سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

شهر بی‎حصار

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ

1

نوشتن این پست، از شب ولادت امام رضا شروع شد و به این‎جا کشید! وقتی روی دورِ ننوشتنم، انگار چیزی کم دارم. نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، برایم مثل یک مسکن هست، نه برای رفع دردها، برای رسیدن به آرامش.

2

اگر همه‎چیز خوب پیش برود، همین روزها، سفر کوتاهی به مشهد خواهم داشت. فقط برای زیارت. گفته بودم که زمانی که خیلی دور نیست، شوقِ زیارت برایم شوقی درک نکردنی بود؟ اصلا نمی‎فهمیدم این شوق و آرزو را. این جور خواستنِ بودن در جایی را که... چند سالی‎ست که آن حرم برای من چنین کششی دارد. شاید از آن روزی که دور حرم می‎چرخیدم و اجازه‎ی ورود به آن را نداشتم. این چرخیدن، سرگشته‎ام کرده بود. آدم‎هایی که حقیقتا هیچ حقی در مورد این حرم ندارند، اجازه‎ی ورود نمی‎دادند با قانون‎های من درآوردی‎شان. ولی، وقتیکه قرار باشد جایی باشی، زمین و زمان هم نمی‎توانند مانع ورودت شوند. همان‎طور که آن روز، شد. آن حرم، مال هر کسی‎ست که شوق رفتن به آن را داشته باشد. نه برای هیچ‎کسِ دیگری! تمامِ مالکانِ مدعی، تمام‎شان، تمامِ حکم‎صادرکنندگان، خود مهمانانی هستند که از مهربانی صاحبخانه، احساس میزبانی می‎کنند! همین. آن حرم، و شهری که به خاطر وجودش، «مشهد» شده است، ملک کسی نیست. مال همه‎ی ماست. بیحصارِ بیحصار!

3

بعد فکر کردم چیزی نوشته باشم تا مجبور نشوم اسم وبلاگ را عوض کنم و بگذارم جستجو! برای حفظ ظاهر هم که شده... شاید هم اسمش را گذاشتم «دفتر خاطراتِ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته!»! (:دی)

دارم خاطره‎بازی می‎کنم با این کتاب! شاید هم، خاطره‎سازی!

البته تقصیر من نیست. حقیقتا تقصیر پروست است که دقیقا جوری در جستجوی زمان‎ِ ازدست‎رفته (فقط به اسم کتاب توجه کنید! چه حسرتِ عمیقی! چه اندوهِ بی‎انتهایی! چه... چه چیزی! اسمِ کتاب خودش یک کتابِ تمام‎نشدنی‎ست، یک تلخیِ بی‎پایان) را نوشته که من دوست دارم! اگر جملاتِ طولانی شاید... را یادتان باشد، می‎توانید تصور کنید که چه عیشی دارم با کتابی که سرشار است از جملاتِ بسیار بسیار طولانی (جملاتِ طولانیِ شاید... (قیاسِ مع‎الفارق (گفته بودم که بعضی‎ها هم هستند که با این کلمه خاطره‎ی عاشقانه دارند و برای همین هی به کارش می‎برند؟))، شبیه جوک است در برابرشان). که مشهور است به خاطر جملات طولانی‎اش. که مالِ ساده و سرسری خواندن نیست. و آن تداوم و به هم‎پیوستگی خاطره‎ها و یادها در ذهنِ راوی، که به هر جایی سرک می‎کشد، به هر جایی، به هر گوشه‎ای، به هر حسی... چقدر دوستش دارم! چقدر خوشحالم که شروع کردهام به خواندنش. چقدر بد که «چنین» چیزی وجود داشته و من تابه‎حال نخوانده بودمش. چقدر خوب که بیشتر از چهارهزار صفحه از «چنین» چیزی، نخوانده، پیش رویم هست، برای خواندن. قرارم آهسته و پیوسته خواندن است، در کنار چیزهای دیگر، کارهای دیگر. آهسته و پیوسته و با مکث و تامل. عاشق این هستم که ذهنم را متمرکز کنم روی جملات. یک‌سره، از اول تا آخر جمله را بروم. مثل یک بازی ذهنی. بازیای که من برنده‎اش هستم، چون عاشق این به‎هم‎پیوستگی هستم. مکث می‎کنم. کیف می‎کنم. لذت می‎برم. روزی حدود ده صفحه خواندنِ چیزی که دوستش داری خیلی خوب است. تا حدود دو سالِ آینده هم، برای روزی ده صفحه خواندن ذخیره دارم! عیشِ مدام یعنی این آقای یوسا!

4

 بعد خواندنِ چیزی که این‎قدر خوب است، از یک طرف، جلوی نوشتنِ تو را میگیرد، از طرفی تو را سرشار از نوشتن می‎کند. این که این پارادوکس با من چه می‎کند، شاید با مرور زمان مشخص‎تر شود. فعلا که زورِ ورِ ننوشتن بیشتر است.  

5

خیلی حرف داشتم! همه‎شان محو شدند از ذهنم!


نظرات (۱)

خوشا به حالت... در اون حال و هوا یاد من هم باش لطفا🙏

و چقدر این روزها در مورد این مالکان مدعی خوانده ام؛ کاش خود آقا به مدعیان یادآوری کند که حق قضاوت ندارند...علنا دارند حکمرانی میکنند:-\ 

+ زودِ زود بیا برامون بنویس... دلم برای شاید...ها و پی نوشت ها و... تنگ شده:-* ❤
پاسخ:
اگه رفتم، اگه به اونجا و اون لحظه رسیدم، حتما. حتما.

بله! چقدر! ... هم حدی دارد. مدت‎هاست که از این مرز عبور کرده‎اند.

دوست دارم که زودِ زود برگردم و بنویسم... شاید... و...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی