سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

گذشته

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ

* گذشته‎ی ما هم، چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را به یاد بیاوریم،‌ همه‎ی کوشش هوشِ ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترسِ‌ او،‌ در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیزِ مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم،‌ نهفته است. بسته به تصادف است که،‌ پیش از مردن،‌ به این چیز بربخوریم یا نه.


* و ناگهان خاطره سر رسید. آن مزه از آنِ کلوچه‏‎ای بود که صبح یکشنبه در کومبره،‌ هنگامی که به اتاق عمه لئونی می‌‎رفتم تا به او صبح به‎خیر بگویم،‌ در چای یا زیزفون می‎خیساند و به من می‎داد (در آن روز پیش از ساعت نیایش کلیسا از خانه بیرون نمی‎رفتم). تا آن را نچشیده بودم،‌ از دیدنش هیچ یادی در من زنده نشده بود؛ شاید از آن رو که بارها پس از آن،‌ چنین کلوچه‎هایی را،‌ بی‎آن که بخورم،‌ در شیرینی‎فروشی‎ها دیده بودم و تصویرشان از روزهای کومبره جدا شده و با خاطره‎ی روزهای اخیرتری پیوند یافته بود؛ یا شاید از آنِ خاطره‎هایی که زمانی آن چنان دراز در بیرون از حافظه رها شده بودند هیچ چیز باقی نمانده بود،‌ همه از هم پاشیده بودند؛ شکل‎ها ـ و از جمله شیرینی‎های صدفی، که در زیر چین‎های جدی پارسایانه‎شان چه چربی هوسناکی داشتند‎ـ فرو مرده بودند، یا در رخوت،‌ نیروی گسترشی را که می‎توانست آن‎ها را تا به آگاهی برساند، از دست داده بودند. اما، هنگامی‎که از گذشته‎ی کهنی هیچ‎چیز به جا نمی‎ماند،‌ پس از مرگ آدم‎ها،‌ پس از تباهی چیزها،‌ تنها بو و مزه باقی می‎مانند که نازک‎تر اما چابک‎ترند، کم‎تر مادی‎اند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیرزمانی،‌ چون روح،‌ می‎مانند و به یاد می‎آورند،‌ منتظر،‌ امیدوار،‌ روی آوار همه‎ی چیزهای دیگر،‌ می‎مانند و بنای عظیم خاطره را،‌ بی‎خستگی،‌ روی ذره‎های کم و بیش لمس‎نکردنی‎شان،‌ حمل می‎کنند.

و همین که مزه‎ی کلوچه‎ی خیسیده در زیزفونی را که عمه‎ام به من می‎داد بازشناختم (گرچه هنوز نمی‎دانستم و باید دیرزمانی می‎گذشت تا کشف کنم چرا تا آن اندازه از آن شاد می‎شدم)،‌ یک‎باره خانه‎ی کهنه‎ی خاکستری کنار کوچه هم،‌ که اتاق عمه در آن بود،‌ چون دکور تئاتری بر خانه‎ی کوچک رو به باغ افزوده شد که برای پدر و مادرم در پشت آن ساخته بودند (یعنی همان تکهی جداافتاده‎ای که تا آن زمان فقط آن را به یاد می‎آوردم)؛ و همراه با خانه‎ی خاکستری شهر،‌ از بامداد تا شب و در هر زمان و هوایی،‌ و میدانی که پیش از ناهار مرا آن‎جا می‎فرستادند،‌ و خیابان‎هایی که برای خرید می‎رفتم،‌ و راه‎هایی که اگر هوا خوب بود در آن‎ها می‎گشتیم. و همانند آن بازی ژاپنی که تکه کاغذهایی به ظاهر یک شکل را در کاسه‎ی چینی پر از آبی می‎اندازند، و کاغذها همین که به آب رسیدند شکل‎ها و رنگ‎های گوناگون به خود می‎گیرند،‌ به صورت گل،‌ خانه،‌ آدم‎هایی آشنا،‌ در می‎آیند،‌ دیگر برای من گل‎های باغ خودمان و پارک و آقای سوان،‌ نیلوفرهای کناره‎ی ویوون،‌ و مردمان روستا و خانه‎های کوچکشان و همه‎ی کومبره و کلیسا و پیرامونش،‌ همه شکل و بعد گرفتند و شهر و باغ‎ها از فنجان چایم سربرآوردند.

جستجو - پروست


پ. ن.: چقدر خوب هست پروست...



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی