ورود ویلیام فیتز دارسی، باشکوه بود، با ارفاق. یعنی مثلا در مقامِ مقایسه، با ورودِ هجوآمیزِ رت باتلر با چشیدنِ ضربِ دستِ اسکارلت، با اصابتِ ضربهی مجسمهای که او به سمتِ شومینه پرتاب کرده بود، مسلما ورودِ با اعلام رسمی در مهمانی رقصِ ناحیه، آنطور که همهی توجهها را جلب کرد و پچپچها را برانگیخت، چشمگیر و باشکوه محسوب میشود. ولی آن هم، خیلی ناگهانی بود، بدون هیچ اعلامِ قبلی. نحوهی ورودِ دزدمونا چطور بود؟ اصلا یادم نیست. ولی افلیا، احتمالا ورودِ پرطمطراقتری داشته نسبت به او. ورودِ ربهکا... ورود که نمیشود گفت، ربهکا قبل از شروع داستان مرده بود، ولی، حضور سایهاش در سراسرِ داستان... نه، همینجا باید حذفش کرد از بازی. ورودی در کار نبود. اگنسِ پتر اشتام توی یک کافه سروکلهاش پیدا شد، نه؟ یکی پیدا کردم! فکر میکنم زمینهچینی برای ورودِ استلا به آرزوهای بزرگ بیشتر از این بالاییها بود. آناکارنینا هم، با کمی مقدمهچینی وارد داستانِ خودش شد. ورودِ آئورا به قصهی کارلوس فوئنتس... جرویس پندلتون! این یکی را هم میشود خوب محسوب کرد. اولین ورودش به عنوان جرویس پندلتون البته، نه حضورِ سایهوارش از همان ابتدای قصه و ددیلانگلگز شدنش. هیتکلیف چه ورودِ بینوایانهای داشت!
ورود که نمیشود گفت، ولی زمینهچینی در سکوتِ دوگار برای «پیش آمدن»ِ دوباره و جدیِ «اتفاق»ِ عشق بین ژاک و ژنی خانوادهی تیبو، جزوِ دلپذیرترینها بوده برای من. این رها کردنِ هر کدامشان و سکوتِ احساسیشان و بعد شعلهور شدنِ همهچیز به محضِ دیدارِ دوباره، خب البته این را هم نمیشود توی بازی وارد کرد. بازی، بازیِ ورود هست. عشقِ ممنوعِ خدای چیزهای کوچک؛ یک استثناء. کل قصه اصلا، پیچید و دور زد تا در مرکزش به این عشق ممنوعی که به فاجعه انجامید برسد. سرخ و سیاهِ استاندال و عشقِ دیرآمدهاش. پیش آمدنِ عشقِ جذابِ جلدِ آخر یا یکی به آخرِ شمال و جنوب؛ حتا اسمِ آدمهایش را هم فراموش کردهام! ولی شکل گرفتنِ آن عشق، جذابترین بخش رمانِ هفتجلدیِ جذاب بود برای من، هجدهسالگی، دقیقا قبل از ورود به دانشگاه. ماریِ عقایدِ یک دلقک که از همان اول، اصلا همواره، بود. دخترکِ خداحافظ گریکوپر هم، با یک مقدمهی کوتاه، برخورد کرد با لنی. گتسبی بزرگ؟
پ. ن.: دو تا پست قبل، در مورد زمینهسازی و ورودِ باشکوه آلبرتین به جستجو نوشتم، بعد فکر کردم بقیه چطور؟ این پست، حاصلِ در حال فکر کردن نوشتنِ چند دقیقهی گذشتهی من هست. همینطور درهم و برهم! توی این ساعتِ صفرِ شب، چیز زیادی به ذهنم نرسید. تازه از خیلی از آنهایی که به ذهنم رسید، چیز زیادی از «ورود» یادم نمانده؛ یک سری تصویرِ محو. بعد تازه، چقدر توی ادبیات، عشق کم داریم! شما هم اگر چیزی به ذهنتان آمد، بنویسید.
* بهرام حمیدیان