شهر بیحصار
1
نوشتن این پست، از شب ولادت امام رضا شروع شد و به اینجا کشید! وقتی روی دورِ ننوشتنم، انگار چیزی کم دارم. نوشتن، نوشتنِ هر چیزی، برایم مثل یک مسکن هست، نه برای رفع دردها، برای رسیدن به آرامش.
2
اگر همهچیز خوب پیش برود، همین روزها، سفر کوتاهی به مشهد خواهم داشت. فقط برای زیارت. گفته بودم که زمانی که خیلی دور نیست، شوقِ زیارت برایم شوقی درک نکردنی بود؟ اصلا نمیفهمیدم این شوق و آرزو را. این جور خواستنِ بودن در جایی را که... چند سالیست که آن حرم برای من چنین کششی دارد. شاید از آن روزی که دور حرم میچرخیدم و اجازهی ورود به آن را نداشتم. این چرخیدن، سرگشتهام کرده بود. آدمهایی که حقیقتا هیچ حقی در مورد این حرم ندارند، اجازهی ورود نمیدادند با قانونهای من درآوردیشان. ولی، وقتیکه قرار باشد جایی باشی، زمین و زمان هم نمیتوانند مانع ورودت شوند. همانطور که آن روز، شد. آن حرم، مال هر کسیست که شوق رفتن به آن را داشته باشد. نه برای هیچکسِ دیگری! تمامِ مالکانِ مدعی، تمامشان، تمامِ حکمصادرکنندگان، خود مهمانانی هستند که از مهربانی صاحبخانه، احساس میزبانی میکنند! همین. آن حرم، و شهری که به خاطر وجودش، «مشهد» شده است، ملک کسی نیست. مال همهی ماست. بیحصارِ بیحصار!
3
بعد فکر کردم چیزی نوشته باشم تا مجبور نشوم اسم وبلاگ را عوض کنم و بگذارم جستجو! برای حفظ ظاهر هم که شده... شاید هم اسمش را گذاشتم «دفتر خاطراتِ در جستجوی زمانِ ازدسترفته!»! (:دی)
دارم خاطرهبازی میکنم با این کتاب! شاید هم، خاطرهسازی!
البته تقصیر من نیست. حقیقتا تقصیر پروست است که دقیقا جوری در جستجوی زمانِ ازدسترفته (فقط به اسم کتاب توجه کنید! چه حسرتِ عمیقی! چه اندوهِ بیانتهایی! چه... چه چیزی! اسمِ کتاب خودش یک کتابِ تمامنشدنیست، یک تلخیِ بیپایان) را نوشته که من دوست دارم! اگر جملاتِ طولانی شاید... را یادتان باشد، میتوانید تصور کنید که چه عیشی دارم با کتابی که سرشار است از جملاتِ بسیار بسیار طولانی (جملاتِ طولانیِ شاید... (قیاسِ معالفارق (گفته بودم که بعضیها هم هستند که با این کلمه خاطرهی عاشقانه دارند و برای همین هی به کارش میبرند؟))، شبیه جوک است در برابرشان). که مشهور است به خاطر جملات طولانیاش. که مالِ ساده و سرسری خواندن نیست. و آن تداوم و به همپیوستگی خاطرهها و یادها در ذهنِ راوی، که به هر جایی سرک میکشد، به هر جایی، به هر گوشهای، به هر حسی... چقدر دوستش دارم! چقدر خوشحالم که شروع کردهام به خواندنش. چقدر بد که «چنین» چیزی وجود داشته و من تابهحال نخوانده بودمش. چقدر خوب که بیشتر از چهارهزار صفحه از «چنین» چیزی، نخوانده، پیش رویم هست، برای خواندن. قرارم آهسته و پیوسته خواندن است، در کنار چیزهای دیگر، کارهای دیگر. آهسته و پیوسته و با مکث و تامل. عاشق این هستم که ذهنم را متمرکز کنم روی جملات. یکسره، از اول تا آخر جمله را بروم. مثل یک بازی ذهنی. بازیای که من برندهاش هستم، چون عاشق این بههمپیوستگی هستم. مکث میکنم. کیف میکنم. لذت میبرم. روزی حدود ده صفحه خواندنِ چیزی که دوستش داری خیلی خوب است. تا حدود دو سالِ آینده هم، برای روزی ده صفحه خواندن ذخیره دارم! عیشِ مدام یعنی این آقای یوسا!
4
بعد خواندنِ چیزی که اینقدر خوب است، از یک طرف، جلوی نوشتنِ تو را میگیرد، از طرفی تو را سرشار از نوشتن میکند. این که این پارادوکس با من چه میکند، شاید با مرور زمان مشخصتر شود. فعلا که زورِ ورِ ننوشتن بیشتر است.
5
خیلی حرف داشتم! همهشان محو شدند از ذهنم!