سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غرور و تعصب» ثبت شده است

ورود ویلیام فیتز دارسی، باشکوه بود، با ارفاق. یعنی مثلا در مقامِ مقایسه، با ورودِ هجوآمیزِ رت باتلر با چشیدنِ ضربِ دستِ اسکارلت، با اصابتِ ضربه‎ی مجسمه‎‎ای که او به سمتِ شومینه پرتاب کرده بود، مسلما ورودِ با اعلام رسمی در مهمانی رقصِ ناحیه، آن‎طور که همه‎ی توجه‎ها را جلب کرد و پچ‎پچ‎ها را برانگیخت، چشم‎گیر و باشکوه محسوب می‎شود. ولی آن هم، خیلی ناگهانی بود، بدون هیچ اعلامِ قبلی. نحوه‎ی ورودِ دزدمونا چطور بود؟ اصلا یادم نیست. ولی افلیا، احتمالا ورودِ پرطمطراق‎تری داشته نسبت به او. ورودِ ربه‎کا... ورود که نمی‎شود گفت، ربه‎کا قبل از شروع داستان مرده بود، ولی، حضور سایه‎اش در سراسرِ داستان... نه، همین‎جا باید حذفش کرد از بازی. ورودی در کار نبود. اگنسِ پتر اشتام توی یک کافه سروکله‎اش پیدا شد، نه؟ یکی پیدا کردم! فکر می‎کنم زمینه‎چینی برای ورودِ استلا به آرزوهای بزرگ بیشتر از این بالایی‎ها بود. آناکارنینا هم، با کمی مقدمه‎چینی وارد داستانِ خودش شد. ورودِ آئورا به قصه‎ی کارلوس فوئنتس... جرویس پندلتون! این یکی را هم می‎شود خوب محسوب کرد. اولین ورودش به عنوان جرویس پندلتون البته، نه حضورِ سایه‎وارش از همان ابتدای قصه و ددی‎لانگ‎لگز شدنش. هیت‎کلیف چه ورودِ بی‎نوایانه‎ای داشت!

ورود که نمی‎شود گفت، ولی زمینه‎چینی در سکوتِ دوگار برای «پیش آمدن»ِ دوباره و جدیِ «اتفاق»ِ عشق بین ژاک و ژنی خانواده‎ی تیبو، جزوِ دلپذیرترین‎ها بوده برای من. این رها کردنِ هر کدام‎شان و سکوتِ احساسی‎شان و بعد شعله‎ور شدنِ همه‎چیز به محضِ دیدارِ دوباره، خب البته این را هم نمی‎شود توی بازی وارد کرد. بازی، بازیِ ورود هست. عشقِ ممنوعِ خدای چیزهای کوچک؛ یک استثناء. کل قصه اصلا، پیچید و دور زد تا در مرکزش به این عشق ممنوعی که به فاجعه انجامید برسد. سرخ و سیاهِ استاندال و عشقِ دیرآمده‎اش. پیش آمدنِ عشقِ جذابِ جلدِ آخر یا یکی به آخرِ شمال و جنوب؛ حتا اسمِ آدم‎هایش را هم فراموش کرده‎ام! ولی شکل گرفتنِ آن عشق، جذاب‎ترین بخش رمانِ هفت‎جلدیِ جذاب بود برای من، هجده‎سالگی، دقیقا قبل از ورود به دانشگاه. ماریِ عقایدِ یک دلقک که از همان اول، اصلا همواره، بود. دخترکِ خداحافظ گریکوپر هم، با یک مقدمه‎ی کوتاه، برخورد کرد با لنی. گتسبی بزرگ؟

 

پ. ن.: دو تا پست قبل، در مورد زمینه‎سازی و ورودِ باشکوه آلبرتین به جستجو نوشتم، بعد فکر کردم بقیه چطور؟ این پست، حاصلِ در حال فکر کردن نوشتنِ چند دقیقه‎ی گذشته‎ی من هست. همین‎طور درهم و برهم! توی این ساعتِ صفرِ شب، چیز زیادی به ذهنم نرسید. تازه از خیلی از آن‎هایی که به ذهنم رسید، چیز زیادی از «ورود» یادم نمانده؛ یک سری تصویرِ محو. بعد تازه، چقدر توی ادبیات، عشق کم داریم! شما هم اگر چیزی به ذهن‎تان آمد، بنویسید.

 

* بهرام حمیدیان

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۴
لیلی

1

از همه‎ی شیوه‎های پرورش عشق، از همه‎ی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترین‎ها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا می‎گیرد. آن‎گاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل می‎‏بازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوش‎مان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایش‎مان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق می‎یابد که ـ هنگامی‎که از او محرومیم ـ به جای جستجوی خوشی‎هایی که لطف او به ما ارزانی می‎داشت، یک‎باره نیازی بی‎تابانه به خود آن کس حس می‏‎کنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار می‎کنند ـ نیاز بی‎معنی و دردناک تصاحب او.


