گذشته
* گذشتهی ما هم، چنین است. بیهوده است اگر بکوشیم آن را به یاد بیاوریم، همهی کوشش هوشِ ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو و دسترسِ او، در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیزِ مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، نهفته است. بسته به تصادف است که، پیش از مردن، به این چیز بربخوریم یا نه.
* و ناگهان خاطره سر رسید. آن مزه از آنِ کلوچهای بود که صبح یکشنبه در کومبره، هنگامی که به اتاق عمه لئونی میرفتم تا به او صبح بهخیر بگویم، در چای یا زیزفون میخیساند و به من میداد (در آن روز پیش از ساعت نیایش کلیسا از خانه بیرون نمیرفتم). تا آن را نچشیده بودم، از دیدنش هیچ یادی در من زنده نشده بود؛ شاید از آن رو که بارها پس از آن، چنین کلوچههایی را، بیآن که بخورم، در شیرینیفروشیها دیده بودم و تصویرشان از روزهای کومبره جدا شده و با خاطرهی روزهای اخیرتری پیوند یافته بود؛ یا شاید از آنِ خاطرههایی که زمانی آن چنان دراز در بیرون از حافظه رها شده بودند هیچ چیز باقی نمانده بود، همه از هم پاشیده بودند؛ شکلها ـ و از جمله شیرینیهای صدفی، که در زیر چینهای جدی پارسایانهشان چه چربی هوسناکی داشتندـ فرو مرده بودند، یا در رخوت، نیروی گسترشی را که میتوانست آنها را تا به آگاهی برساند، از دست داده بودند. اما، هنگامیکه از گذشتهی کهنی هیچچیز به جا نمیماند، پس از مرگ آدمها، پس از تباهی چیزها، تنها بو و مزه باقی میمانند که نازکتر اما چابکترند، کمتر مادیاند، پایداری و وفایشان بیشتر است، دیرزمانی، چون روح، میمانند و به یاد میآورند، منتظر، امیدوار، روی آوار همهی چیزهای دیگر، میمانند و بنای عظیم خاطره را، بیخستگی، روی ذرههای کم و بیش لمسنکردنیشان، حمل میکنند.
و همین که مزهی کلوچهی خیسیده در زیزفونی را که عمهام به من میداد بازشناختم (گرچه هنوز نمیدانستم و باید دیرزمانی میگذشت تا کشف کنم چرا تا آن اندازه از آن شاد میشدم)، یکباره خانهی کهنهی خاکستری کنار کوچه هم، که اتاق عمه در آن بود، چون دکور تئاتری بر خانهی کوچک رو به باغ افزوده شد که برای پدر و مادرم در پشت آن ساخته بودند (یعنی همان تکهی جداافتادهای که تا آن زمان فقط آن را به یاد میآوردم)؛ و همراه با خانهی خاکستری شهر، از بامداد تا شب و در هر زمان و هوایی، و میدانی که پیش از ناهار مرا آنجا میفرستادند، و خیابانهایی که برای خرید میرفتم، و راههایی که اگر هوا خوب بود در آنها میگشتیم. و همانند آن بازی ژاپنی که تکه کاغذهایی به ظاهر یک شکل را در کاسهی چینی پر از آبی میاندازند، و کاغذها همین که به آب رسیدند شکلها و رنگهای گوناگون به خود میگیرند، به صورت گل، خانه، آدمهایی آشنا، در میآیند، دیگر برای من گلهای باغ خودمان و پارک و آقای سوان، نیلوفرهای کنارهی ویوون، و مردمان روستا و خانههای کوچکشان و همهی کومبره و کلیسا و پیرامونش، همه شکل و بعد گرفتند و شهر و باغها از فنجان چایم سربرآوردند.
جستجو - پروست
پ. ن.: چقدر خوب هست پروست...