینی خواهم داشت. اینکه هی وسطِ خواندنش متوقف میشوم و ذوقزده میشوم و مینویسم و میفرستم برای کسی که قبل از من این لذت را تجربه کرده و میخواند و میگوید این خاصیت پروستخوانیست، هی دلت میخواهد مکث کنی و با یکی که دوستش داری، یکی که میدانی میشناسد این لذت را و درکش میکند، سهیمش کنی، برای همین هست که هی نمیتوانم در مقابل وسوسههایم مقاومت کنم و هی پشتِ سر هم، اینجا هم پست میگذارم از جستجو و به روی خودم نمیآورم که یکی ممکن است باز کند و غر بزند که «ای بابا! باز هم جستجو! چقدر جوگیر است این آدم!». جوگیر که شدهام البته، ولی دلم میخواهد، شمایِ خوانندهی این وبلاگ را هم، در لذتم سهیم کنم. خیلی مقاومت میکنم. یک بیستم آنچه را که مینویسم هم اینجا نمیگذارم تازه. ولی باز هم، گاهی نمیتوانم مقاومت کنم. حیف نیست که شما نخوانید آخر؟ اصلا هر کاری دارید انجام میدهید، رها کنید و جستجو را شروع کنید شما را به خدا! حیف نیست؟
قبل از شروعِ جستجو، چهرهی مردِ هنرمند در جوانیِ جویس را گذاشته بودم کنار تختم که شبها قبل از خواب بخوانمش (این کتاب چند سال منتظر مانده بود توی قفسهی کتابخانهام برای خوانده شدن؟). همانطور در همان صفحاتِ اول متوقف ماندهام. شاید باید جویس هم منتظر بماند برای زمانیِ دیگر. بعد از پروست.
زندگی ادامه خواهد داشت. مثل قبل. زندگی خواهم کرد. عشق خواهم ورزید. کار خواهم کرد. فیلم خواهم دید. کتاب خواهم خواند. پروست اما، چیزی را حتما تغییر خواهد داد. دیگر مثل قبل عشق نخواهم ورزید، کتاب نخواهم خواند، فیلم نخواهم دید... زندگی نخواهم کرد.
آفتابِ کمرنگشدهی عصر، دارد دست و پای خودش را جمع
میکند از روی میز، از روی زمین، از روی روز، کم کم.
* سعدی