+ در جستجوی زمان ازدست‎رفته – پروست

2

احتمالا این احساس همه‎گیر است. احساسِ ناراحت‎کننده‎ی وقتی که توی یک اثر ادبی، آن کسی که به منِ خواننده نزدیک‎تر است، دارد درگیرِ عشق به کسی می‎شود که نباید، درگیرِ آدمی اشتباهی. و البته، در این یکی، از پیش، از همان اولین مراحلِ دیدار، به دلیلِ آگاهی‎ای که جهانِ اثر به ما داده است، می‎دانیم که این احساس شکل خواهد گرفت و به کجا خواهد انجامید. و جالب این‎که، آن‎قدر خوب مراحلِ دگرگونی این احساس، از بی‎تفاوتی و نپسندیدن، به عشق (یا احساس عاشقی، که گاهی فریب‎مان می‎دهد با نمایاندنِ خودش به شکل عشق) شرح داده شده‎است که در عینِ دلسوزی برای این طرفِ ماجرا، درکش هم می‎کنی.

3

داشتم فکر می‎کردم که این وصل‎های اشتباهی توی ادبیات کم اتفاق نیفتاده‎اند. بعد حواسم رفت به این که مثلا عشقِ دارسی به الیزابت هم، از منظری دیگر، می‎توانست اشتباهی باشد، و آن چیزی که جلوی اشتباهی به نظر رسیدنش را می‎گیرد، زاویه‎ی نگاهِ ماست که از این سمتِ ماجرا شاهدِ آنیم (و یادمان نرود که آن‎طرفِ ماجرا، مردی‎ست که از همان ابتدا به اشتباهی بودنِ این احساس اندیشیده و از تمامِ نگرانی‎ها عبور کرده است) و خودِ الیزابت که بی‎توجه به طبقه و خانواده‎ای که در آن زندگی می‎کند، صادق است و باهوش و مهم‎تر از آن اهلِ اندیشه و نه سبک‌سر. و البته که الیزابت، ربطی به اودت ندارد. و بعد یک‎هو، دلم خواست، غرور و تعصب را تماشا کنم دوباره. هر چند خیلی وقت‎ها چیزی پیش می‎آید که دلم می‎خواهد تماشایش کنم، و نمی‎کنم.

4

وانگهی، بی‎آن‎که خود بداند، این اطمینان که اودت منتظرش بود، که در جای دیگری با دیگران نبود، که او بدون دیدنش به خانه برنمی‎گشت، دلشوره‎ی فراموش‎شده اما همیشه آماده‎ی سربرآوردنِ آن شبی را که اودت در خانه‎ی وردورن‎ها نبود آرام میکرد، و این آرامش اکنون چنان خوش بود که می‌شد آن را خوشبختی دانست. شاید اهمیتی که اودت برای او یافته بود از همین دلشوره می‎آمد. آدم‎ها معمولا چنان برای ما بی‎اهمیت‎اند که، وقتی بدین‎گونه رنج و شادی‎مان را به یکی از ایشان وابسته می‎‏کنیم، می‎پنداریم که او از کائنات دیگری است، در هاله‎ای از شعر می‎زید، زندگی ما را به گستره‎ای آکنده از هیجان بدل می‎کند که در آن بیش و کم به ما نزدیک می‎شود. سوان نمی‎توانست بی دلشوره به این بیاندیشد که در سال‎هایی که می‎آمد اودت برای او چه حالی می‎یافت.

+ جستجو - پروست

5

آن‌قدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را...

 

+ عباس صفاری

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۱
لیلی

حرف غرور و تعصب شد و یک‎هو دلم خواست بروم غرور و تعصب جو رایت را ببینم.


بعدانوشت: البته که بر وسوسه‎های بامدادی غلبه کردم و به جای غرور و تعصب، ترومبو را دیدم که حتما، در موردش خواهم نوشت.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
لیلی

بالاخره بعد از مدت‎ها خست به خرج دادن و صرفه‎جویی کردن، امشب فرندز را تمام کردم و از همین حالا، آن حسِ خلائی را که قبلا، نه به اندازه‎ی این‎بار، به وقت تمام شدن این سریال تجربه کرده بودم، حس می‎کنم.

و البته می‎دانم که تا مدت‎ها از سندروم فرندز رهایی نخواهم داشت.

سندروم فرندز؟ این‎که توی بیشتر موقعیت‎ها و اتفاق‎ها، یک قصهای از فرندز را به یاد بیاوری (بس که این سریال وسطِ تمامِ سرخوشی‎هایش، به همه‎جا و همه‎چیز و همه‎ی زوایا و احساسات سرک کشیده بود) و بدتر این‎که دلت بخواهد آن موقعیتِ مشابهِ فرندزی را تعریف کنی. و چون بیشتر کسانی که در آن ماجرا، اتفاق، موقعیت،... درگیرند، فرندز را ندیده‎اند، بیشتر به سمتِ کسانی که تجربه‎ی زندگی کردن با فرندز و ریچل و راس و مونیکا و چندلر و فیبی و جوئی را از سرگذرانده‎اند، و می‎فهمند که تو چه می‎گویی و در مورد چه حرف می‎زنی و به چه می‎خندی، کشیده شوی... چنین سندروم خطرناکی‎ست!


* بعد از یک استراحت کوتاه، تصمیم دارم بروم سراغ گیم آو ترونز. (احساسِ پدر الیزابت را دارم آخر فیلم غرور و تعصب که وقتی به فاصله‎ی کوتاهی به خواستگاری چارلز بینگلی و دارسی از جین و الیزابت جواب مثبت داد، برای خواستگار دختر بعدی هم، در آن گرماگرمِ جوابِ مثبت دادن، اعلامِ آمادگی کرد!)


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۰
لیلی